هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

سینما و سنت


ا

 

سینما فردوسی به سبک سالن‌های کنسرتِ اروپائی ساخته‌شده بود. بالکن آن در طول و عرض سینما ادامه داشت. نمای بیرونی آن به‌صورت مدور، از تخته‌سه‌لائی که با لاک‌الکل آن را رنگ کرده بودند ساخته‌شده بود و با بالکن سایر سینماها، تفاوت داشت. گاهی اوقات که فیلم پاره می‌شد و یا صدا نداشت، مردم به بغل این تخته‌ها می‌کوبیدند تا آپاراتچی حواسش جمع شود. به صدای فیلم ناطق می‌گفتند.


سینماهای دهه سی تا چهلِ مشهد به ترتیب ساخت: شهرزاد، فردوسی، ایران، هما، متروپل، کریستال، و رادیوسیتی بودند. اسامی همان‌طور که جلو می‌رویم فرنگی می‌شوند. آن سال‌ها، نودونه درصدِ فیلم‌ها، به زبان‌اصلی بود. برای فهم تماشاچی، بعد از نمایشِ ده‌ بیست دقیقه از فیلم، یک اسلاید با زمینه سیاه و خطوط سفید ظاهرمی‌شد که نتیجه گفتگوهای این مدت را خلاصه کرده بود. بعدها یک گروه از دانشجویان ایرانی مقیم ایتالیا، کار دوبلۀ فیلم‌های ایتالیائی را، در آنجا شروع کردند که با استقبال فراوان روبرو شد. این کار رقابتی را بین سینماگران ایجاد کرد و درنتیجه بازار سینمای آمریکا عقب ماند. فیلم برنج تلخ از آن جمله بود. پردۀ بزرگ نقاشیِ هنرپیشه زن آن «سیلوانامانگانو»، با شلوارک وتی شرتی که یقه آن تا وسط سینه‌اش باز بود، به چشم هررهگذرکه از خیابان ارگ می‌گذشت، فرومی‌شد. استفاده ابزاری از هیکل زیبای او که در برنج‌زار ایستاده بود و دستۀ شالی را در دست داشت، مذهبی جماعت شهر را نگران و دلواپس نمی‌کرد؛ اما یکی از ریشه‌های مخالفت با سینما، به همین چیز‌ها برمی‌گشت.


هر از چندی که یک فیلم فارسی به نمایش درمی‌آمد؛ ماه‌ها روی پرده سینما می‌ماند. فیلم «دخترچوپان» را همه سینما روهای مشهد و شهرستان‌های نزدیک دیده بودند. بازیگر نقش اول آن را مجید محسنی در نقش یک دهاتی‌بازی می‌کرد که گویش دهاتی آن‌همه گیر شد و به برنامه صبح جمعه راه پیدا کرد. مجید محسنی بعد‌ها چند دوره، نماینده مجلس، از دماوند شد.


 سینما تفریح اصلی طبقه متوسط شهری بود. دو ماه محرم و صفر، سینماها تعطیل می‌کردند. خیابان ارگ سوت‌وکور می‌شد. بعدها که زور علمای اسلام کمتر شد، فقط دهۀ اول محرم و دهۀ آخر صفر را تعطیل می‌کردند. در ایام تابستان با گرم شدن هوا و نبودن امکانات خنک‌کننده، سینمای روباز تابستانی برقرار می‌شد. ساعت شروع نمایش به تاریک شدن هوا مرتبط بود، فقط دو سئانس امکان نمایش داشت. کف محوطۀ تابستانی، ریگ ریخته شده بود و بجای صندلی، نیمکت می‌چیدند. صدای پای تماشاچیانی که در هنگام نمایش فیلم وارد می‌شدند‌، به آهنگ زمینه فیلم اضافه می‌شد.


قیمت بلیت درجه سه، سه ریال بود. نیمکت‌های این درجه، از فاصله دومتری پرده شروع می‌شد و تا حدود یک‌سوم طول سینما ادامه داشت. پشت قسمت سه ریالی، لژ بود با نه ریال و بالکن برای سطوح میانی اهالی سینما رو، شش ریال تمام می‌شد. بعدها، با تغییراتی که صاحبان سینما‌ها در جهت رفاه مردم انجام دادند شهرداری موافقت کرد که به هر درجه سه ریال اضافه شود. ولی هنوز صندلی‌ها شماره نداشت. ازدحام جمعیت، پشت در ورود به سالن نمایش در بخش درجۀ سه، غیرازسئانس اول، به‌قدری فشرده بود که امکان باز شدن در از درون به بیرون نبود. آمدن پاسبان مأمور در سینما و نشان دادن باطوم، راه را بازمی‌کرد.

