هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

مریض ها همه آش


یک شب جمعه، گویا پدر با دلی آزرده، مغازۀ قنادی را می بندد و یک راست میرود زیارت امام رضا. به ضریح چسبیده و گریان کمک می‌خواهد. آن‌زمان دورضریح مثل امروز فشرده از آدمهای مستاصل وگرفتار نبود. نه این‌که وضعشان روبراه بوده باشد، بلکه تراکم جمعیت، تعداد قلیل زائر، وساعت یازده شب، به او این امکان را داده بودکه سرش را به پنجره ضریح به‌چسباند و زاری کند. دراین وقت کسی روی شانه اش میزند:  «آقاسیدمحمد» مشکل ات چیست؟ پدرمی‌بیند، دکترشیخ است، دلش باز میشود و موضوع بیماری من را برایش شرح میدهد.

سه ماه تعطیلی تمام شده بود و مدرسه‌ها باز. کتاب‌های کلاس دوم دبستان هم دراختیار. عکس‌های‌ کتاب‌ها را هم، خوب تماشا کرده بودم. بیماری حصبه، به‌جانم افتاد و سخت مریض شدم وزمین‌گیر. با تب و لرز و هذیان وخوابهای پریشان. بی‌اشتهائی و بی‌رمقی وتب بالا، چنان گیج که‌ هیچ نمی‌فهمیدم. دکترآشنای ما؛ دکتر حسن افتخاری بودکه در خیابان ارگ بالای مغازه پدر   ( قنادی و شیرینی سازی لاله زار) مطب داشت. - دکتر معروف وسرشناس مشهد دریک‌ماه اول بیماری، داروهای تجویزی اورا می خوردم، بی هیچ اثری و تغییری. پدر دکترم را عوض کرد. مثل اینکه خیلی دیرشده بود، روده ام سوراخ شده وخونریزی میکرد، تب چهل درجه به بالا، امان همه را بریده بود. تشخیض دکتر، بیماری حصبه پیش رفته بود. بیماری خطرناک که عمدتا از آبهای آلوده و عدم رعایت بهداشت محیط گریبان‌گیر بچه‌ها می‌شد. دکترسالاری آن پنجشنبه بعدازظهر به پدر جواب رد داده بود،که دیگرکاری از دستش برنمی‌آید.

حدود نیمه شب آن‌شب، دکترشیخ به‌بالین من حاضر شد، به پدر در کنار ضریح گفته بود که برود؛ او باموتورسیکلت خواهدآمد. بالای سرم نشست ومعاینه کرد و تشخیص درست داد و رفت و اول صبح با دو تا سرنگ بزرگ آمد. سرنگ‌ها را روی آتش اجاق الکلی می‌گرفت، تا ضدعفونی شوند. این سرنگ ها کار سرم غذائی امروز را می‌کردکه درآن زمان معمول نبود. کلفتی سوزنش دردی داشت که خدا نصیب هیچ‌بنده‌ای نکند.  با دقت وصبر ساعتی طول کشید تا مایع داخل سرنگ تخلیه شد. آنقدر بی‌حال بودم که درد را خیلی حس نمی‌کردم و بعد نسخه نوشت. آن‌وقت ها اغلب داروها ساختنی بود و خط دکتر شیخ را فقط داروخانه هائی که نزدیک مطب های او بودند می‌توانستند بخوانند و بسازند. مثل داروخانه آفتاب در میدان مجسمه.

حالا از دکتر مرتضی شیخ بگویم:

دکتر مرتضی شیخ در سال 1286 خورشیدی در تهران زاده شد. کودکی و همچنین تحصیلات خود را تا سطح مدرسه عالی طب در همان شهر ادامه داد و با درجه دکترای پزشکی فارغ التحصیل شد. پدر وی زرگر بود و پس از آنکه به دلایلی دچار مشکل مالی گشت، دکتر شیخ یاور و پشتیبان پدر ضمن تحصیل به ایشان هم یاری می رساند. از همین زمان بود که با مشکلات محرومان آشنا شد و گویی با خود عهد بست تا تمامی توان خود را صرف این قشر نماید.

وی پس از گرفتن دکترا به سربازی رفت. سپس به ماکو و مراغه رفت و آنگاه در عزیمت به سیستان و بلوچستان و خدمت در آن منطقه موفق به تأسیس بیمارستان دولتی گردید تا مردم مستضعف آن دیار بتوانند از خدمات رایگان بهره ببرند .

دکتر پس از ازدواج از طریق ادراه تابعه (بهداری) به مشهد منتقل و در قالب همان دایره در کارخانه قند مشغول به خدمت شد. دکتر مرتضی شیخ، پزشک انسان دوستی است که کسی از مردم مشهد نیست که نامی از او یا خاطره ای از او نداشته یا نشنیده باشد.

دکتر شیخ از مردم مسقیماً پول نمی‌گرفت. هرکس نسبت به توانائی‌اش، در ظرفی که درکشو میزش بود، سکه‌ای می‌انداخت. مبلغ ویزیت دکتر 5 ریال تعیین شده بود (بسیار کمتر از حق ویزیت دیگر پزشکان آن زمان)، بیشتر مواقع، سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی، داخل کشومیزش انداخته می‌شد. صدایی همانند انداختن پول را می‌داد و آبروی بیمار را حفظ می‌کرد.

از زبان دختر دکتر شیخ گفته اند، که روزی متوجه شد پدرش مشغول شستن و ضد عفونی کردن انبوه سر نوشابه های فلزی است. دخترش با شگفتی می گوید: «پدر بازی می کنی؟ چرا سر نوشابه ها را می شویی؟

دکتر پاسخ میدهد: «دخترم، بیمارانی که نزد من می آیند، بهتر است از سر نوشابه‌های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سر نوشابه‌های تمیز را آخر شب در اطراف مطب می‌ریزم تا بیمارانی که پول ندارند و خجالت می‌کشند که در صندوق، چیزی نیندازند، از اینها که تمیز است استفاده کنند.

یک سبزی فروش می گوید: زمانی که دکتر شیخ تازه در محله ی سرشور مطب بازکرده بود و من هنوز ایشان را نمی شناختم. هر روز پیش از رفتن به مطب نزد من می آمد و قیمت سبزی ها را می پرسید و یادداشت می کرد؛ ولی نمی خرید. پس از چند روز، با کمی پرخاش به او گفتم: «مگر تو بازرسی که هر روز می آیی و وقت مرا می گیری؟» وی گفت: «خیر، من دکتر شیخ هستم؛ و بهای سبزی ها را برای آن می پرسم تا ارزان ترین آنها را برای بیماران تجویز کنم.

روزی مردی از دکتر می پرسد: «شما چرا با این سن و خستگی ناشی از کار، از موتور سیکلت استفاده می کنید؟» دکتر پاسخ می گوید: «خانه ی بیمارانی که من به دیدن آنها می روم آن قدر پیچ در پیچ است و کوچه های تنگ دارد که هیچ ماشینی از آن نمی تواند عبور کند.

او 69  سال با عزت تمام در میان مردم زیست و با مردم خندید و با آنها بیشتر از آنها گریست . دکتر مرتضی شیخ پس ازسه سال بیماری سخت در سال 1352 در شهرمشهد در گذشت . مردم مشهد آنچنان مراسم تشییع باشکوهی برای وی بعمل آوردند که تا به حال شهر مشهد بیاد ندارد.



با تجویز وتشخیص دکترشیخ جان تازه یافتم. در این مدت توان بلند شدن از رختخواب را نداشتم. خاطرم نیست این بستری شدن چند هفته طول کشید. بنظر یکماه یا بیشتر. روزی صدای بع بع از داخل حیاط مان در کوچه روشن، که خیلی کوچک بود، حواسم را به‌خودش جمع کرد. بسختی با چهاردست و پا خودم را به پنجرۀ رو به حیاط رساندم. گوسفندی برای سلامتی من میبایست قربانی میشد که شد .  بار اولی بود که مرا، روی دست و پا، نیم ایستاده، دیده بودند. معجزه ای بود، متصل به نیت قربانی.

حدود چهارده پانزده سالگی، در دوران‌ دبیرستان، گلو دردشدم. بعد از زنگ آخر، رفتم مطب دکتر شیخ، درمیدان مجسمه، میدان شهدای کنونی، دکتر درسه محله فقیر نشین مشهد مطب داشت . "مجسمه، سرشو، نوغان" وقتی چشمش درمیان آن‌همه مریضِ داخل مطب، به من افتاد، گفت: بچه سید میدانی جانت را من نجات دادم. درست میگفت. عمر دوباره را به او مدیونم.

هفت، هشت، ده تا مریض را، با هم معاینه می‌کرد. بعد می‌نشست به نسخه نویسی. روی نسخه‌های کسانی‌که تشخیص میداد هزینه دارو را ندارند، علامت می‌گذاشت، تا داروخانه آفتاب پول دارو را از آن‌ها نگیرد.

آن روز وقتی مریض ها بصورت گروهی، از پله های مطب در حال پائین آمدن بودند، یک‌نفر یادش آمد که نوع غذا را سئوال نکرده است. این سئوال شامل همه میشد، همه برگشتند، دکترمتوجه شد، جمعیت هنوز پله ها را بالا نیامده بود،که صدای دکتر بلند شد: « مریض‌ها همه آش » .

نظرات 4 + ارسال نظر
hassan vaziri پنج‌شنبه 12 دی 1392 ساعت 13:10

na dar Ahwaz yk chenin doktori dashtim be nam dktor ahmadzadeh motehkases gosho haghobini bod aomidvaram be salamtbashad

علیرضا راجی جمعه 17 آبان 1392 ساعت 12:09

سلام
لذت بردم ...
سالم باشید و همیشه قلم بزنید

قربانتان علیرضا راجی

محسن سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 22:14

زیباست عجب، قصه عشق تو چه زیباست دیوانگی شیخ ، کمی مثل منو ماست.
ما تشنه پولیم ،ولی شیخ تو دائی دیوانه صندوقچه ای، از درب کوکاست

ممنون از خاطرات شما - محسن

محسن سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 22:11

زیباست عجب، قصه عشق تو چه زیباست دیوانگی شیخ ، کمی مثل منو ماست.
ما تشنه پولیم ،ولی شیخ تو دائی دیوانه صندوقچه ای، از دربای کوکاست

ممنون از خاطرات فوق العاده شما - محسن

از اینکه موضوعات را دنبال میکنی خوشحال هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد