در قطار فرانکفورت به پاریس نشسهام ویاد اولین سفری میافتم که سوار قطار شدم؛ سال1341، در هیجده سالگی. چند سالی شده بودکه راه آهن بهمشهد رسیده بود. ایستگاه فعلی هنوز ساخته نشده بود. این سفر را، بادوست نزدیک و صمیمی و اهل کوه، «احمدظریف»، بهقصد صعود به قله «توچال» درتهران؛ در یک برنامه دوروزه شروع کرده بودیم. تا میدان تجریش با اتوبوس واحد و از آنجا تا میدان دربند پیاده گز کردیم. شب را در پناهگاه« اسون» گذراندیم، (تنها پناهگاه موجود در آن زمان) اما از فرطِ سرما، تا صبح خواب به چشممان نرفت. جز یک پتو سربازی، وسیله دیگری برای خواب نداشتیم. این پتوها زیر انداز و رواندازمان بود. روز بعد، به قله رسیدیم و احدی را در راه ندیدیم. از طریق «کاسه توچال» با شناسکی به «در بند» برگشتیم. در مدت 48 ساعتی که در این کوهها بالا و پائین میرفتیم، هیچ کس در این راه دیده نشد، شاید بخاطر اینکه وسط هفته بود. البته ورزش کوهنوردی، مثل امروز بین مردم این قدر طرفدار نداشت. بیان چگونگی تامین هزینه این سفر، بهانه نوشتن این خاطره شد، که به خواندنش می ارزد.
ادارهای بنام «اداره ریشهکنی مالاریا»، وجود داشت. آن وقت ها بیماری مالاریا در کشور بومی شده بود. این بیماری در شرق و جنوب کشور بیشتر شیوع داشت. بودجهای از طریق کمک های «اصل چهارِ ترومن امریکا»، دراختیار وزارت بهداشت ایران قرار گرفته بود تا از شیوع آن در منطقه جلوگیری شود. برای ریشه کن کردن عامل این بیماری، اکیپ هائی به دهات و محل های رشد این پشه، اعزام میگردید. سمپاشی بوسیله گَرد «دِدِتِ»، ازتولیدوگسترش پشه مالاریا که منشاء بیماری بود، جلوگیری میکرد. برنامه موفقی که دریک دوره چندساله به سامان رسید. در این اداره، به عنوان کارگر روزمزد، تقاضای کارکردم که پذیرفته شد.
هراکیپ اعزامی، ده دوازده نفری می شدند، یک پلاش ور، (معنی اش رانمیدانم)که وظیفه ثبت و علامت گذاری روی محل های سمپاشی شده را داشت. این وظیفه به من واگذارشده بود که باسوادِ جمع کارگران بودم. با ده تومان، مزد روزانه. کارِ نسبتاّ سختی بود، از این جهت که محل رشد و تخمگذاری این پشه، درطویلهها،آغلها، ماندآبها، چاههای مستراح و مکانهای متروکه و مرطوب وسرپوشیده بود. ناظر و ثبّاتِ سمپاشی این مکانها بودم. روزی درهنگام ثبت اطلاعات، نامِ فامیل صاحب خانهای راکه انبارش سمپاشی شده بود را، پرسیدم، با خوش روئی جواب داد: پیاده. همین سئوال را ازخانه بعدی پرسیدم، جواب داد: سواره. علت مشابهت این بودکه، در موقع صدور شناسنامه، یکی در پیاده نظام مشغول بوده و دیگری درسواره نظام. نهار و شام را میهمان اهالی بودیم، شبها هم جائی برای خواب، به ما میدادند. با لباس کامل، در پتوئی که همراه داشتم؛ بخواب میرفتم. ماموریت گروه، سمپاشی دهات «مایون بالا» و«مایون پائین» از روستاهای اطراف طرقبه در 17 کیلومتری مشهد بود. چند روزی که طی شد، هوا تغییر ناگهانی کرد و بارندگی شدیدی منطقه ییلاقات مشهد را فراگرفت؛ سیل عجیبی جاری شد. پل ها را آب برد و ارتباط با شهر قطع و اکیپ ما، کاملاً زمینگیرشد. کسی باید خبر این وضعیت را به مرکز، درمشهد میرساند، ارتباط تلفنی که وجود نداشت. من داوطلب شدم، هم بهانه ای بودکه از این شغلی که راضی نبودم جدا شوم ، وهم به لحاظ آشنائی ام با کوه وکمر، میتوانستم جهت خود را به شهر تشخیص دهم واز بیراهه مسیر را طی کنم. جاده ها بسته شده بود. ازمیان درههای بسیاری، بایستی خودم را به مشهد میرساندم. قبل از ظهر حرکت کردم؛ بدون برداشتن توشه ای. هوا بارانی بود و چتری درکارنبود. کوهها و درههای زیادی را، بهتنهائی پشت سر گذاشتم. ترس من از گم شدن بود، نه از وجودحیوانی و یا گرسنگی وتشنگی. شش هفت ساعت پیاده ، بدون این که جاده ای را دنبال کنم، راه رفته بودم. بعد از ظهر، به اداره مربوطه نزدیک کوهسنگی رسیدم و حال و احوال گروه را گزارش دادم و خودم را به خانه رساندم. گرسنه و خیس و خسته. نسبت به سنی که داشتم کار بزرگی کرده بودم. برابر گزارش سرپرست اکیپ که ماموریت ده روزه داشتند، برای من هم ده روزحقوق را ردکرده بودند. صدتومن گرفتم و هزینه سفر به تهران جورشد.
حالاکه حدود پنجاه سال از آن موقع گذشته و در قطاری هستم که دارد با سرعت 300 کیلومتر، بدون هیچ لرزش و صدائی از کنارِ خانه ها ودرختان سبز میگذرد؛ ومن میتوانم در تمرکز و آسودگی، این خاطرات را روی کاغذ بیاورم؛ میبینم چه فاصله دشواری را بایست طی کنیم تا به وضع کنونی این ها برسیم.
صندلیهای کوپه درجه سه آن سالها، شش نفره بود. شکل نیمکت های چوبی، که در پارک ها میگذارند. هیجده ساعت در مسیرِ مشهد تهران بودیم، امکان خواب، فقط بصورت نشسته بود. در اغلب ایستگاهها قطار میایستاد، تا مسافر بگیرد و یا قطار مقابل، امکان عبورداشته باشد. مردان مسن همینکه قطار ازمبداء حرکت میکرد، شلوارها را می کندند و با بیژامههای راه راهِ مُدِ آن زمان، مشغول گشت و گذار در طول قطار میشدند. در نواحی کویری، از گرما، تا شیشه پنجره را پائین میکشیدی، گرد و خاک، همه جا را پر میکرد. تا بالا میزدی، گرما کلافه ات میکرد. شب را در راهرو قطار، روی روزنامه خوابیدیم.
درتهران به خانۀ پسرخالۀ پدر؛ درانتهای خیابان سپه غربی رفتم، خانۀ دوطبقه کوچکِ هفتاد هشتاد متری، که در طبقه همکف آن، مادر زن و خواهران زنش زندگی میکردند و در طبقه بالا، خود و عیالش؛ که خانمی بود مهربان و خانه دار و تمیز. بچه دار نمی شدند. خواهر زن او که ازدواج کرده بود، پُر اولاد بود و بسختی میتوانست هزینۀ آنها را تامین کند. راضی شده بود، بچهای را که درشکم دارد؛ به این دو واگذارکند. این توافق انجام شد و «امیر» فرزند خوانده آنها، بزرگ شد و ازدواج کرد و دودمان ادامه یافت .
تنها خویشِ طایفه «افسریان» در پایتخت شاهنشاهی، همین آقای «تومانی» بود. این قوم ما و مادرش که خالۀ پدر بود، هروقت به مشهد میآمدند، مهمان ما بودند. پدر ده تا قوطی کمپوت شاداب همراهم کرد؛که سوقات باشد و دست خالی نرفته باشم. این آقای «غلامحسین تومانی» ، بعلت مرام توده ای که داشت، طعم زندان شاه را خوب چشیده بود؛ ولی کارش را در اداره ثبت احوال از دست نداده بود. ماهِ شهریور تقاضای صدور رونوشت شناسنامه، بخاطر ثبت نام در مدارس، به اوج میرسید. دستگاه فتوکپی که اختراع نشده بود، لذا از روی شناسنامهها، رونوشت برمیداشتند و تمبری باطل میکردند و 5 ریال به خزانه واریز میشد. چندروزی که مهمان آنها بودم، با پرکردن فرمهای رونوشت، کمکاش میکردم که کارش جلو بیفتد. کارها را به خانهاش میآورد تا در کار مردم تسهیل شود. تلویزیون را، برای اولین بار آنجا دیدم. برنامهها سیاه و سفید پخش میشد و از ساعت 6 عصر تا 10 شب ادامه داشت . صدای گیرای «خاطره پروانه» و «عماد رام» از خوانندگان گروه سازهای ملیِ وزارت فرهنگ و هنر، به سرپرستی شادروان «فرامرز پایور»، هنوز ازیادم نرفته است.
در این سفر برای بار اول در نوجوانی، باجنس مخالف هم صحبت شدم؛ که برایم تازگی داشت. با دخترخانمی از آن مجموعه، که مهمانشان بودم. حدود سن من را داشت. هیجده ساله بودم، صحبت صمیمی باجنس مخالف را تا آن زمان تجربه نکرده بودم و مزه اش را نچشیده بودم، این که گویش مشهدی را درجا، به لحجه تهرانی تبدیل کنی، اول مکافات و خجالت کشیدن بود، واین کار آرامش یک گفتمان ساده را بهم میزد. نام آن دختر خانم را از یاد برده ام، امّا به خاطر می آورم و اقرار میکنم که هنگام صحبت با او، دلم میخواست چهرۀ دیگری را در مقابلم میداشتم. دختری که در راه دبیرستان روزی چهارمرتبه بطورگذرا او را دیده بودم، فقط دیده بودم. مدرسه هایمان در امتداد یک خیابان ودرجهت مخالف بود. دبیرستانها دو وقته بودند. ظهر برای نهار میآمدیم و ساعت دو، مبایست مجدداً درمدرسه می بودیم. دخترِسبزه روی وسیه چشمی و سیه موئی، که کتاب هایش را هنگام راه رفتن روی سینه اش میگرفت؛ از دورکه میآمد، نگاهش همچنان به من بود، من هم کس دیگری را نمیدیدم. راه رفتنش سنگین و موزون بود. روپوش اُرمک با یقه سفید می پوشید. «دبیرستان فروغ» میرفت. خیابان «خاکی» بعد از «گنبدسبز». نمیدانم چگونه اسمش را به من رسانده بود. شاید هنگام گفتگو با دوست همراهش. نزدیک که میآمد، صورتم داغ میشد، تحمل نگاهِ مستقیم اورا نداشتم به اصطلاح امروزیها، کم میآوردم. احساس قریبی بود. تبسم کردن هم جرات میخواست که من نداشتم. این نظاره گری، با شروع امتحانات آخرسال و تعطیلی مدارس، ختم شد و فقط یک شِما و تصویرگُنگ ازآن دوره مدرسه، در ذهن من باقی گذاشت که بعدِ این همه سال، یادش میکنم .
بازم برامون بنویس
اینو میگم با چشم خیس.
بازم برامون بنویس.
بازم برامون بنویس.
ممنون دائی جان.
جناب افسریان سلام
خاطراتتان انقدر جذاب و دلنشین است که باید بارها خواند
منتظر نوشتارهای بعدیتان هستم
با سلام خدمت آقای افسریان عزیز
بیزحمت از ذکر جزئیات خاطرات صرف نظر نکنین. تصویری که این جزئیات از زمان و مکان خاطرات بدست میدن، شاید دستمایه ای بشه واسه داستان پردازیایی مث "قصه های مجید"؛ منتها به لهجه ی مشدی! :)
خسته نباشین
منتظر نوشته های بعدیتون هستیم
سلام ، تشکر
لذت بردم ...
سفر خوش بگذرد ...
قربانتان ، علیرضا
زنده ، زیبا.. پویا و جذاب....
خاطرات اون سالها و زندگی سخت رو در اون دوران قشنگ بیان کردید.
طرفدار پروپا قرص مطالبتون هستم.