قسمت درجه سه، نیمکت‌های پنج شش‌نفره داشت. در فیلم هائی که استقبال از آن‌ها خوب بود، بیشتر از ظرفیت، بلیت فروخته می‌شد. آن‌ها که نمی‌توانستند جمعیت را بشکافند و خودشان را به نیمکت‌های عقب‌تر برسانند، به‌اجبار بایستی کنار دیوارمی ایستادند و تا آخر، فیلم را سرپائی تماشا می‌کردند. البته اگر لطفی بود و حضور آشنایی، می‌شد در نیمکت‌ها، فشرده‌تر نشست. همین مواقع بود که برای شخص باسواد، جا بازمی‌گردند تا نوشته‌های فیلم را با صدای بلند برای اطرافیان بخواند. من هم‌بارها از این امتیاز باسوادی، برخوردار شده بودم.


اسم فیلم و نام هنرپیشه‌ها و عوامل آن، روی پوسترِ فیلم‌های خارجی به زبان‌اصلی بود. این پوسترها را وسط تابلوهای مخصوص به‌اندازه تقریبی 5/ 1×5/2مترمی‌چسباندند و اطراف آن را با کاغذهای رنگی تزئین می‌کردند. توضیحات فیلم را روی این تابلو‌ها می‌نوشتند. جملاتی مانند سراسر زدوخورد، عشقی، یا جنگلی برای فیلم‌های تارزان. تمام‌رنگی، سراسر جنگی، برای فیلم‌های به‌اصطلاح اکشن. اسمِ هنرپیشه‌ها، مثل جان وین، برت لنکستر، کرک داگلاس، کاری کوپر را، خطاط با خط نستعلیق زیبا، دورتادور تابلو می‌نوشت. آرتیست‌های مرد اعتبار بیشتری از زنان داشتند؛ اما کم‌کم، زیبا رویان ایتالیا هم ابزاری شدند برای فروش بیشتر. چشم و گوش مردم بازشده بود. نام‌های، سوفیالورن، جینالولوبریجیدا، سیلواکوشینا، الیزابت تایلور هم یادگیری‌اش آسان شده بود.


روز تعویض فیلم‌ها پنجشنبه‌ها بود؛ بنابراین چهارشنبه‌شب، آماده کردن و نوشتن تابلوهایی که در خیابان‌ها نصب می‌شد، بایستی انجام می‌گردید. «رحیم رحیم زاده» دوست دوران بچگی، همبازی کوچه روشن، یکی از چندین و چند پسر تابلونویس مشهور و قدیمی مشهد که هنرستانی بود، خطاطی تابلوهای سینماها را به عهده داشت. با دو تومان مزد برای هر تابلو. چهارشنبه‌شب‌ها تا ساعت دونیمه شب مشغول بود. فیلم مجانی هم می‌توانست ببیند. وضعش روبه‌راه بود. دوچرخه داشت؛ اما شب‌ها با ترس‌ولرز به خانه می‌آمد. تابستان هم تمام‌وقت در مغازه تابلونویسی نمره اتومبیل رنگ می‌کرد. کار بارنگ روغن در نقاشی را آنجا آموختم. رحیم این سال‌ها وقتی به ایران می‌آید، احوال پرسش هستم. او مهندس ساختمان بسیار باتجربه‌ای است. چند ماهی از سال را برای سر زدن به بچه‌ها، به امریکا می‌رود. کارهای خوب و بزرگی در ایران کرده است.


پدیده سینما تأثیرات شگرفی را در جامعه بستۀ مذهبی مشهد، ایجاد کرد بود. تلویزیونی در کار نبود. آشنایی با جهان بیرون، از راه سینما میسر شده بود. بزرگ‌ترها که به دلایل زیادی اهل رفتن به سینما نبودند، بچه‌ها را از رفتن به سینما منع می‌کردند. علیرغم این‌که رسانه‌های رسمی مُبلّغ آن بودند، ولی خانواده‌های معمولی، رغبتی برای رفتن به سینما نشان نمی‌دادند. تبلیغاتی که علیه این پدیدۀ نوظهور، در منابر و مجالس مذهبی می‌شد، از دلایل اصلی این مخالفت‌ها بود.

تقابل سنت ومدرنیته، جنگ خاموش بین این دو تفکر، دامن بچه‌ها را گرفته بود. رفتن مخفیانه به سینما نوعی همراهی با مدرنیته بود. با احترام و ترس از سنت.


پدر در ابتدای زندگی مشترک، مادر را، به همین سینمای فردوسی برده بود. تا چراغ‌ها خاموش می‌کنند که فیلم به نمایش درآید، ترس مادرم را می‌گیرد. سینماها آن زمان با موتوربرق کارمی‌کردند، هنوز برق همه‌گیر نشده بود و به خانه‌ها نرسیده بود، در فیلم بمباران صحنه‌ای را از جنگ جهانی دوم نشان می‌دهد. آوار ساختمان‌ها و صداهای انفجار، ترس مادر را دوچندان می‌کند. دست پدر را می‌گیرد وازسینما فرارمی‌کنند. این اولین و آخرین فیلمی بوده که والدین من، دیده بودند. تا شانزده هفده‌سالگی، هرچه فیلم دیده بودم، در خفا بوده است. فقط فیلم‌های آموزشی که از طرف مدرسه، می‌بردند قابل‌تعریف بود.


 یک‌شب دیروقت، از سینمای رادیوسیتی که فیلم «پلی بر روی رودخانه کوای» را نشان می‌داد، بیرون آمدم. متوجه شدم مغازه قنادی پدر تعطیل‌شده است. از طولانی بودن فیلم بی‌خبر بودم. گاهی اوقات آپاراتچی‌ها، برای اینکه حلقه فیلم از دیگر سینماهای نمایش‌دهنده به آن‌ها برسد، یک‌جوری دست‌دست می‌کردند. هر نمایش فیلم بعد ازنیم ساعت قطع می‌شد و چراغ‌ها روشن. یک ربع ساعت آنت راکت داشت و آجیلی پیدایش می‌شد و شروع به فروش آجیل و نوشابه می‌کرد. حواسش هم بود که شیشه‌های خالی لیموناد را بعد از مصرف، از خریدارانش پس بگیرد.


ساعت ده شب گذشته بود. اگر پدر به خانه رسیده باشد، چه کنم و چه بگویم؟ او که می‌دانست من چه ساعتی مغازه را ترک کرده‌ام. تا رسیدن به خانه، در خیابان همان‌طور که می‌دویدم، گریه می‌کردم و با خودم دعوا. پشیمان از کاری که صورت گرفته بود. پدر که خدا رحمتش کند، مرد مهربانی بود و در خاطر ندارم که در بچگی از او کتک‌خورده باشم.

ترس و اضطراب از دروغی که بایستی می‌بافتم و توجیهی که دلیل قانع‌کننده‌ای برایش نداشتم مرا کلافه کرده بود. به نظر چهارده‌ساله بودم. از ارگ تا چهارراه خواجه ربیع را که سه کیلومتری می‌شود، یکسره دویدم. پدر دوچرخه داشت، قطعاً زودتر از من به خانه می‌رسید. همۀ محاسباتم غلط ازکاردرآمده بود. از طرفی مادر، به خیال اینکه من در مغازه با پدر هستم، خیالش راحت بود. چه دعوائی به راه می‌افتاد! با جثه لاغری که داشتم، تمام این راه را، در خیابان‌های خلوت آن موقع شب دویدم، فکر این‌که درِ حیاط بسته باشد ومجبورشوم در بزنم، خودش قوزبالاقوز شده بود. پیه یکدست کتک را به جان بایستی می‌خریدم؛ اما درِ حیاط باز بود. به علت فاصلۀ زیادِ در حیاط با ساختمان که در وسط باغ بود، معمول شده بود که آخرین نفر که پدرم باشد، در را ببندد و زلفی‌اش را بی اندازد. در این خانه وسیع که باغ مانندی بود، مستأجر بودیم. تا خودم را به پله‌های ساختمان رساندم، دوچرخه پدر درجایش نبود، پس او هنوز به خانه نرسیده بود. بی‌صدا و گرسنه، خودم را به لحافی که پهن بود رساندم و خفه شدم.

نظرات 4 + ارسال نظر
hassan vaziri پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 02:04

hashem jan rohet shad daghighan sinemahaye shahre ma ra tosif kardi

علیرضا راجی جمعه 17 آبان 1392 ساعت 12:01

باسلام
بسیار لذت بردم و مرا بردید به مشهد سالهای ۵۰ و ۵۱ - من سینما سعدی رو مخصوصا قسمت تابستونیش را با همین حال و هوایی که شما فرمودید بیاد آوردم ...
امیدوارم سالم باشید و پر انر‌ژی به این خاطره نویسی مفید ادامه دهید...
قربانتان علیرضا

از سینما و سینما رفتن خیلی خاطره هست بایستی بتوانم خوب پرورش دهم

آموزش خیاطی چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 00:53 http://shop7.9rang.com/product.php?id=125

سلام

سیستم تبادل لینک هوشمند

*اطلاعات لینک ما:

عنوان: آموزش خیاطی

آدرس: http://shop7.9rang.com/product.php?id=125

پس از قرار دادن لینک بالا در سایت خود، از طریق سایت زیر لینک خود را درج کنید

http://link.9rang.com

*تبادل لینک باعث افزایش بازدید و ورودی گوگل میشود.

موفق باشید

فائزه دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 15:59

سلام آفای افسریان
وبلاگ شیرینی دارید.ممنون که ما را سهیم خاطرات و طرح های زیبایتان می کنید.
برقرار باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد