هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

غار چِنشت




سال چهل‌ویک، سفری به جنوب خراسان کردیم برای بازدید از «غارچنشت» در 60 کیلومتری جنوب شرقی بیرجند. سه نفر بودیم، احمد ظریف و طاهر زاهدی و من. تا روستای کاهین امکان رفت‌وآمد با ماشین بود. ظهر به «مزار کاهی» رسیدیم، امام‌زاده مُحَقری با یک ایوان کوچک که سرپناهی بود بر آفتاب جنوب خراسان. از پیرمرد متولی که بیکار نشسته بود، چگونگی مسیر را تا روستای چِنشت پرسیدیم که باید پیاده گز می‌کردیم. دو فرسخی می‌شد.

یکی دوساعتی که در آنجا بودیم و غذائی خوردیم، هیچ زائری به زیارت نیامد. کوله‌ها را بستیم و راه افتادیم. در طول راه جنبنده‌ای به چشم نخورد. حالا می‌بینم که درسفرهای نوروزی امسال به گفته فرماندار سربیشه 188400 نفر، مزار «بی‌بی زینب خاتون» دختر امام موسی کاظم را، زیارت کرده‌اند. مزار درزمینی به وسعت 20 هکتار بنا شده و ضریحی مُطلا با طرح ضریح امام رضا در زیرگنبدآن قرارگرفته است.

شب را در خانه کدخدای چنشت بودیم و صبح به دهانه غار رسیدیم. غار در دامنه کوهی صخره‌ای و ورودی آن با مصالح ساختمانی مثل آجر و سنگ بناشده بود...

این غار، در شمال روستا قرارگرفته و براثر زمین‌لرزه‌های، رخ‌داده در طول تاریخ، پدید آمده است. حدود ۶۰ تا 70 متری طول داشت و عبور از مناطق مختلف آن به‌سختی امکان‌پذیر بود. در این غار بازمانده اجساد، استخوان‌های درهم‌شکسته انسان، ابزار و پارچه، جمجمه زن و مرد و منبع آب که با ساروج ساخته‌شده بود و نردبان‌های کوتاهی که یک دهلیز را به فضای دیگر وصل می‌نمود، به چشم می‌خورد. گفته می‌شود از این محل به‌عنوان زندان و یا پناهگاه استفاده می‌شده است. غار چنشت بنا به اسناد تاریخی در سال ۶۱۴ هجری قمری توسط «سید محمد مشعشع» کشف گردید. وی پس از کشف، نسبت به انتقال اجساد «سیدحامدعلوی» و فرزندانش که از شیعیان دوران حکومت عباسی بودند و توسط سربازان حکومتی در داخل غار کشته‌شده بودند، به بیرون این غار اقدام نمود و آرامگاهی برای آن‌ها در روستای چنشت بنا کرد.

شب را هم میهمان کدخدا بودیم. پذیرائی با چای بود و شام هم نان و دوغ. خانه‌های روستا بسیار تمیز بدون استفاده از آجر و چوب. گنبدهای گلی که با کاه‌گل رومالی شده بود، اما جنبنده‌ای در ده دیده نمی‌شد. نشانی از بچه‌ها وزنان نبود، خلوتی عجیبی حاکم بود، بااینکه تابستان بود و مدرسه تعطیل، هیچ بچه‌ای در کوچه‌ها ولو نبود، هیچ زنی پای اُرسی هیچ دری ننشسته بود. این‌که فقط کدخدا و عیالش بودند، تعجب ما را بیشتر برانگیخته بود. وضعیت دِه، نشانی از فقر و فلاکت داشت. از پذیرائی کدخدا متوجه شدیم که اوضاع خراب است. نان و دوغ که شام شب نمی‌شود. کدخدا طرف حساب دولت بود و ماهم نامه از فدراسیون کوهنوردی داشتیم. او وظیفه پذیرائی از میهمانان که به ده وارد می‌شدند را داشت، این رسم دیرینه‌ای در ایران است. دل را به دریا زدم و علت این خلوتی را پرسیدم، اینکه بچه‌ای را در کوچه ندیدیم، اینکه فقط چند پیرزن و پیرمرد در گوشه و کنار دیده شدند، اینکه صدای گاو و گوسفندی نمی‌آید! کدخدا ما را ماموردولت می‌پنداشت. اینکه از مشهد آمده بودیم و یک‌راست سراغ غار را گرفته بودیم، برایش مُسَجّل بود که مأموریتی داریم. اول گفت که اهالی اهل دنیا گشتن هستند و تابستان‌ها به شهرهای دیگر می‌روند؛ اما متوجه شد که قانع نشدیم؛ با سرافکندگی ادامه داد:  از راه کشت و زرع، با این خشکی زمین که نمی‌توانند شکم خود و بچه‌ها را سیر کنند. نه دامی داریم و نه کِشت دیم. آن‌قدر نیست که جوابگو باشد. فاصله طولانی تا بیرجند و نبودن راه که نمی‌شود برای عملگی به شهر رفت و شب را برگشت. سال‌هاست که اهالی، زنی و مردی، بچه‌ها را برمی‌دارند و دسته‌جمعی، راهی مشهد می‌شوند.

 پرسیدم مگر آنجا کسب‌وکاری دارند؟ لزومی به پاسخ گفتن نداشت، من مثل بچه او بودم، اما این فکر را می‌کرد که درد را بگوید تا درمانی برایش پیدا شود. بالاخره حرف آخر را زد و گفت: برای گدائی می‌روند، کار و شغلشان همین است. بچه‌ها را هم مجبورند با خود ببرند. اینجا کسی نیست که آن‌ها را نگهداری کند. حرف او را اگرچه هیجده سال بیشتر نداشتم، ولی خوب می‌فهمیدم. آن زمان اسدالله اعلم فرزند امیر قاین، رئیس دربار شاهنشاهی بود. آن روز، اینکه جماعتی برای گدائی کوچ کنند برایم قابل‌درک نبود، ولی امروز قابل‌فهم شده است. امروز که نه اسدالله اعلم هست و نه شاهی و درباری. مهاجرت و کوچ مغزها همان کوچ گرسنگی است از نوعی دیگر.

در خبرها خواندم که اهالی روستای چنشت که اکنون جمعیت آن به 700 نفر رسیده است، یارانه یک ماه خود را که مبلغ 31000000 ریال شده، برای خرید ضریح امامزاده سیدحامدعلوی که ازغارچنشت بیرون آورده شده بود، اهدا کرده‌اند! حالا تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

 

 

 

ایستگاه اتوبوس



                           


 پیش پرده


بعد از فوت بی‌مقدمه و ناگهانی مادرش، بار اولی بود که او را میدیدم. معلوم بود که این اتفاق تمامی روح و جسم او را بهم ریخته است، صحبتِ یک سال قبل است. نحیف و تکیده شده بود. یک‌پایش را به‌سختی برمی‌داشت. بدنش کمی به راست متمایل بود. دست چپش را به دست راست هایل کرده بود. نمی‌خواست آویزان باشد. حرکت چپ و راست شدن سرش نشان می‌داد که توانائی‌اش درراه رفتن تحلیل رفته است. چه بلائی به سرِ این دختر آمده بود که چهار پله ورودی را به‌سختی بالا می‌آمد. خوشبختانه عضلات صورتش تغییر نکرده بود. چهره مهتابی‌اش، چشم‌های قشنگش، بینی خوش‌تراش و لب‌های نازکش، زیبایی همان زمانی را داشت که چندین سال قبل، سرِ این کار آمده بود. پاسخگوی تلفن بود. تُن صدایش از پشت تلفن واضح و شاداب و با انرژی بود. موهایش همان‌قدر که از روسری بیرون زده بود، رنگ چشم‌هایش را داشت.


خیلی وقت بود که او را ندیده بودم، می‌شود گفت از چند ماه قبل از فوت مادرش. احوال پسرانم را پرسید. از دور با آن‌ها آشنایی داشت. احسان را به لحاظ ارتباط شغلی و ایمان را به جهت اینکه طرح (کاد) را در سال 68 در مغازه پدرش گذرانیده بود. پدرش را می‌شناسم. اهل دل و اهل ذوق و هنر بود. تابلو سازی وخطاطی می‌کرد. در خط صاحب سبک و نظر بود. خط بنائی، اسلیمی، ثلث و فسخ و نستعلیق را خوب می‌شناخت. برای ایوان‌های جدیدی که آستانقدس درحال‌ساخت بود، کتیبه ثلث می‌نوشت.


دکانش در گَوَرگاه سراب بود. پاتوق نقاشان جوان و تازه‌کار، کارهایشان را آنجا بیکدیگر نشان می‌دادند و نظریه می‌گرفتند. از آن جمله محمود موحد که حالادر فرانسه مقیم است و کارهای آبرنگ او شهرت جهانی پیدا کرده است و مرحوم ترمه‌چی و جوان مینیاتوریست ترک زبانی بود که اکنون اسمش در خاطرم نمانده است.


زمستان که می‌شد، بساط شلغم برقرار بود. یک دیگ روحی روی والُر با آب بسیار کم وسط مغازه می‌جوشید. شلغم‌ها با آب خودشان مزّه می‌گرفتند. نوای تصنیف‌های مرضیه خیلی آرام همیشه در فضای مغازه سیال بود. به‌محض ورود یک اجنی، نوار کاست از حرکت می‌ایستاد و معصیت شنیدن آوای خواننده زن، جاری و ساری نمی‌شد.

بوی خوش و لطیفی که از درخت ابریشم، در آن سه کُنجی گذرگاه می‌پیچید، یاد آن ایام را معطر کرده است. سال‌های 67 و 68 را بخاطر می‌آورم که بعد از بازنشستگی زودرس به مشهد کوچ کرده بودیم. حالا او هم پا به پیر سالی گذاشته است. بعد از دو بارسکته، دیگر از خانه‌اش بیرون نمی‌آید. قلم را نمی‌تواند در دستانش نگه‌دارد تا آن خطوط زیبای نستعلیق را بر ورق‌های کاغذ جاری کند. این موضوع روحیه‌اش را بِکُل بهم ریخته است.

 

ادامه مطلب ...

انعام



گفت: « از این مکمل‌ها بریزم؟ خیلی خوب است، کار بنزین سوپر را می‌کند. بهتر هم هست». مارک آن را نشان می‌داد که آمریکایی است. من که بدون عینک چیزی به چشمم نمی‌خورد. خودش شیلنگ بنزین را از من گرفت و با فشارِ آن ماس ماسَک، ورود بنزین را یکسره کرد و رفت سراغ مکمل.

هفده هجده‌ساله می‌نمود. پاچه‌های تازده‌ی شلوار گشادش، با یونیفرمی که به تن داشت، با آدم‌بزرگ‌های آن پمپ‌بنزین، شباهت خنده‌داری پیداکرده بود. شاید جایگزین پدر یا برادر بزرگ‌ترش بود. قیافه معصومش با آن لباسِ گشاد و صورت خندان و جملات مؤدبانه، در ذهنم نشسته است.

کارش که تمام شد، حساب کرد. یادم نیست چه رقمی را گفت. حدود هشتاد و خرده‌ای بود. دوتا پنجاه‌تومانی به او دادم و منتظر دریافت بقیه‌اش نشدم و نشستم و استارت زدم و از پمپ‌بنزین خارج شدم.

این را هم بگویم که چند روز قبل سوار تاکسی شدم. تاکسی که نبود. از این سیستم جدید حمل‌ونقل شهری تهران که از طریق موبایل می‌توانی ماشین‌هایی را که در سیستم اسنپ ثبت‌شده‌اند را برای رفتن به مقصد استفاده کنی. هزینه‌اش کمتر از تاکسی‌تلفنی‌های معمول است. این سیستم ماشین شخصی‌هایی را که مسافرکشی می‌کنند را سامان داده است.

جوان بیست‌ساله‌ای بود. سلام‌علیک مؤدبانه و گرمی کرد. در طول راه جواب سؤالات من را در مورداستفاده از این سیستم، واضح و باحوصله می‌داد. معلوم بود که این کارِ اصلی‌اش نیست. کوششی برای پوشش بخشی از هزینه‌های درس وزندگی‌اش بود. موقع پیاده شدن مابقی پول را از او نگرفتم. خیلی تعارف کرد گفتم نرخ مسیری که آمدید بیش از این است. خدا نگهدار گفتم و پیاده شدم.  ادامه مطلب ...

یاد فردا‌ها


 

تا که از روزنه چشم تو اندوه دمید،

همه اندوه شدم.

لالۀ داغ دل کوه شدم.

چو تو لبخند زدی

و گل ناز نگاهت بشکفت،

چهره‌ام، در بلور رخ مهتابی تو، می‌خندید،

و دلم،

چه غریبانه به یاد، غم تنهائی فردایش بود.

خواب


 

دیشب به خوابم آمدی.

بسان عطر یاس‌ها، تمام صبح بی‌تفاوت مرا،

به‌روزهای کودکی،

به آن دو یاس توأمان:

 که آشیانۀ پرنده‌های کوچک بهار بود، کشیدی و

به کوچه‌باغ آشنا، نشاندیم.

 آبان 48 - تهران

فراموشی


 

این فاصله طولانی در ننوشتن مرا اذیت می‌کند. خاطره تازه‌ای در نظرم نمی‌آید. فراموشی که به سراغم آمده علت اصلی آنست. حافظه دور هم گره‌گشا نیست. حافظه نزدیک که خاطره نمی‌شود. این وضعیت کلافه‌ام کرده است.

از دکتر مغز و اعصاب وقت گرفتم. چه وقت‌های طولانی میدهند این دکترها. مثل اینکه وضع همه خراب است. منشی سه هفته بعد نوبت داد. اسم دکتر را فراموش کرده ام، در خیابان فرح بود. اسم جدیدش سهروردی‌ است. بیش از 15 نفر نشسته بودند. جوان‌تر‌ها هم جزو مریض‌ها بودند. مشکل آنها حتما فراموشی نبود. هزار و یک مسئله دارد این ذهن، این اعصاب در این روزها.

منشی، مرد جا افتاده‌ای بود و نوبت تلفنی را تیک میزد و نوبت حضور میداد. دوساعت نشستن سرِ شاخش بود. جای خالی پیدا کردم و کنار پنجره نشستم. مجله تبلیغاتی روی میز را ورق زدم و دوباره سر جایش گذاشتم. نزدیک غروب بود. یک تلویزیون در گوشه اتاق به بلندی گذاشته بودند، برنامه پخش می‌کرد، کسی به‌طور ممتد نگاهش نمی‌کرد.


بعد از من دو تا خانم وارد شدند. منشی در قفسه‌های پشت سرش در ردیف پرونده‌ها چندبار گشت تا بالاخره پوشه را بیرون آورد و در نوبت قرار داد. کنار من جای خالی بود، هر دو نشستند. بنظر مادر دختر بودند. مادر سن و سالش از من بیشتر بود. همراهش حدود پنجاه، شصت ساله می‌نمود. با خنده شیرینی روی صورتش و چشمهای آبی و موهایی که از روسری بیرون افتاده بود و سفیدی‌هایش بیشتر از رنگ طلایی دیده می‌شد.


ده‌پانزده دقیقه گذشت. خانم جوان‌ترکه صندلی کنارمن را انتخاب کرده بود، از من خواست مجله تبلیغاتی را به او برسانم. عکس‌هایش را نگاهی کرد و بازگرداند. با احترام و خنده بر لب پرسید: این‌ها برای چی این‌جا نشسته‌اند؟ با گردش سر وابرو، اشاره به حاضرین می‌کرد. دنبال جواب می‌گشتم که خانم مُسنِ همراهش‌که در کنارش نشسته بود به او گفت: عزیزم برای دیدن دکتر آمده‌اند. خندید و از من پرسید شما برای چی آمده‌اید؟ گفتم منهم برای دیدن دکتر آمده‌ام. از این‌که همه با او همراه بودند، خوشحال شد. این پرسش‌ها و عکس‌العمل‌ها برای من عجیب بود اما برای خانم همراهش عادی بنظر میرسید. 

ادامه مطلب ...

کُما


 

سه شبانه‌روز است که در بیمارستان قائم به حالت کُما افتاده است. یک نوع تومور مغزی تشخیص داده‌اند. کُما یک حالت طولانی از عدم هوشیاری است. این‌که فرد هیچ واکنشی نسبت به محیط از خود نشان نمی‌دهد. مثل یک خواب معمولی می‌ماند، اما نمی‌شود او را بیدار کرد. بیدار نمی‌شود؛ دکترها گفته بودند این کما از نوع نباتی پایدار است. ذهنش ممکن است کار کند. در این سه شبانه‌روز، اگر ذهنش بیدار باشد و به کار بیفتد؛ فرصت خوبی است که سِیر کند به سال‌های دورِ دور. سال‌های خوبِ نوجوانی، سال‌های خوبِ بی‌خیالی، سال‌های خوبِ دوست داشتن‌ها.


کلاس پنجم طبیعی دبیرستان دخترانه فروغ، سال‌های چهل‌تا چهل‌وسه؛ روپوش ارمک می‌پوشید، موهایش را که مادرش بافته بود، روی شانه‌هایش می‌انداخت و کتاب‌هایش را زیر سینه‌اش می‌گرفت و از کنار پیاده‌رو، بی‌آنکه شتاب داشته باشد، سرش را پائین می‌انداخت و نگاهش از روی کسی رد نمی‌شد وبی آنکه به کسی نگاه کند، به‌طرف گنبد سبز در خیابان خاکی، جائی‌که دبیرستان جدید فروغ ساخته‌شده بود، راهش را ادامه می‌داد. مدرسه‌اش و همکلاسی‌هایش را بسیار دوست می‌داشت.


بانو فروغ السلطنه قاجار (نوه شجاع السلطنه پسر فتحعلی شاه)  معروف به فروغ آذرخش در سال ۱۲۹۶ اولین مدرسه دختران را به نام فروغ تأسیس کرد. بسیاری را اعتقاد بر این بود که خواندن شش کلاس ابتدایی برای باسواد شدن دختران کافی است و ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان را برای دختران ضروری نمی‌دانستند. از طرفی رفتن دختران به مدرسه و ورزش کردن آن‌ها بهانه خوبی به دست مخالفین متعصب می‌داد که آنان را مورد تمسخر و تهدید و توهین قرار دهند و لذا تا مدت‌ها مدرسه متوسطه دختران در مشهد تأسیس نشد. مبارزات او با مخالفان تحصیل دختران مدت پنج سال به طول انجامید. بانو آذرخشی تسلیم افکار پوچ مخالفان نشد و باپشتکار هدفش را دنبال کرد. کم‌کم اعتماد مردم را جلب نمود و اطمینان داد که لطمه‌ای به دخترانشان وارد نخواهد شد. وی بعد از هشت سال اولین دبیرستان دختران مشهد به نام فروغ را تأسیس کرد.


زیباترین و قشنگ‌ترین دختر خانواده بود؛ موهای خرمائی، چشمان سبز که کمی آبی می‌زد، گونه‌هایی کمی برجسته با قدی متوسط و چهره‌ای گیرا و دوست‌داشتنی. زن‌های فامیل او را نشان‌کرده بودند برای پسرهایشان. چشم دوخته بودند که دیپلمش را بگیرد و بهانه‌ای نباشد. مادرش می‌گفت که او می‌خواهد درسش را ادامه بدهد. فریده صدایش می‌کردند اما در شناسنامه، اسم دیگری داشت. یک‌ساله که شده بود، این اسم را مادرش رویش گذاشته بود. بقیه هم اطاعت کرده بودند و این اسم رویش ماندگار شده بود؛ اسم قشنگی داشت. بااینکه نامی که در شناسنامه داشت، در دفاتر مدرسه ثبت‌شده بود، همکلاسی‌ها او را به این اسم صدا می‌کردند. در مدرسه موردتوجه بود، شاید به خاطر زیبایی و رفتار مهربانش بیشتر نظرها را به خودش جلب می‌کرد.


دوران هفده هیجده سالگی، فضا و هوای خودش را دارد. شوخی‌ها و سربه‌سر گذاشتن‌ها و دست انداختن‌ها. بعضی از همکلاسی‌ها که از طبقه مرفه‌تر بودند، هرازگاهی سروگوششان می‌جنبید. بعضی‌ها در آن دوره سنی سروسِرّی بسیار مخفیانه با پسرها در حد تلفن زدن و تلفن دادن که معمول بود داشتند. یا قرار سینما می‌گذاشتند، بدون اینکه در آنجا بشود حرفی ردوبدل کرد؛ چه برسد کنار هم قرار بگیرند. دلشان خوش بود که باهم سینما رفته‌اند؛ اما او اهل این بازی‌ها و سرگرمی‌ها نبود. ولی بااین‌حال، گوشه چشمی به پسردائی‌اش حمید داشت. وقتی حمید هرچند گاه یک‌بار مادرش را همراهی می‌کرد تا او را به خانه آن‌ها بیاورد، گفتگوی کوتاهی با او پیش می‌آورد. شب که حمید برای برگرداندن زن دائی می‌آمد، بهانه‌ای برایش بود که درِ حیاط را برای او باز کند. البته زمانی که برادر کوچک‌ترش مشغول درس خواندن بود و مادر به او اجازه می‌داد که برود و در را باز کند. طول حیاط را که بیست‌متری می‌شد، از کنار باغچه که راه آجرفرش شده‌ای بود، او را همراهی می‌کرد. این صحنه رمانتیک که نور کم سوئی از چراغ روی ایوان، به باغچه و تک‌درخت وسط حیاط می‌تابید و ماهی‌های قرمز حوض دیده می‌شدند، در حافظه‌اش همچنان مانده بود.


به خاطر می‌آورد که گرایش ملایمی به حمید پیداکرده بود. پسر بسیار صبور و خجالتی و باادبی بود. پدر حمید از مادر او بزرگ‌تر بود و مورداحترام فامیل. شغلش وکالت بود، وکیل پایه‌یک دادگستری و دفتری در خیابان ارگ مقابل سینما ایران داشت. آن‌وقت‌ها برایش این سؤال بود که چرا مادرش با زن‌دایی به سردی برخورد می‌کند. این زن شصت‌وچندساله همیشه از درد پا می‌نالید. حمید به همین خاطر او را با تاکسی به خانه آن‌ها می‌آورد. فریده وقتی چای را جلو او می‌گذاشت، او اصرار داشت که قدری کنارش بنشیند و دستی به سروصورتش از روی محبت می‌کشید. زن مهربان و ساده‌ای بود؛ طوری به قد و بالای او نگاه می‌کرد که انگار مدت‌ها او را ندیده است. شاید مادرش از همین نگاه‌ها و خواستن‌ها نگران بود که نکند خیال خواستگاری در سرش افتاده باشد.

 

  

ادامه مطلب ...

پذیرائی چینی



زمانی که در ایران ایر مشغول کار بودم، آقای شفتی در یک دوره مدیر عامل و رئیس من بود. مدیر کاردان و باتجربه و علم آموخته. می‌دانست در آن بلبشوی بعد از انقلابِ دهه شصت؛ چگونه بگوید و چگونه بنویسد و چگونه با سررشته‌داران جریان‌های سیاسی و امامان جمعه مرتبط شود تا بتواند گلیم صنعت هواپیمایی مملکت را از آب گل‌آلود دوران جنگ و بعد از جنگ، بیرون بکشد. مدیر محافظه‌کاری بود. قطعاً حالا او هم حرف‌های زیادی در دل دارد، اما به نظر مصلحت نمی بیند که بنویسد یا بلند بگوید. کاش نمونه این خاطرات که تاریخ شفاهی صنعت هوانوردی این آب‌وخاک است، مکتوب گردد تا گره‌های کوری را که در این سی‌وچند سال زده شد، به دست دلسوزان آینده این بخش از هوانوردی مملکت گشوده شود.


به خاطرم می‌آید که در فرانسه مقامات ایرباس، با او به صحبت می‌نشینند و از نتایج آن گفتگو، دو طرف راضی؛ چراکه زبان هم را می‌فهمیدند. این‌که ایران‌ایر خریدار است و ایرباس فروشنده. در نخست‌وزیری مهندس موسوی، قرار به نخریدن بود. چراکه جنگ بود و اولویت‌های جنگ.

جنگ که تمام شد و هاشمی رفسنجانی در رأس امور اجرائی قرار گرفت، قرار به خریدن شد. یک پکیج از هواپیماهای مختلف ایرباس که بیست‌ونه هواپیما را شامل می‌شد، به‌اصطلاح روی میز قرار گرفت. با مذاکرات حرفه‌ای که صورت پذیرفت، دو فروند ایرباس 300-600 تحویل داده شد و قرا ر بر این گذاشته شد که 28 فروند باقی‌مانده ظرف 4 سال ساخته‌وپرداخته شود.


به خاطرنمی‌آورم که چه تغییراتی صورت گرفت که این آقای شفتی با همه تجربه‌اش در هواپیمایی، به وزارت امور خارجه مأمور شد. او که از نسب به سید شفتی بزرگ در اصفهان می‌رسید و از سبب، به مدیریت فنی هواپیمایی بریتانیا در ایرانِ قبل از انقلاب و به لحاظ خویشاوندی به مرحوم نوربخش بانک مرکزی. از هواپیمایی به خارج پرتابش کردند و بجای ایرباس‌ها، سفارت ایران در اسپانیا را تحویل گرفت.

 یک ناآشنا بجای این آشنا نشاندند. حاصل چه شد؟ خرید ایرباس‌ها هوا شد و در عوض با واسطه‌گری و دلال‌بازی 6 هواپیمای ایرباس A-310 مستعمل که ترک‌ها به ایران قالب کردندکه قصه‌اش را شاید بدانید؛ موتور این هواپیماها مناسب سطح ارتفاع فرودگاه‌های ایران و گرمای تابستان نبود. تحریم امریکا تعمیرات آن‌ها را مشکل‌ساز کرد و به‌توالی در آشیانه فنی زمین‌گیر شدند تا بالاخره راه‌حلی پیدا شد و بعد از مدت‌ها کش‌وقوس و هزینه، عملیاتی شدند. 

ادامه مطلب ...

چه شد که این شد ؟!



این آقای مسعود مهاجر، روزنامه‌نگار قدیمی و سردبیر مجلات تخصصی حمل‌ونقل که دوستی مختصری باهم داریم؛ تلنگری به حافظه‌ام زد، حافظه‌ای که حالا دیگر قدیمی شده است. خواست سری بزنم به دهه‌ی شصت ایران ایر و به یاد بیاورم که چه اتفاق افتاد که هواپیمایی ایران ایرتور، از دل هما بیرون آمد و چه شد که هما این تحفه را حامله شد؟

به خاطر می‌آورم که در اوج شکوفایی ایران ایر، در دهه 40 و 50 مسافرین گروهی و تورها و همچنین اجاره هواپیما، به عهده واحد چارتر در قسمت بازرگانی بود. مسئولی داشت به نام منصور لاهیجی که روحش شادباد. اجاره هواپیما و تورهای گروهی را با برچسب ایران ایرتورز، در این واحد سروسامان می‌داد.

بعدازاینکه انقلاب شد و گروگان‌گیری و جنگ. غربی‌ها با یار قدیمی‌شان که ما بودیم قهر کردند و فروش هواپیماهایی را که خرید آن‌ها برنامه‌ریزی‌شده بود، به حالت تعلیق درآوردند. شرکت بعد از چند سال اولیه جنگ، دوباره روی پایش، اما با ضرر ایستاد و از انفعال خارج شد. شرکت‌های بین‌المللی، پروازهایشان را به ایران قطع کرده بودند. بازار مسافر دوباره در حال جان گرفتن بود. خروج اتباع ایرانی از ایران به خاطر جنگ و عوارض آن، شروع‌شده بود. بازار سیاه بلیت کره و ژاپن دردسر بزرگی برای هما بود. جوانان جویای کار به این دو مقصد سرازیر شده بودند.

 

تا سال 65 هما و آسمان تنها شرکت هائی بودند که خطوط پروازی داخلی را داشتند. کیش ایر تازه تأسیس‌شده بود و آسمان در ایستگاه شیراز متمرکز بود و برابر اساسنامه‌اش به‌عنوان مکمل پروازهای هما عمل می‌کرد. معمولاً دو پرواز در هفته از شهرهای بزرگ به تهران وجود داشت و این جوابگوی نیازهای تازه بعد از انقلاب نبود. نمایندگان مجلس نیازهای خودشان را به حوزه نمایندگی‌شان تسری می‌دادند و برای ایجاد خط پرواز از منطقه انتخابی، به هما و دولت فشار فراوان می‌آوردند. اجاره و خرید هواپیمای غربی با شرایط جنگ و تحریم توجیه اقتصادی نداشت و هما صرفاً به‌عنوان انجام‌وظیفه به مراکز استان‌ها سرویس می‌داد. در شرایط انقلابی و جامعه بی طبقه توحیدی آن دوره، دیگر استفاده از هواپیما، مختص قشر مرفه نبود. کوخ‌نشین‌ها هم انتظار سفر با هواپیما را داشتند. اغلب دولتی‌ها و مجلسی‌ها از همین قشر‌ها بودند و روی خوش به افزایش نرخ‌های داخلی نشان نمی‌دادند. آن زمان معاونت ایران ایر را داشتم . 



 اتفاق بزرگی در دنیا رخ داد. شوروی سوسیالیستی با همه ابهت و عظمتش فروپاشید. کشورهای زیر سلطه مسکو آزاد شدند. هواپیماها و خلبانان کشورهای همسایه‌ شمالی ایران، بیکار شدند و هواپیماهای توپولف و یاک را برای فروش به ایران عرضه ‌کردند. فی‌الواقع چوب حراج به آن‌ها زده بودند. نرخ پایه فروش هر فروند از 5 میلیون دلار شروع می‌شد. اجاره)  (ACMI  یعنی هواپیما و کروی پروازی و نگهداری و تعمیرات و بیمه، با ساعتی 750 دلار به ایران ایر عرضه شد، آن‌هم دلار دولتی آن زمان.( برای توضیح بیشتر به پی‌نوشت مراجعه شود)

 

حدود 70 خلبان از کادر پروازی هما به خاطر شرایط بعد از انقلاب و جنگ، ولی با بهانه میزان حقوق و نگرانی خانواده‌ها، ایران ایر و ایران را ترک کرده بودند. استاندارد ایمنی که در کادر‌های عملیاتی شرکت از دوره تیمسار خادمی به شکل بسیار منظمی نهادینه گردیده بود؛ در آسمان ناامن دوران جنگ، با مشکل روبرو شده بود. چاره کار و نزدیک‌ترین گزینه، بهره‌گیری از موقعیتی بود که هما را از این گرفتاری‌ها در کوتاه‌مدت خلاص می‌کرد.

 

و این‌چنین شد که اجاره هواپیماهای توپولف، هم توجیه عملیاتی و فنی پیدا کرد و هم توجیه اقتصادی و همچنین سیاسی. تعمیرات را به کشور مبدأ می‌بردند و از بیمه خاص خودشان استفاده می‌کردند، البته اگر بیمه‌ای در کار بود. کادرهای فنی و خلبانان در هتل‌های معمولی در تهران و مشهد اسکان داده می‌شدند بی‌هیچ ادعائی. با اجاره 6 فروند هواپیمای توپولف 154، عملیات پروازی شروع شد. واحد چارتر هما که نامش ایران ایرتور بود، توسعه یافت و این نام روی هواپیماها نقش‌بست؛ بدون این‌که شرکت جداگانه‌ای تأسیس شود.


به‌کارگیری هواپیماهای شرقی با سیستم و زیرساخت‌های ایران ایر سازگار نبود. آقای مهندس شفتی، مدیرعامل که خود در مدیریت و نظام‌های غربی رشد یافته بود، برای اینکه این اُفت دامن هما را نگیرد، پایگاه عملیاتی آن را جدا کرد و به مشهد انتقال داد. این مجموعه تا سال 73 شرکت هواپیمایی مستقلی نبود و ازلحاظ سازمان هواپیمایی کشوری گواهی عملیات هوایی نداشت (AOC). سیستم رزرویش و فروش بلیت در دفاتر فروش هما صورت می‌گرفت.

در اواخر دهه هفتاد، تعداد هواپیماهای اجاره‌ای به حدود 19 فروند رسید و اجاره آن‌ها برای هر ساعت پرواز، به 1450 دلار افزایش‌یافته بود و ایرتور همچنان از امکانات و خدمات هما بهره می‌گرفت.

 مهندس حسن شفتی- مدیرعامل اسبق ایران ایر


بعد از جنگ و آغاز دوران سازندگی، ده‌ها خلبان‌ از نیروی هوایی آزادشده بودند. از طرف این جریان، فشاری بر مدیریت هما وارد می‌شد تا این گروه بکار گرفته شوند. بخشی از آن‌ها در هما جذب شدند. عده‌ای به دنبال ایجاد شرکت هواپیمایی بودند. شرکت منحله سفیران را در بنیاد مستضعفان راه انداختند. کیش ایر اولیه هم کار آن‌ها بود. الگوی اجاره هواپیما توسط هما که در زمان خودش الگوی موفقی بود متأسفانه با تغییرات مدیریت‌ها به بی‌راهه رفت. روس‌ها بازار ایران را در غیاب غربی‌ها از خود کردند. باوجوداینکه هواپیمای توپولف با 6 تن سوخت در ساعت (دو برابر بوئینگ 727) و سوختن موتورها به علت گرمای تابستان ایران، قابل قیاس با هواپیماهای غربی نبود، ولی در این میان واسطه‌هایی پیدا شدند که در اُکراین پایگاه داشتند و در ایران جایگاه.

 

 خلبانان جداشده از نیروی هوائی که در سازمان هواپیمایی کشوری مسئولیت پذیرفته بودند، به علت آشنا نبودن با معیارهای ایمنی هواپیمایی بازرگانی از یک‌طرف و از طرف دیگر، انتخاب مدیران غیر مرتبط با این صنعت پیشرفته، در رأس شرکت‌های هواپیمایی، مشخص بود که استاندارد‌های ایمنی قربانی سوء مدیریت‌ها و انتخاب‌های خطی و سیاسی می‌شود. این جریان، مقامات تصمیم گیر در حمل‌ونقل هوایی را متوجه وضعیت هواپیماهای روسی بلااستفاده در آن کشور فروپاشیده کرد و به دنبال آن؛ پیشنهاد انتقال صنعت هواپیماسازی روسی به مسئولین صنایع نظامی کشور صورت گرفت. با توجیهاتی که تراشیدند، ابتدا زمینه‌های خرید ده فروند توپولف 154 جور شد و بعدازآن هم این نهضت گسترده‌تر ادامه یافت.

 

‌چنین شد که پای هواپیماهای شرقی به ایران باز شد. در قرارداد خرید ایران ایرتور، بخش فنی و نگهداری را روس‌ها با هزینه هر ساعت پرواز 1100 دلار عهده‌دار شدند که این رقم حدود اجاره کامل (ACMI) بود. حاصل این سوء مدیریت‌ها، سوانح دردناکی بود که در سال 71 و 80 و 85 و 88 رخ داد و جان 449 مسافر و خدمه پروازی را گرفت. نشانه روشن این بی‌تدبیری‌ها، لاشه 14 هواپیمای توپولفی است که در گوشه و کنار فرودگاه‌های مهرآباد و مشهد و اصفهان چال شده است.

 

پی نوشت: در مجموع ماهیت اجاره هواپیما به دو نوع قرارداد اجاره خشک(Dry) و اجاره تر (Wet) تقسیم می شود و در هر دو روش فقط هواپیما اجاره داده می شود اما در روش اول هزینه هایی همچون بیمه، تعمیر و نگهداری و خدمه پرواز به غیر از کابین بر عهده اجاره کننده است و اجاره دهنده می تواند هر شخصیتی باشد . اما در روش دوم بستگی به نوع قرارداد این خدمات بر عهده اجاره دهنده است که هر کدام تفسیری از هزینه تمام شده یک ساعت پرواز عملیاتی دارد. ضمن اینکه در هر دو روش اجاره کننده باید به مالک هواپیما ، حداقل ساعت پروازی را گارانتی نماید.

شرکت های هواپیمایی بسیاری با هدف ثابت نگه داشتن متوسط سن ناوگان خود ، از روش اجاره استفاده میکنند و اختلاف سیستم اجاره خشک و تر این است که در روش دوم شرکت اجاره دهند حتما باید ایرلاین باشد و از سوی سازمان هواپیمایی کشوری شرکت هواپیمایی اجاره کننده باید مورد بازرسی جهت تطبیق صلاحیت های ایمنی ، عملیاتی و فنی مورد اشاره ایکاءو ، قرار گیرند.

 روش اجاره ACMI نوعی از اجاره Wet است که در این روش هواپیما در غالب یک بسته همچون اجاره بابت هواپیما ،اجاره بابت خدمه پروازی، اجاره بابت خدمات تعمیرات و اجاره بابت بیمه هواپیما، طی یک رقم مشخص بابت هر ساعت پرواز ، اجاره داده می شود.

حال برای تملک هواپیما پس از عقد قرار داد اجاره ، روشی تعریف شده است که اجاره به شرط تملیک نام دارد.( آرمان بیات)