هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

سپاهی دانشِ معصوم آباد


 شهریور چهل وسه، درامتحانات متفرقۀ کرمان، بعلت دریافت نمره تک -3- از انشاء ؛ رَد شدم و در دورۀ بعدی، نمرۀ انشاء به 18 رسید و خلاص شدم. بالاخره دیپلم ریاضی را درکرمان گرفتم. موضوع را پیگیری کردم، معلوم شد آنچه که نوشته بودم، بوی سیاسی میداده و تصحیح کننده ورقه، بیچاره ازتوده‌ای‌های ندامتی بوده و ترسیده است. نگارش را ندیدگرفته و به نتیجه، نمره داده بود. با خودم گفتم این چندماه هم روی آن 12 ماهی که بدست خودم حرام شده بود.

خدمت سربازی درپیش بود. دوره چهارماهه آموزشی سپاه دانش، مهرسال44 درپادگان 5 مشهد شروع شد و من هم بخاطر درازی قد، درصف اول قرارگرفتم، با لباس گشاد سربازی، که خیاط روزگار آن‌را، اندازه ام کرد.

دوره هشتم، گروهان یک. سرگروهبان ارشدی داشتیم، بنام «فرهاد متولی» با قدی حدود 2 متر، دستهای پهن و زمخت، چهرۀ خشن و صورت ناصاف.  صدای گرفته وکلفت و ترسناک، که برای حال گیری از این بچه مدرسه ای های 19 ساله، که تازه دیپلم گرفته بودند و از سراجبار، کارشان به سربازخانه افتاده بود، روزشماری میکرد. ساعت های 12 شب پیدایش می شد. وقتی همه گیج خواب بودند. داخل آسایشگاه صدایش را بلند میکرد و فریاد "برپا" میداد. از بچه‌های هنرستان بود و هنگام گذراندن دوره خدمت اجباری، ازنظامی‌گری خوشش آمده بود و بصورت کادر، ماندگار شده بود. باسوتی که دردست داشت ومدام به آن می دمید، همه ازخواب می‌پریدند و با سه شماره، بایستی تخت ها مرتب می شد و پتوها کادر. در سه شماره بعدی، لباس ها پوشیده وآماده رزم. فرمان این بود: " تیغ ریش تراش لخت را دست بگیرید و به سه شماره، اعضاء آسایشگاه ها، جایشان را باهم عوض کنند". وای به حال کسی که عقب می ماند. ترس از بریده شدن دست و صورت دراثر تهاجم و فشار، هنگام ورود به آسایشگاه پهلوئی، که افرادآن هم درحال خروج بودند، بساطی بود ! دلهرۀ عقب ماندن از یک سو، هیجان و شوخی و شلوغ کاری، ازطرفِ زِبل‌های گروهان ؛ شب فراموش نشدنی را از دوران خوش سربازی، به‌یادگار می‌گذاشت، که یادش همچنان ماندگارشده است.

ماه دوم، این اداء‌اصول‌ها، برای همه عادی شد و آموزش نظامی کم رنگ. فرماندۀ گردان، افسر متوسط قامت و خوش‌قیافه وخوش‌چهره و خوش‌تیپی بود. بنام «دهدشتی». وقتی فهمید که من دستم به قلم مو می چسبد و نقاشی میکنم، گفت: بجای آموزش نظامی و تیراندازی، صبح ها در دفترش بنشینم و از روی مدل نقاشی های «شیشکین» ، برایش کپی بردارم. کور ازخدا چی می‌خواد، دوچشم بینا.

بالاخره دوره آموزش نظامی به پایان رسید و من هم دستم به تفنگ نخورد و درنهایت، با درجه گروهبان سومی، خودم را به محل ماموریتم، اداره فرهنگ شهرستان آمل در مازندران، معرفی کردم و شدم معلم سپاه دانش روستای معصوم آباد. در 5 کیلومتری جاده آمل به محمودآباد، که آن زمان آسفالت نشده بود. روستائی با کمتراز 20  خانوار و فاصله کمی از جادۀ اصلی. اکثریت سیدِ حسینی. شایدهم وجه تسمیه معصوم آباد، بی ارتباط با شجره اهالی نبود.  همۀ جوان ها اهل بودند و نا اهل نداشتیم. آن بنده خدا، که سوادی هم نداشت، چهارشنبه ها، چهار بعد ازظهر، گوشش را از رادیو بر نمی‌داشت و شماره برندگان قرعه کشی اعانه ملی را، روی کاغذی می نوشت و یا می‌داد برایش بنویسند و پای« اَغوز بِن» می ایستاد تا کسانی که بلیط بخت آزمائی خریده بودند به او مراجعه کنند. همین عمل او از دید بعضی ها نا اهلی تلقی می شد و کارهایش زیر ذره بین بود. البته یک دعوای حسابی هم در محمودآباد راه انداخت که شهر بهم ریخت ولی بخیر گذشت.

کاراهالی شالیکاری و اکثراً قطعه زمینی زیر کشت داشتند. آب آشامیدنی به صورت دستی، از چشمه پائین ده تامین می شد و آب کشاورزی از سرشاخه های «هراز». روستا دوگذرگاه خاکی داشت، باران که می بارید،  در گِل و شُل راه رفتن بدون گالش، برای  من که عادت نداشتم، خیلی مشکل بود. تا تعادلم بهم می خورد، اطرافیان یک یاعلی می‌گفتند و می‌خندیدند. جمله «جِرنَکَفی» را از آن زمان فراموش نکرده ام.  گذرگاه طولانی‌تر، شمالی‌جنوبی و دیگری غربی‌شرقی بود. این جغرافیا هنوز پابرجاست. محل تقاطع این دوگذر، میدان محله بود، با درخت تنومند گردو ویگانه حمام، برای عموم اهالی و تقسیم بندی زمانی آن برای زنانه و مردانه. مدرسه درحال ساخت بود و از «تکیه»، برای مدرسه مختلط پسرانه و دخترانه، تا سطح کلاس سوم وچهارم استفاده می شد. سپاهی دوره قبل کتاب اول و دوم را به آنها آموخته بود. بزرگسالان همه بیسواد بودند. بزرگان روستا شامل: کدخدا، رئیس شورای محل و یکی دو نفر ریش سفید، شیخ یوسف عباسی، سواد قرآنی داشت ومکتبی دایرکرده بود. لباده می پوشید و مردآرام و بسیار محترمی بود. آقامیرنبی فارسی را خوب صحبت میکرد و دیگران را دست می انداخت و بلند می خندید. همسایه ما بود. یک حرف هائی هم برایش درست کرده بودند. وقتی نشانی میدادند حاشا نمی‌کرد. مرد شادی بود. روحش هم شاد خواهد بود.

درآن سالها، بطور میانگین 85 درصد ایرانیان در بیسوادی کامل بودند. سپاه‌ِدانش، ازدانش‌آموختگان دوره کامل متوسطه تشکیل می‌شد،که بر پایه لایحه‌ مصوبه بهمن‌ماه ۱۳۴۱ مجلس تأسیس شد. آموزگاران سپاه دانش، با درجه گروهبانی برای خدمت در «اداره فرهنگ»، آموزش و پرورش کنونی، گمارده می‌شدند. خدمت آنان در سپاه دانش، خدمت زیر پرچم  به شمار می‌آمد.

تا سال ۱۳۵۷، بیست و هشت دوره از پسران و هجده دوره از دختران در این سپاه خدمت کردند؛ که شماره آنها به بیش از یک صد هزار تن رسید. بسیاری از این دختران و پسران پس از پایان دوره سپاهی‌گری به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمدند. هزینه مدرسه‌های سپاه دانش یک سوم مدرسه‌های هم ردیف خود بود.

در پانزده سال، شمار دانش آموزان مدرسه‌های سپاه دانش ۶۹۲ درصد افزایش یافت همچنین در درازای پنج سال نخست ۵۱۰۰۰۰ پسر و ۱۲۸۰۰۰ دختر و همچنین ۲۵۰۰۰۰ مرد سالمند و ۱۲۰۰۰ زن سالمند را خواندن و نوشتن آموختند.

گویش مردم، گیلک بود که در ابتدای ورود، هیچ آشنائی با آن نداشتم، ولی به مرور، کلمات و افعال را آموختم. زمانی مشکل زبان حل شدکه دوره خدمت هم به پایان رسیده بود. البته بیشتر مردان میتوانستند فارسی را صحبت کنند، اما خجالت می‌کشیدند، که نکند مورد مسخره دیگران واقع شوند.

کدخدا، سیداحمد....... مردجوان و  حواس جمعی بود، وظیفه داشت که برای معلم بچه ها جائی دست و پا کند. نمی دانم به چه علت طفره می‌رفت. مدرسه هم که سرپا نبود تا سرپناهی باشد. بعدها فهمیدم، دو دستگی جاری در بین اهالی، سبب معطلی و بلاتکلیفی شده بود. بعدازساعتی جرّوبحث، یک داوطلب پیدا شد ومن را به‌خانه اش برد. البته سپاهی دانش غیر از معلمی، به امور بهداشت و کارهای عمرانی هم رسیدگی می‌کرد. پوشش نظامی، احترامی همراه با ترس را الغاء می‌نمود، عملکردسپاهیان دوره های قبل و تبلیغات رادیو، پذیرش قلبی مردم را افزایش داده بود و اعتماد عامه جلب شده بود .

«مهدی آقا» که حالا«حاج آقای حسینیان» خطابش میکنند، اطاق مهمانخانه اش را دراختیار من گذاشت، این اطاق از سه طرف، به زیبائی های سبز و رویائی اطراف، پنجره داشت. صبح ها آفتاب را میدیدی که از انتهای شالیزار، سرش را بالا می‌کشد وکرت های آب گرفته را، آئینه ی آسمان و درخت های دور میکند.  شبها، قورباغه‌ها، سنفونی مکرر شبانه را تکرارمی‌کردند، چندلحظه ای برای نفس تازه کردن خاموش می‌شدند و با تک خوانی صدائی از دورتر، دوباره راه می افتادند.

 ابتدای ده سمت راست که می پیچیدی، بعد از مسافت کمی مدرسه بود. زیبا ترین و با صفا ترین و آرام ترین منطقه معصوم آباد. چمنزاری عمومی، که« کاله » نام گرفته بود.ودر انتها به «رَزیا» ختم میشد.

 جائی که قرارشد مستقرشوم، ساختمان روستائی بسیار ساده ای بود. چندپله را که بالامیرفتی، به ایوان باریک کاه گلی پا میگذاشتی، که درِ هردو اطاق موجود، به این ایوان باز میشد. روی سقف ها انبارشالی بود و اسکلت ساختمان چوبی، همه بام ها را باساقه های برنج پوشش می‌دادند، خانه های روستائی آن زمان در گیلان و مازندران همین سبک و سیاق بود.  مهماندارِمن، اطاق کوچک کم نور نشیمن را، برای خودش برداشت ومهمان‌خانه را به من واگذارکرد.  عیال و طفل گهواره‌ای و یک دختر و یک پسر سه چهارساله اش، درآن اطاق سکنی داشتند. معنای مهمان دوستی مردمان اصیل روستا را می‌فهمیدم و از عامی ترین مردمان سرزمین باستانی ام در روستائی با کمتر از صد نفر جمعیت، مهمان دوستی را می‌آموختم.

شبهای تابستان، چراغ گردسوز را برای روشنائی توی یک تشت آب میگذاشتیم تا پشه ها و حشرات گوناگون، که دورِروشنائی چراغ گشت می‌زدند، بعد از سوختن درآب تشت بیافتند.

تنهائی با ترنم دلنواز برنامه گلهای رادیو، پر می شد. رادیوترانزیستوری کوچک مشکی رنگی که داشتم، مونس شبهای من بود. روزگار میگذشت و صاحب خانه برای من برادری میکرد، چه خودش، چه عیال وفادارش «مش عذرا» که خدا رحمتش کند؛ همین پارسال، بعد از عمل جراحی دربیمارستان‌ جماران، بعلت نبودن بخش دیالیز، درآن بیمارستان دچار عارضه شد، ودرکُما فرورفت و، همه را تنها گذاشت. چه زحمت ها کشید، در بزرگ کردن سه فرزندی که آن سال داشت و سه فرزند دیگری که بعد از اتمام خدمتم، خدا به او داده بود. اقتصادخانواده را مدیریت میکرد، سهم هرکس را ازکار تعیین می‌نمود، برای پسران زن گرفت و دختران را با آبرومندی شوهر داد. خزانه کردن که تخصصی ترین مرحله قبل از نشاء برنج است،  بعهده او بود. در نشاء به مردان خانه کمک میکرد و در زمان کشت و برداشت، چای و چاشت را به مردان کار در زمین شالیزار میرساند. لباس ها را در تشت می‌شست و در آفتاب اگربود خشک میکرد. غازها و اردک ها و مرغ و خروس‌ها را، صبح و ظهر و عصر، احوالپرسی می‌کرد و هوایشان را داشت. بچه‌هایش دانش آموختند و به کار ارزش دادند و مردانی موفق و دیندار، و مادرانی مورد احترام شدند.

آن جامعه کوچک که اکنون فاصله اش را با شهرآمل کم کرده است، هرساله مرا به خودش می‌خواند تا احوال شاگردانم را یک به یک جویا شوم، دختران نیمکت نشینی که مادرشدند، پسرانی که دانش آموختند، و جوانمردانی که عرصه جنگ را انتخاب کردند، و چون سیدتقی هاشمی با جثه نحیف و لاغرش، که شهید شد و حسینی مقدم که اسیر وجانباز و سید کاظم که برای گرم کردن آب حمام عمومی روستا، تنش آتش گرفت و از دنیا رفت. وآن  دو همکلاسی که جانشان را بر هیچ گذاشتند ومزارشان در مقابل همان تکیه‌ای هست که روی نیمکت هایش به مظلومیت و سادگی می نشستند و می‌خواندند « ای ایران، ای مرزپرگهر»

و همۀ آن دختر بچه ها و پسربچه هایی که حالا مادربزرگ و پدربزرگ شده اند، شاگردانی که دوستشان داشتم و همچنان خواهم داشت.

 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
سلام چهارشنبه 24 اسفند 1401 ساعت 10:46

سلام.
جناب افسریان سلامت باشید.
من همکار شما بوده ام.
موسی الرضا نوری
خط تماس ارتباط باشما را در حال جستجو هستم.
اگر به ایمیل ارسال کنید ممنونم

Anoosheh یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 02:11

kheiliiiyyyy khoob bood.ta hala 3bar in roostaye Masoomabado khoondam. bazam mikhoonamesh...!!!

hassan vaziri شنبه 7 دی 1392 ساعت 00:59

yadash be khair zire an alacjigh dar roostaye masomabad ba an dostane hkob vaba marefat ke amrooz dar ghid hayat nistand

وحید جمعه 6 دی 1392 ساعت 21:30

:)

زهره جمعه 6 دی 1392 ساعت 09:26

کلامت زیبای قدمت درخت سبز وتنو مند وسط میدان را میماند که بر هر شاخ وبرگش خاطره دوست واشنای لانه دارد بوسعت دشتهای شمال سبز وپایدار باشید

امیر فتوت چهارشنبه 4 دی 1392 ساعت 17:41

من نیز یکبار به آن روستا رفته و یاد نیک شما را در دل پر از صمیمیت آنان دیده‌ام.

از خواندن متن نرم و دلنواز شما احساس لطیفی را در وجودم یافتم. یاد سخن معلم انشایم افتادم که همیشه می‌گفت با نوشتن، روح را جلا دهید. راستش را بخواهید خیلی حرفش را نمی‌فهمیدم ولی بعدها کم کم و پس از آن خیلی خوب فهمیدم. از اینکه روح مرا نیز جلا دادید متشکرم، نوشته‌هایتان را می‌خوانم چون خیلی خوب حسشان می‌کنم. این حس، پس از یک روز پرکار، شوق کار کردن را در من بیشتر کرد.

دوباره سپاس...

زهرا حسینیان چهارشنبه 4 دی 1392 ساعت 14:29

خیلی زیبا بود جناب افسریان عزیز...
سپاس از متن زیبا با لحن شیوا و دلنوازتون..خیلی لذت بردیم.. و افسوس بخاطر خالی بودن جای مادربزرگ عزیزتز اجانان( مش عذرا)..
منتظر متن های زیبایتان هستیم

Alireza Raji چهارشنبه 4 دی 1392 ساعت 13:57

تشکر
بسیار روان ، پر محتوا ، لطیف وآموزنده بود ...
دستهایتان پر توان و قلم تان همیشه سبز باد ...
دوستدارتان علیرضا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد