سال و روزش را بهیاد نمیآورم، بایستی چهارده پانزده ساله بوده باشم. در کوچه «یدالله» در «چهارراه خواجه ربیع» مشهد ساکن بودیم. محمود پسر صاحبخانه همسن و سال من بود. برعکس خُلقیات من، ناآرام و بیشفعال. از نظر فیزیکی، بازوهای کلفتتر، سینۀ برآمده، پوستِ روشن، ولی در قد و قواره، هماندازۀ من. دو خواهر و یک برادر بزرگترش، ازدواج کرده بودند.
او با مادرش که صاحبخانۀ ما بود و به او« خانم» میگفتیم، همراۀ خواهر کوچکترش، در همان عمارت وسط باغ که شرحش قبلاً رفته است، زندگی میکردند. اگرچه در آن سالها، در تنگدستی بودیم، اما هیچگاه این تفاوت طبقاتی حس نشد. پول سینما را مشترکاً جور میکردیم. نان و گوشت و ملزوماتِ هر دو خانواده را به اتفاق میخریدیم. منبعآب را از چاه دستی با زحمت زیاد و باخنده شوخی پُر میکردیم. آب حوض را، با سطل توی باغچهها خالی میکردیم، البته پول این زحمت کشی را هم میگرفتیم.
زمینِ والیبال درست کرده بودیم. پرتاب نیزه و پرش ارتفاع، تمرین میکردیم. درفصل درختکاری، قلمههای سپیدار را در خاکِ مرطوبِ دو طرف جوی آب، که دور باغ چرخیده بود فرو میکردیم. بیآنکه سبز شدن آنها را در باور خود داشته باشیم. در نوبت آب، وظیفه میرآب را عهدهدار بودیم. فصل رسیدن توتها، ساعتها روی شاخههای درخت بهخوردن و تکاندن آن مشغول بودیم.
با مزدهای روزانۀ تعطیلات تابستانی از پدر، قسطی یک دوچرخه روسی خریدم . تزئین و سرویس هفتگیِ آن، به تلافی کاری بود که از آن میکشیدیم. چه راههای درازی که سواره میرفتیم.
چه لذتها که از بازیهای بیهزینه میبردیم. شیب راههای دور را، به آسایش بازگشت، تحمل میکردیم. جادۀ وکیلآباد و استخرآن، شاهد این سرزدنها و گرسنگیکشیدن بعداز ظهرهایِ آنروزهاست، که با خرید نانی اگر پولی درجیب مانده بود، شکمها بخوبی سیر میشد.
هر روز و هر شب، بساط پخت و پز برقرار نبود. گاهی وقتها در تابستان های گرم، انگور و خربزه با پنیر و دوراغ و نانِ گرم، شکمهای این تعداد بچه را، بهتر سیر میکرد. ( ما جمعاً نُه نفر بودیم). میوه مکمل غذائی نبود. میوه میتوانست خود غذا باشد.
برای خرید انگور،کیسۀ پارچه ایِ خرید را برداشتم و سراغ میوه فروش سرِ چهارراه خواجهربیع رفتم. همیشه میوههای تازه و خوبی میآورد و خربزه و هندوانهها را جلودکان روی هم میچید وآخرِشبها، با چادر دورِ آنها را میبست. شال سفیدی بهسر داشت، کت بلندی که تا روی زانوهایش میآمد. چه در تابستان چه در زمستان، این کت را بهتن داشت. ریش کوسه ای داشت. از دهات اطراف بود. «داروغه» صدایش میکردند. دکانش در مسیر مدرسۀ ما بود. از نیمههای پائیز و شروع زمستان، که ازمیوۀ فصل خبری نبود، یک پاتیل فِرنی میگذاشت و روی گاریدستی مقابل دکان، در سواره رو، شلغم و لبو میفروخت. در سردی هوا بخار شلغمها بوی آنرا پراکنده میکرد. از این بو، در آن سالها خیلی بدم میآمد.
آن روز هنگام خرید انگور، محمود و پسردائیاش «حسین » که از هردویِ ما، کمی بزرگتر بود، همراهِ من شدند. خوشههای انگور را که انتخاب کردم و در کفه ترازو گذاشتم ، وزن کرد و پولش را گرفت. درِکیسه را بازنگهداشتم تاانگور ها را توی کیسه بریزد. در همین حیص و بیص، که سرِ «داروغه» به ترازو و گرفتن پول بند شده بود، محمود و حسین خربزهای برداشتند و فرار کردند.
میوه فروش متوجه شد. فوری دست مرا گرفت و پول خربزه را طلب کرد. او میگفت رفقای تو بودند و با تو آمدند. هرچه میگفتم که ارتباطی با من ندارند، قبول نمیکرد. تهمت دزدی میزد و دستم را سفت گرفتهبود. کیسه انگور بهدست دیگرم بود. با فشار و دعوا از دکان مرا بیرون کشید و بهطرف کلانتری که تقریباً سرِ چهارراه بود، برد. اشکم درآمده بود و دلگیر از کار زشت آندو. اهالی محل معمولاً همدیگر را میشناختند. اما خانه ما از چهاررا خواجهربیع فاصله داشت. پاسبان نگهبان کلانتری، موضوع را پرسید. او هم ادعای خودش را، از ماجرای خرید انگور و برداشتن خربزه و فرار، بهنگهبان منتقل کرد. طرف، با اخم و دعوا بهمن گفت، برو تهِ راهرو بشین تا پدر مادرت بیایند و تکلیفت را روشن کنند.
در دلم به خودم و محمود، همچنان فحش میدادم و صدای ناله از گلویم بیرون میآمد. تا آن روز، پاسبانی با من همکلام نشده بود، چه برسد که زندانیاش باشم. فقط یکبار بعلت دوپشته سوار کردن روی دوچرخه، پاسبانی باد دوچرخهام را بهعنوان جریمه خالی کرد، اما فِنت ( مغزی داخلی والف) آنرا پرت نکرد و بهدستم داد.
حرف میوه فروش ملاکِ پاسبان کلانتری بود، نه منِ پسربچه که متهم سرقت یک خریزه بودم. بیش از نیمساعت گذشت. دیر آمدن من کسی را نگران نکرده بود. این مقدار تاخیر در خریدها معمول بود. امکان پیغام رساندن نبود و هیچ آشنائی، مرا در این حال ندیده بود. صدای نالهام را فقط خودم میشنیدم.
کلانتری کمی پائینتر چهارراه بود. کیوسک نگهبان داخل پیاده رو و کنار در ورودی قرارداشت. بعد حیاط بود با باغچهای دروسط و اطاقهای اداری در انتها و یک راهرو که اطاقها را دو قسمت کرده بود. تهِ این راهرو به دستورِ افسرِ نگهبانِ کلانتری، که یک هلال برنجی بهگردن آویخته بود، نشسته بودم. بهیکباره صدای آشنای خواهر محمود،( توران خانم) از ورودی کلانتری که فاصلۀ زیادی با جائی که من بودم داشت، به گوشم رسید. بلند شدم و بدون ترس به طرف صدا دویدم. به وسط حیاط رسیده بود. زن قد بلند و خودساخته و شجاعی بود. همه فرزندان این خانم صاحب خانۀ ما، نترس و رشید و با دل و جرات بودند. صدائی مردانه داشت و بلند بلند و ناشمرده حرف میزد. ازدرِ کلانتری، صدایش به تهِ راهرو رسیده بود. سراغ منرا میگرفت. میشنیدم که میگفت " بچهام را با چه حقی اینجا نگهداشته اید؟ کوآن دیّوث پدرسوخته، تا معلومش کنم چه کسی دزد است". آباء و اجداد خودش را بهرخ سرنگهبان میکشید." دختر حاجی ......هستم که صدتا بقال فلان فلان شده مثل او را میخرد و آزاد میکند". تقریباً همۀ اهل کلانتری جا زدند- هرکجا هست خدا خفظش کند-
دلم گرم شد، ترسم ریخت. خودم را به توران خانم رساندم، کنارش ایستادم. دستش را با چادرنمازش به شانهام گذاشت و مرا از کلانتری بیرون کشید و بهطرف خانه برد. خانۀ توران خانم، خواهرمحمود، ازخانۀ ما به خیابان نزدیکتر بود. دست به سر من میکشید و با لحن خجالت زده از کار زشتی که برادرش کرده بود، عذر میخواست.
محمود و حسین، بعد از برداشتن خربزه، در فاصلۀ دورتر، خندهکنان و با شعف بسیار، خربزه را پاره کرده بودند و مشغول خوردن آن بودند که میبینند، میوه فروش، مرا به کلانتری میبرد. وخامت اوضاع را میفهمند و به سرعت به خانه خواهرش میرود و قضیه را بازگو میکند. خاطرم هست که نگذاشتند که خانوادۀ ما از این ماجرا باخبر شوند. بالاخره کیسۀ انگور، به خانه رسید. روز بعد، خندهها و بازیها از سر گرفته شد و هیچ کینهای، دردل خانه نکردکه نکرد. همه چیز به سرعت فراموش شد. منهم این قصه را تا به امروز، بهکسی بازگو نکرده بودم.
شش هفت سالی در این خانۀ و باغ ، مستاجر بودیم. اُنس و الفتی که بین بچهها و دو مادر، برقرار شده بود ناگفتنی است. وقتی قرار شد به خانۀ مادر بزرگ درکوچۀ امیندفتر حوالی گنبدسبز اسبابکشی کنیم ، قلمههای سپیدار، درختانی سر بلند شده بودند و سربسرِ آسمان میگذاشتند و باد صدایشان را در میآورد، ما هم قد کشیده بودیم.
مادرمحمود گفته بود اجاره نمیخواهد، همینجا بمانید. تعارف میکرد؛ میخواست عمق محبتش را برساند. خدا رحمتش کند، چقدر از او حساب میبردیم!
زیبا بود
جناب افسریان عزیز
سبک نگارشتان بسیار شیرین و صمیمی ودلنشین است همیشه منتظر
وبلاگهای بعدی هستم
سلام
عالی ... عالی .... و عالی...
خداوند عمرتان را طولانی کند
hashem khob va doustdashtni bod
دایی جان مرور سرگذشت خانواده مان بسیار لذت بخش بود این مطلب به حذی دلچسب ودلنشین بود که تمام صحنه های انرا جلوی دیدگانم تجسم می کرذم اشک در چشمانم حلقه زده بود وقلم رایارای نوشتن نبود ولی این مرور خاطرات کهن باعث می شود که انسان زمان اندکی را هم در خوذش تامل کنذ شاید که عبرتی برای نسلها ی اینذه باشد
Good story, Well written
مثل همیشه زیبا
همه قصه هاتونو دوست دارم،حس خوبیه،واقعیت درونشون،،،،