هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

دعوت


 

 

تو بیا خانه ی کوچکمان را،

با دو پیچک و یکی فواره که برقصد در باد  ،   به گلستانی تبدیل کنیم. 

و کنار سفره،

 بنشینیم آن چنان ساده،

 که کودک ها، هوس خوردن نان و نمک سفره مارا بکنند.

و تو بخشنده تر ازچشمه رود

و تو روشن تراز آئینه صبح

لقمه های نان را

بتساوی،بین کودک ها تقسیم کنی

 و بگوئی،

که بیا باز فراموش کنیم

                      که سر سفره ما

 نانی بود.

 

تابستان 47 تهران

نظرات 1 + ارسال نظر
محسن جمعه 22 آذر 1392 ساعت 23:28

دعوت منو یاد اون شعر احمد شاملو انداخت که میگه
ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند .
با تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد