تا خواستم یادی کنم از آنکه با مادرم برادر بود و به کمال با او برادری میکرد، تارهای صوتیام در گلو به همریخت و صدا و کلامی ساخته نشد. بغض، راه حنجرهام را بست و این هفتادوچندساله مرد، بی آنکه بخواهد لایه اشک، چشمانش را گرفت. مشتی بر زانو زدم که چرا این دل، اینقدر نازک میریسد و نازک میبافد.
حالا که حالم برجایش آمده، دنبال علت این احساس آمدهام و میشکافم ایام را. دورههای خوش و ناخوش گذشته را. این خواهر و برادر (مادرم و داییام) هر شب جمعه به حرم امام رضا میرفتند و در آنجا باهم درد دلهای یک هفته را، بده بستان میکردند. از همینجاست که دوران طفولیت من، از این بازار مهربانی، بهرهمند و سرشار میشده است. بهیقین مادر، در گوش کودکیام، لالائی عشق میخوانده است؛ که در درازای عمرم، بیهیچ ارتباط تنگاتنگی، این دائی را دوست میداشتم و او را عزیز میشمردم.
شاید دهساله بودم یا بیشتر، یک بعدازظهر، مادر برای ملاقات دایی، عازم بیمارستان شاهرضا ( امام رضای کنونی) بود. سنِ مادرم، به او نزدیکتر بود تا خواهر و برادران دیگر. آپاندیس او را عمل کرده بودند. چه اصراری میکردم تا مرا همراه ببرد؛ نپذیرفت میگفت: بیمارستان جای بچهها نیست.
مادر از کوچه «روشن»، خودش را به خیابان خسروی رساند و درشکهای سوار شد و به گریه من که دنبالش کرده بودم توجهی نداشت. درشکه با قنوت درشکهچی که بر اسب نواخت، حرکت کرد و من، پشت درشکه تا بیمارستان دویدم. خاطر ندارم که آیا تمام راه را میدویدم یا بخشی از راه را روی محور چرخهای عقب درشکه توانستم بنشینم، کاری که معمول بچهها بود.
حالا که مسافت را با طول قدمهای بچگی میسنجم، سرم سوت میکشد. به نظر سه کیلومتری میشود. یک روز باید این مسیر را کیلومتر بگذارم تا میزان اشتیاقم را به عدد تبدیل کنم.
بالاخره توانستم خودم را به مادر برسانم و او هم مجبور شد که دستم را بگیرد که گُم نشوم. بار اولی بود که تخت و فضای بیمارستان و پرستاران و بیماران را میدیدم که همه به سفیدی میزدند و دست و پای من به سیاهی میزد.
از برفهای تلمبارشده در یخچالهای سنتی قدیم، در کناره شهرها، برای ساخت بستنی در ایام بهار تا اوایل تابستان، استفاده میکردند. نحوه تولید این خوراکی همگانی، به این صورت بود:
داخل یک بشکه چوبی که با تسمههای آهنی، دورِ آن مهارشده بود، یک ظرف بلند استوانه شکل از جنس ورق نازک آهن، قرار میدادند. پوشش درِ آن یک دستگیره بزرگ داشت تا بوسیله آن، ظرف را درون بشکه چوبیِ پر از یخ، بگردانند.
برای سرد شدن بدنه این ظرف، نمک به یخها اضافه میکردند که دما به حدود 20 درجه زیر صفر برسد. شیر و شکر و مقدار خیلی کم ثعلب، ماده اصلی را میساخت. سپس خامه را به بدنه آن میمالیدند و با برشهای عمودی و موازی، این تکههای کوچکِ خامه، با بستنی مخلوط میشد.
بستنیفروشیهای دورهگرد، این بستنی را در قالبهای کوچکِ گِرد میگذاشتند و در کوچهها و محلهها میچرخیدند و فریادِ آی بستنی، آی بستنی، نوبرِ بهارِ بستنی سر میدادند و بهدست مشتری میرساندند. قیمت این بستنی ده شاهی بود که میشود نیم ریال.
با شروع اولین کارخانه یخسازی، بستنیسازی هم در طول سال تداوم پیدا کرد؛ اما در زمستان کسی سراغ بستنی را نمیگرفت. کافهها شیرکاکائو و شیرینی و چای و شربت جات، سرو میکردند. بعدها که دستگاههای آبمیوهگیری متداول شد، آبمیوه هم اضافه گردید.
شاید دوازده سیزدهساله بودم. در ضلع غربی خیابان ارگ، درراه خانه، بهطرف چهار طبقه میرفتم. مغازه «لالهزار نو» در همین سمت بود. دو دربندِ بزرگ که با یک پله از سطح خیابان بالاتر میرفت. دورتادور مغازه ویترینِ شیرینیها بود. کف مغازه از چوب بود و یک راهرو این فضا را به قسمتِ کافه متصل میکرد. داییام که ما او را «دایی اصغر آقا» میشناختیم، از پشت ویترین مرا دید. سلام کردم و دستم را گرفت و به داخل مغازه برد. خجالت میکشیدم علیرغم میلم اطاعت کردم. یک صندلی لهستانی را بهطرف من کشید تا روی آن بنشینم. گفت برایم بستنی بیاورند، از خجالت داغ شده بودم. قبل از اینکه بستنی را بیاورند، دایی بالای سرم ایستاده بود و دستش را به سرم میکشید.
پیشکار، بستنی را در قندانِ مخصوص بلوری که یکپایه کوتاه و مدور داشت آورد. دلم میخواست کسی مرا نبیند که اینجا بستنی میخورم. باعجله، تکههای بزرگی از بستنی را با قاشق جدا میکردم و دردهان میگذاشتم تا هرچه زودتر تمام شود. قاشق سوم چهارم را که قورت دادم، شقیقه و پیشانیام به درد آمد. دردی که تحمل آن در آن سن و سال، اشکم را درمیآورد. با همه این احوال، بستنی را تمام کردم و از مغازه بیرون زدم. اکنون در بزرگسالی، هرگاه بستنی را بهسرعت میبلعم و شقیقههایم تیر میکشد، یاد آن بعدازظهر میافتم.
حالا که مرور میکنم آن دلسوزیها را، آن محبتهای مجرد را و احوالپرسیها و گوش دادن به دلتنگیهای مادر را؛ و آن دست مهربانی که بر سر من بود، دلم میگیرد که عکسش را بر دیوار میبینم. فهمیدم که چرا در هفتادوچندسالگی، تارهای صوتیام در گلو به همریخت و صدایم بغضآلود شد و با انگشت، به گوشه چشم کشیدم که دیدههایم داشت خیس میشد و صدایم میلرزید.
سلام و درود برشما ...
خدا رحمت کند همه رفتگان شما را ...
لذت وافر بردم ...
سالم و تندرست باشید ٬ عطش زیاد دارم که این خاطرات پاک و بسیار مفید را دنبال کنم ... پس بنویسید و بنویسید ...
دوستدارتان - علیرضا
غصه چرا؟ کسیکه خوب مفید سالم زندگی کرد رسم بزرگتری عشق محبت بی چشم داش را بنیاد نهاد نامش با نیکی ومحبت قرین است با زماندگانش سربلند نام او هستند غصه ندارد روحش شاد
همیشه حس خوب و پر مهری نسبت ب ایشان و همسر مهربان و با صفای شان داشتم و حالا دانستم چرا هیچگاه اخرین دیدار با دای جان را فراموش نمیکنم چهره معصوم پر عطوفت خدا رحمتشان کند و بشما سلامتی و طول عمر که اینچنین زیبا وبا احساس قدر شناسی میکنید
تخم محبت رو دائیت اون قدیما به دل نشوند .
عیدی یاد خاطره هاش بغضتو بد جوری شکوند .
اشک تو با یاد دائیت ، عشق تو رو نشون میده.
سهم من از قصه تو ، اینکه دلم پیشم نموند.
اگه لحاظ سن و سال هیچ موقع همسن نبودیم.
اما کمون عشق ما ، تیرش رو در یک جا نشوند.
تو عاشق دائیت بودی ، من عاشق دائیم شدم.
چنین بوده که روزگار ما دو تا رو به هم رسوند.
ممنونم از شما دائی جان بازم برامون بنویسید.
جناب افسریان عزیز
باسلام و درود فراوان
آرزو میکنم نوشتن این خاطرات شیرین و تاثیر گذار سالهای سال ادامه داشته
باشد
baz ham delam tang shod.... baraye hamine man hanooz
khiaboone Arg ro doost daram,,, kheili shirin bood .. montazere neveshtehaye badi hastim....
عموما بچه ها به خونواده مادر گرایش بیشتری پیدا میکنن و به دایی و خاله نزدیک تر میشن . واقعا ممنون از شما بابت این خاطرات تاثیر گذار که باعث شناخت بیشتر و محکم تر شدن روابط خانوادگی میشه . ممنون...
hashem jan slam ba hameh majraha ,mozo jaleb bod . man vaghean an boghz ra HES KARDAM.
زن کـــــه باشــی گاهــــی میزنــــی زیـــر گــــریه که دلـش بلرزد و صدایت کنـــد بانــــو
دست خودت نیست زن که باشی گاهی رهایش می کنی و پشت سرش آب می ریزی
و قنــاعت مـیکنـــی به رویـــــای حضـــــورش به ایـن امیــــد کـه او خوشبـــخت بــاشــد
_________________________________[گل]
به عزیزان خود کارت پستال ارسال کنید . فتوکـــده مرجع کارت پستال های ویژه و خاص
اس ام اس،کــارت پسـتال و عکــس نوشته با شعـــرهای زیبـا برای روز مــــادر و روز زن
_________________________________[گل]
استفاده از کـــارت پستـال ها برای زیبـــاسازی وبلـاگ و ارســال آزاد و رایـــگان میباشد
_________________________________[گل]
اگـــر خوشتان اومــــد نظر بدید و همچنیـن مـــارو در پیـونـــد های وبلـاگ خود قرار بدید
لطفا با نام : عکس نوشته و اس ام اس لینک کنید
(بعد از ورود آدرس اصلی رو میبینید که لطفا اون آدرس رو حتما لینک کنید)
_________________________________[گل]