هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

دانشکده هنرهای تزئینی



سال های ( 48 تا 52)  برای خودش سال هائی بود. پر از خاطره و مخاطره.

در بیست و شش سالگی، از کوچک ترین واحدِ یک جامعه سنتی و ساکت و صبور، جدا شدم و از شهرِمشهد، که دوست میدارمش، بیرون افتادم ، و سر از پایتختِ مملکت درآوردم. دهه چهل دهه توسعه بود و به یُمن درآمد های نفتی، تغییراتِ چشمگیری درمملکت ایجاد شده بود.  


برنامه چهارم عمرانی که موفق ترین برنامه توسعه بود، در این سال ها در حال اجرا بود.  و در شهرهای بزرگ، امکانات بیشتری برای کار و پیشرفت فراهم می شد. حدود دومیلیون نفر در بخش صنعت مشغول کارشده بودند. الگوی مصرف تغییر کرده بود و خواست های جدید اجتماعی و فرهنگی، در طبقه متوسط شهری، وِلوِله ایجاد کرده بود.


شغلی که داشتم به نسبت سایر مشاغل اداری، شغل خوبی بود. کار در هواپیمائی، کارِ نو و جدیدی بود. سر و کارش با تکنولوژی وسرعت و ارتباطات جهانی ؛ هر روز چیزهای تازه یاد میگرفتم و این تنوع شغلی، شادابی و امید به همراه داشت. رشته دانشگاهی که درآن قبول شده بودم معماری داخلی بود. همان طور که از اسمش بر می آید، خیلی جدی و پر طمطراق نبود. «دانشکده هنرهای تزئینی وابسته به وزارت فرهنگ و هنر». جائی که باید یاد بگیری، چگونه اشیاء را در محیط، زیبا بنمائی و محیط را با اشیاء متناسب کنی. و این با روحیه من خیلی سازگار نبود. علاقه مندی من به رشته نقاشی در دانشگاه تهران بود، اما اینجا قبول شدم ؛ چاره ای نبود. دانشکده پُربود از جوان های امروزیِ آن روزی، خوشحال و خندان، جدا از سنت و دین و مذهب.


سینما، تلویزیون، محافل مختلفِ روشنفکری، تقابل با سنّت را دامن می زد و رژیم این مقابله را تقویت میکرد و باد میداد. روز اول در یک کلاس نظری، وقتی نظرها را می شنیدم، با خودم گفتم "ما کجا اینجا کجا". منِ چشم و گوش بسته، نقاشی را همان کارهای کلاسیک و یا نیمه مدرن و محافظه کارانه می دانستم. موسیقی فاخری که گوش می کردم، از برنامه ئ گلهای رادیو جلوتر نمی رفت. از گرافیک هیچ نشانه ای در ذهن نداشتم. فاصله منِ شهرستانی با این بچه تهرونی ها زیاد بود. تا آن موقع درهیچ کلاس مختلطی ننشسته بودم. در فرودگاه هم قسمتی که کار میکردم، مردانه بود و جز یک خانم مسن، که میهماندارِ از کار افتاده ای بود، با جنس مخالف سرو کار نداشتم.  


 

وضعیتم برای چند تا از هم کلاسی های دیگرم مشابه بود؛ این که یک دفعه خودت را در یک محیط غریبه ببینی و بترسی نشان دار شوی. پس روشِ آهسته بیا آهسته برو، مداوای مشکل شد، تا این که نیم سالی گذشت.

اکثریت را دخترها داشتند. چند نفر از پسرها که حدود سنِ من بودند، در گوشه وکنار کلاس، بگوش بودند تا موقعیت خود را، با هم کلاسی های تازه، از قبل سنجیده باشند.


گروهی که  بعد از سربازی و گرفتن کار، مثل من، بفکر ادامه تحصیل افتاده بودند. « محمد باستانی»، «علی سالمی»، «منصوری»، «حسن وزیری» و«عباس اعتمادزاده» و دو سه نفرِدیگر. بقیه، به دنبالِ قبولی کنکور، مستقیماً از دبیرستان و هنرستان، آمده بودند. با رِنج سنی نوزده بیست ساله.


عزت الله مین باشیان معلم موسیقی که با شمس پهلوی خواهر شاه ازدواج کرد و نام خود را به « مهرداد پَهلبُد »تغییر داد و در کابینه منصور، وزیر فرهنگ و هنر شد ؛ درسال 39 13هوشنگ کاظمی را مسئول ایجاد این دانشکده کرده بود. درِ دانشکده، به کوچه ای درچهار راه پهلوی( چهارراه ولیعصرکنونی) باز می شد. هنوز همان جاست. دو خانه بزرگ اربابی پهلو به پهلو را، یکی کرده بودند و دیوار وسط را برداشته بودند.


دانشکده مثل دبیرستان اداره می شد. حضور غیاب جدی را دانشجویان دوست نداشتند، انتظار این بود که تفاوتی با دبیرستان داشته باشد.  منتظر بهانه ای برای بهم ریختن این روش بودند ؛ که بهانه اش در امتحان زبان بدست آمد و همه جز یکی دونفر، کلاس را ترک کردند و سال بالائی ها هم به ما پیوستند. چند هفته این وضعیت ادامه داشت و باتغییر مدیر مربوطه، دکتر« پرویز مویدعهد» که دکترای رشته معماری و شهرسازی را از «سوربن» داشت، رئیس دانشکده شد. این دانشکده سال 58 با پنج موسسه هنری ادغام شد و تشکیل دانشگاه هنر را داد. 


دروس آتلیه ای صبح ها برگزار می شد؛ مثل نقاشی و طراحی، مجسمه سازی، و گرافیک. بعد از ظهر ها،کلاس های نظری. از اساتید یادی کرده باشم؛ خانم «لیلیت تِریان» که مجسمه سازی آموزش میداد، خدا حفظش کند شاگردان زیادی زیردست او، این هنر راآموخته اند.  او را مادر مجسمه سازی ایران می شناسند.


 فارغ التحصیل «بُوزار» بود و اکنون هشتاد و چند سال دارد و با عشق، به مجسمه سازی مشغول است.  سه استاد فرانسوی هم داشتیم. مسیو «ژیرار»، که او هم دانش آموخته« دانشگاه بُوزارِ »پاریس بود. مسیو «بایاش» که کارهای آبرنگ او معرکه بود و همچنین مادام «ژوبر» که میگفت شاگرد  « لُوکور بوزیه »  است . از دروس نظری، استاد بهار فرزند ملک الشعرای بهار، در یادم هست که اساطیر درس میداد. دکتر کیهانی استخوان شناسی وعضله شناسی، و کیانی خط پهلوی.


 در فرودگاه شیفت های شب را داوطلب بودم، تا روزها در دانشکده باشم. مشکل بود، اما چاره ای نبود. کم کم با همه آشنا شدم. محیط آتلیه مثل سفررفتنِ گروهی است، آشنائی را به سرعت فراهم می آورد و رفاقت را تسهیل میکند. و پرده های خجالت راکنار می زند.


«محمدباستانی»، کارشناس پنبه در اداره کشاورزی بود و اهل گرگان. «علی سالمی»، کارمند مخابرات و اهل کرمانشاه. «حسن وزیری»، دبیر آموزش و پرورش و اهل اهواز و استاد کنونی معماری دانشگاه. و من هم که معرفِ حضور هستم. تیم ما با هم حرف های مشترک داشتیم و استعاراتِ ظریفِ مشترک که باعث حسرت دیگران بود. هنرستانی ها هم باهم بودند. از این جمع نقاشان  خوبی هم آموزش دیدند؛ نمونه اش، برادران «امدادیان». فهیمه پهلوان، طاهره محبی تابان، استاد دانشگاه های هنر شدند و تالیفاتی دارند.


سالهایِ اولیه رونق افکار شریعتی بود. جزوه های درسی دانشکده ادبیاتِ مشهدِ او را برایم می فرستادند. در حسینیه ارشاد و دانشگاه تهران و هر جا که سخنرانی داشت، حضور داشتم و حرف هایش را با ضبط صوت سونی کوچکی که از جده خریده بودم، ضبط میکردم. آشنائی من با شریعتی از مشهد شروع شده بود. وقتی در جلسات «کانون نشر حقایق اسلامی» در کوچه تلفن خانه نزدیک چهارباغ، مرحوم محمدتقی شریعتی، پدرِ دکتر؛ نهج البلاغه و قرآن تفسیر میکرد. کلاس سوم وچهارم دبیرستان فیوضات بودم. از اعضاء فعال کانون "طاهر آقا احمدزاده"، پدر مسعود و مجید بود که بعد از واقعه سیاهکل اعدام شدند. او اولین استاندار بعد از انقلاب خراسان شد. 


کانون نشر حقایق، یکی از نخستین مکاتب روشنفکری دینی در ایران معاصر بود. در روز عاشورا، تنها هیاتِ عزاداری بودکه " سینه زنی و زنجیر زنی نمی کرد و شعار ها را روی پارچه نوشته بود و آرام و سر بزیر خیابان خسروی و نادری را طی میکرد ". در دهه اول محرم، شب ها، بحث های مفهومی و استعاری در موضوع قیام امام حسین، چنان پیش میرفت که ذهن ها، شاه را درست جای یزید می نشاند.

در میان بچه های کلاسِ دانشکده، تا آنجا که من در جریان بودم، غیر از من یک نفر دیگر، سمپات دکتر شریعتی بود. محبوبه متحدین، فرزند کاظم متحدین از اعضاء نهضت آزادی.


محبوبه دختر بسیار شرّو شورّی بود. لباس دخترانه نمی پوشید و مثل پسرها رفتار میکرد. با پسرها دست میداد و شوخی های یدی میکرد. پدر و مادرش بزرگ شده مشهد بودند. با آشنا شدن با نظرات دکتر، و زمینه های فکری که از پدرش داشت، کم کم راه و روش و منشِ او عوض شد. جهان بینی شریعتی به دلش نشسته بود و حرف های او را مرور میکرد. 


سال بعد و سالهای بعد از آن، موهایش را با روسری پوشاند ورفتارش، با پسر ها را تغییر داد. برای مراسم ازدواج من در سال 50 به مشهد آمد و عکاسی مراسم را، به عهده گرفت. عیال وقتی دید، دخترک همکلاس من ازتهران، خودش را به این مراسم رسانده و عکاسی میکند، حواسش جای دیگر رفت و اخمش باز نشد که نشد. آخر او با این  شکل از معاشرت، آشنا نشده بود و انتظار عکّاسِ این فُرمی را نداشت.


بعد از دانشکده، دیگر او را ندیدم. بعد ها فهمیدم با واسطه و توصیه دکتر شریعتی، با «حسن آلادپوش» آشنا شده و با او ازدواج کرده و به سازمان مجاهدین خلق پیوسته است. قصه «حسن و محبوبه» را، شریعتی به یاد این دو یار فداکار و هم رزم نوشته است. بعد از کشته شدن حسن، او نیز در در گیری با عوامل ساواک در شهریور 55 ، در دروازه شمیران کشته شد. «یادش ماندگار».


ارتباطات صمیمانه و راحتی که بین بچه ها، در این دوره چهارسالهِ لیسانس برقرار بود، نتیجه اش، این شد که شش زوج همکلاس به زندگی مشترک رسیدند که میشود، چهل درصد مجموعه. تظاهر و دوروئی کمتر بود. در پروژه ها بچه ها از نزدیک با هم کار میکردند. شناخت بهتری حاصل می شد. البته یک عده بیکاره هم نبودند، که از آن پشت، فضولی کنند و پرونده سازی.


سالِ آخر،گرایش ها اختصاصی شده بود. پروژه های معماری داخلی را، پنجشنبه بایستی تحویل میدادیم، تا« ژوژمان» (قضاوت) شود. لذا چهارشنبه شب، تا صبح یکسره روی شاسی ها مشغول دِسَن کردن و راندو و رنگ گذاشتن و  «زیپاتون» چسباندن بودیم. کامپیوتر و فتو شاپی در کار نبود. ماندن شبها در اطاق های آتلیه، مجوز «عابدزاده» سرایدار را می خواست. 


هرکس سهم خود را میداد و پولی جمع آوری می شد و « پیران پورپزشک » که هنر بر قراری ارتباط نرم را داشت، مجوز را برای همه می گرفت. با این بی خوابی ها، بعد از ظهر پنجشنبه کلاس نظری، با دکتر « محمدی »، داشتیم. برای تفهیم بهتر موضوع، از دستگاه اُپَک استفاده میکرد. پرده ها را می انداختند و اطاق تاریک می شد. «عباس اعتمادزاده» ( صاحب امتیاز و مدیر مسئول و سردبیرِ فصلنامه معماری داخلی) مسئول عوض کردن عکس ها و اسلایدها بود. خستگی چهار شنبه شب، کار خودش را کرده بود و اکثریت در خواب. «عباس» هم خوابش برده بود. استاد چند بار گفت  "بعدی، بعدی ". بی نتیجه بود . فریادی زد ؛ از این داد و بیداد، همه از خواب پریدند و اوضاع حسابی بهم ریخت.


حالا دیگر پخته شده بودم، طراحی ها و نقاشی هایم مورد قبول بود. دخترکان هم کلاس را شناخته بودم و ترسی از گفتگو با آنها نداشتم. جلال آل احمد و غرب زدگی اش مرا به طرف سنت می کشید و دکتر شریعتی، مذهب مرا باز سازی میکرد. نگاهم به هنر، اصالت پیدا کرد و بازگشت به خویش را به تمرین نشستم. با این بلوغ بازیافته جدید، در خرداد49 به زادگاهم برگشتم تا قضاوتی دوباره کنم، این ازدست رفته را.


قدم زدنی بطرف مردم، ودر راه انگار هر چیزی تازه، چرا که عینکی تازه به چشم داشتم. با خودم می گفتم، این تو نیستی که بیست و یکسال در این شهر زندگی کردی، زندگی چه عرض کنم ، یکنوع وجود داشتن و بودن مثل همه اینها.


از چهارشنبه بازار به طرف صحن، ساعتی کنار معرکه مارگیری، بتماشا ماندم و مخفیانه چندطرح برداشتم، اکثرِ تماشاچی ها بچه، که به ردیف های نشسته و نیم خیز و ایستاده، وبعد پسرهای بزرگ وبعد زنها و مردها ؛ مارها که داشتند شبیه مارگیر میشدند و یا او شبیه مارهایش. و هر کدام سوغات از شهری ؛ و صلواتهای پیاپی و اینکه نباید کسی از وسط معرکه بگذرد، و کودکی که گذشت و چه فحشی که بارش شد ؛ وچه بی خیال مردم نظاره گر، که انگار در کلاس آزاد جانور شناسی نشسته اند ؛ که صمعی بصری و بد آموزی را یکجا دارد .


چند تا از مدارس علوم دینی را دیدم، همگی رو به ویرانی و سخت نزار، یکی از آنها مدرسه خیرات خان در بست پائین خیابان، ابتدایش با هشتی تاریکی شروع میشد، و یک قهوه خانه کوچکی که دیزی فراوان ببار داشت و حتما برای طلاب. و بعد مغازه تفنگ فروشی که بسی تعجب و آنهم تفنگ شکاری در آستانه قبر امام هشتم ضامن آهو!.


دیگر اینکه سه تا فرنگی، خودشان را از بازارچه، به صحن مطهر رسانده بودند ؛ که پسرکی بَرِشان گردانید و شنیدم که میگفت (دیس ایز مای کلیسا ) ، وفرنگی  چقدر خندید .


بهار سال  50 ، پنج نفری، سفری تفریحی به طرف غرب را، با فولکس قورباغه ای « محمد باستانی»، ، شروع کردیم. شب در همدان در یک مسافرخانه ماندیم، ولی نخوابیدیم. تا صبح گفتیم و خندیدیم. «داوود شیبانی» (مجسمه ساز، نقاش و شاعر، که چوب را دست مایه کارهایش میکند؛ و سازهای تارِ او با نامهای « بارفتنِ 1 و2و 3 »، ثبت کتابخانه ملی شده است) را  دست می انداختیم. لهجه ئ کرمانشاهی، «علی سالمی» را که مثل سرگرد سُرخی در سریال شاهگوش دوست داشتنی است،  باعث نشاطِ جمع می شد.


در گذر از دشت لاله زار« اسدآباد »، به تماشای نمایشِ لاله های سرخ، که با یک نسیم ملایم، موج میزدند و خم وراست می شدند روی سبزی زمین، ایستادیم ؛ و کتیبه های ماندگارِسنگی، ما را به تاریخ می سپرد ؛ و نظاره ئ کهن ترین شیوه های زیستی بشر، در زمان معاصر- کوچ ایلات و عشایر کرد ایران- چه زیبا و چه رنگین بود.


دانشکده تمام نشده بودکه، «باستانی» و« سالمی» ازدواج کردند. انقلاب فاصله ها را زیاد کرد. دیر به دیر هم دیگر را میدیدیم. در هواپیما بودم و از مشهد به تهران می آمدم؛ روزنامه را که باز کردم، عکس« محمد باستانی» در صفحه ای که جز راست در آن نمی نویسند، چاپ شده بود. فوتی ناگهانی. 


اما «علی سالمی» را به بالینش نشستم و گپ زدیم و امیدواری ها داشتیم؛ اما نشد. روا نبود و بنا نبود، این دو یار ولایتی و دوست داشتنی ما، ( محمد و علی ) ، در سال های بعد از دانشکده، هنوز به میان سالی نرسیده، از میان ما برخیزند.


سیاووش، سوگند، سحر، ماه گل، بامداد : اگر این خاطراتِ خاک گرفته، روزی به شما رسید ، بدانید که پدرهایتان از مردانِ خوبِ این سرزمین بودند.   

 ای خوش آن خسته، که از دوست، جوابی دارد. یادشان همیشه با ما باد.



 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
ماه‌گل چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت 02:52

ممنونم آقای افسریان
خیلی دلنشین بود. صد البته که مثل همیشه.

سارا جمعه 24 فروردین 1397 ساعت 04:42

خیلی ممنون ازتون. منم فارغ التصیل دانشگاه هنرم. توصیف هاتون از دانشکده بینهایت دقیق و دلپذیر بود و جالب اینکه هنوز هم همون حال و هوا رو داره، حس و حال مدرن حاکم برفضای بین بچه ها اولین و بزرگترین چیزیه که به چشم میاد. و دیگر اینکه اسم خانم محبوبه متحدین، سالها بود بطور محو و مبهم این اسم رو شنیده بودم و اینکه ارتباطش با مجاهدین و هم اینکه دانشجوی هنرهای تزئینی بوده، اما اسم دقیق و ذکر تمام جزئیاتش، خیلی از سوالهای تمام این سالهام رو برطرف کرد.
درود بیکران بر شما.

Anoosheh یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 01:48

Shokran Lellah ke ghalam va neveshtan ra afarid ke shoma inharo benvisin...FantAsTic

رضا فکری یکشنبه 10 فروردین 1393 ساعت 15:43

سلام جناب افسریان

هر بار که نوشته هایتان را می خوانم خس غریبی بر من مستولی شده و با احساس خوشایندی آن را به اتمام می رسانم.
امیدوارم سال جدید برای شما پر از خیر و برکت و وجودتتان در سلامتی کامل باشد.

فکری

علیرضا راجی شنبه 24 اسفند 1392 ساعت 20:54

سلام
عالی ... عالی ...
لذت بردم ...
تندرست و پویا باشید ...
منتظرم ٬ بخوانم - تا بیشتر بدانم !
دوستدارتان .. علیرضا

Esmaeil Maleki شنبه 24 اسفند 1392 ساعت 03:06 http://www.airtravelservices.com.au

Dear Hashem
It was fantastic. Your memoire of your life is very interesting. I hope you will continue to write more and more.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد