اکنون که عمر به هفتاد رسیده است ؛ بازگوئی و بازنگری ومرورِ ایام رفته با همۀ کژیها و راستیها، و گرماها و سرماهایش، همانند گوش دادن به آهنگهای قدیمی لذت بخش است. در موضوعاتش غرق میشوم و با بازخوانی آنها، بازیافته میشوم.
مثل ورق زدن آلبوم عکسهای سیاه و سفید قدیمی میماند که آدمهایش هم قدیمی شدهاند. چقدر سئوال از آن بیرون میزند! بخاطر داریدآن وقتها، عکاسها عکسهای پرسنلی را «روتوش» میکردند؟ یعنی عیب و ایرادهای چهره را کم و بیش میگرفتند و برای جاهای خالیِ سر، چند لاخ مو میگذاشتند. همین اثر زخم که بالای لب دارم و بچشم میآید، با روتوش گرفته میشد. روی نگاتیوِ عکس که از شیشه بود، با مِداد نوکتیز، عیب را رفع و رجوع میکردند. کارِ شایستهای بود. عکاسهای قدیم « ستّارالعُیوب »بودند.
حرف عکس و عکاسی زدم، یادم آمد در راستۀ ارگ بعد از دیوار بانک ملی، البته حرف مشهد را میزنم، ابتدای خیابان ثبت، چهار پنج مغازه عکاسی کنارهم بود، که عکسهای فوری میگرفتند. جعبه دوربینهایشان روی سهپایههای بلند چوبی، آماده بود. آنها را در پیاده رو میگذاشتند و داخل دکان پردۀ سیاه یا پردۀ نقاشی ازمنظرهای آویزان بود.
روی چهارپایه، جلو پرده مینشستی، کلّهات را تنظیم میکرد و سراغ جعبۀ دوربین عکاسی میرفت که با پارچه سیاه ضخیمی، تاریکخانه برای آن درست کرده بود. بجای فشاردادن «شاتر» در دوربینهای امروزی، پوششِ روی عدسی را برمیداشت و چند شماره میشمرد و دوباره سرجایش میگذاشت. ذرات نور از داخل عدسی، در این فرصت کوتاه، خودشان را به کاغذ حساس عکاسی میمالیدند و عکس منفی ظاهر میشد. از روی آن دوباره عکس میگرفتند و داخل همان جعبه تاریکخانه ظاهر میکردند و بُرش میزدند و با تکان دادن در هوای آزاد خشک میکردند و خلاص.
بعضیها که آرزوی خلبانی داشتند، پشت دکور نقاشی شدۀ هواپیمای «داکوتا» می ایستادند و عینک خلبانی که از وسائل عکاس باشی بود، بهچشم میزدند و کلاهی هم بهاین منظور داشت که بر سر میگذاشتند. عکسکه ظاهر میشد طرف، خلبانی بود در پهنای آسمان. دکور ماشین هم داشتند. دستت را روی فرمان که حقیقی بود میگذاشتی ژست میگرفتی که ماشین دار شده ای.
سینما پیوند نازک و ظریفی با عکاسی دارد. تا همین چند سال پیش، بعضی از صحنههای دیدنی فیلمها را چاپ میکردند و در ویترین سینماها میگذاشتند. آن زمان سینما روها به این گونه عکسها خیلی علاقه نشان میدادند و خرید و فروش میشد. گاهی اتفاق میافتاد، در موقع نمایش فیلم در سینماها، ، نوار فیلم درحینگردشِ داخل آپارات قطع شود. آن موقع بود که سالن در تاریکی کامل قرار میگرفت، مردم صدایشان در میآمد و با سوت و فریاد آپاراتچی را خبر میکردند، او هم چراغها را روشن میکرد و بهسرعت دوسرِ نوار فیلم پاره شده را، با قیچی میبرید و قسمت آسیب دیده را برمیداشت و با آسِتُن دو مرتبه بههم میچسباند.
بخشی از فیلم که بریده شده بود، از همین جا به بیرون سینما درز میکرد و کنار نرده های باغ ملی در بساط فروشندۀ عکسهای سیاه سفید هنرپیشههای ایرانی و فرنگی، مانند کلکسیون تمبر ارائه و بفروش میرسید
.
تقریباً دوازده سیزده ساله بودم. بعد از دیدن فیلم تارزان در سینما، دلم میخواست مثل تارزان، در جنگل با سینه ستبر و نیزه بهدست، عکس داشته باشم. البته عقدۀ لاغری در داشتن این آرزو بی تاثیر نبود. یکی از همین عکاسها، این آرزو را با دریافت حدود یک تومن برآورده کرد. عکسی ازمن گرفت، با قیچی دور صورت و گردنِ این عکس را برید و روی عکس تارزان که برایش برده بودم، چسباند و از روی آن، عکس مجددگرفت. این میشود پروسه اولیه تکنیک فتوشاپ در مشهدِ خودمان در 57 سال قبل.
هراز چندگاه، اگر فرصتی دست دهد به مشهد که میروم، سری به محلّههای قدیمی آشنا میزنم که گوشه های کودکی و نوجوانیام، از یادگارهای ماندگار آنها پُر شده است. امسال عید رفتم سراغ کوچۀ روشن، که دیگر اصلاً روشن نبود. همۀ آن بافت قدیمی در طرح توسعه خراب شده بود. چنان گودبرداری کرده بودند که حتی محدوده آنهم قابل حدس نبود.
دلم سخت بهدرد آمد. از طریق خیابان شاهرضا – اسم جدیدش را نمیدانم- خودم را به محله چهارباغ رساندم. چهارباغ از محلههای بسیار قدیمی مشهد است. فضای حیطه چهارباغ، با چهار کوچۀ وسیع به چهار جهت مشهد متصل میشد. ازغرب به محلۀ سراب، ازکوچۀ حاج محمود هراتی ( پدر طاهرآقا احمدزاده اولین استاندار خراسان بعد از انقلاب )که حمام حاج کربلائی در آن بود و اکنون در طرح مرکز تجاری عظیمی قرار گرفته به کوچه کنسولگری آمریکا و ازشمال به بالا خیابان و از شرق به بازار زنجیر، که دیگر نه اثری از زنجیرش باقی مانده است و نه از بازارش. (ساختمان کنسولگری سابق آمریکا که عمرِ 200 ساله دارد و هنوز پابرجاست، در اختیار هیات های مذهبی خمینی شهر است).
آب انبار خیلی قدیمی درطرف غربی میدان بود که سقاها برای منازلی که آب لوله کشی نداشتند، با مشک آب میبردند. معرکه گیری، نمایشهای تردستی، شعبده بازی و مارگیری و پرده خوانی در روزهائی از هفته در این حیطه برقرار بود.
روزهای تاسوعا و عاشورا به تماشای دستههای سینهزنی و زنجیرزنی میرفتیم و غلغله ای برپا میشد. بچهها روی سقف آبانبار میرفتند تا دستههائیکه از« بالاخیابان» وارد چهارباغ میشدند را بهتر بینند. مسیر هیاتها مشخص بود همۀ آنها که از بالا خیابان و سراب و عشرت آباد و شمال غرب میآمدند، میبایست وارد چهار باغ شده و خود را به بازار زنجیر و از آنجا به صحن برسانند.
در مسیر دستههای عزادار به سمت حرم، اگر دو سه هیات، در تقاطع ها بههم میرسیدند، حق تقدم با هیات بزرگتر یا قدیمیتر بود و مابقی به احترام میایستادند تا هیات مقدم عبور کند. شده بود که این کار به دعوا و کتک کاری کشیده شود. گویا بعد از این حادثه بوده که دو نفر پاسبان در جلو بعضی ازهیاتهای ناآرام، مثل هیات حسن اردکانی که از بزنبهادر های شهر بود، حرکت میکردند.
در حیطۀ چهارباغ که جمعیت زیادی را میتوانست در خود جای دهد ؛ نمایش پرچمها و عَلَم ها، کُتل ها، و تعظیم جریده ها (علامت) به اوج خود میرسید. دستههای سینه زنی با وجود تماشاچی فراوان، دور میگرفتند و هرچه هنر در چنته داشتند را بیرون میریختند. پردۀ آخر این نمایش مذهبی، در صحنکهنه، مقابل پنجره فولاد اجرا میشد.
اسلامِ ناب هنوز به حکومت نرسیده بود. مردان پیراهنهایشان را در میآوردند و به کمرها میبستند و برسینه میزدند و زنها این صحنهها را به تماشا میایستادند. بدون اُرگ و طبل و شیپور و بلندگو، خود میخواندند و خود میزدند. ولی هیات ترکها آرام و منظم بود. زنجیرها بر پشت سرخ شده و ورمکردۀ عزاداران، با صدای سنج مینشست و برمیخاست. منکه سید بودم و هنوز هم هستم، گِل بهسرم مالیده بودند و شال سبزی بهگردن.
اکنون از آن حال و هوای محلۀ چهارباغ اثری نمانده است. حمام حاج کربلائی علی، نیست شده است. کاروانسرای ملک که حکم گاراژ هم داشت و ما از رفتن به داخل آن منع شده بودیم ؛ تبدیل به برجهای اقامتی گردیده. از کانون نشر حقایق اسلامی که مبداء نهضت روشنفکری دینی بودهم خبری نیست. آن نجّارهائی که توفال میساختند و آن قسمتِ کوچه، بورس اینکار شده بود، دیگرحضوری ندارند. مسگری و سفید گری کنار نفت فروشی، که همیشۀ خدا جوانکی پاچه هایش را بالازده بود و کیسه گونی زِبرِ آغشته به شن را، زیر پا نگه میداشت و با چرخش کمر به پائین، از ظروف مسی جرم برداری میکرد ؛ دیگردیده نمیشود. فقط آن نفت فروشی نبشِکوچهایکه به خانۀ آقای قمی میرسید و از آنجا به مسجد شاه و بازار زنجیر ، همچنان باقیمانده است و نفت میفروشد.
بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها
سلام
اوه اوه چه لذتی بردم ...
بسیار ممنون از این لطف ...
در تمام این گفته ها ، خاطره های زیبایی داشتم که همه زنده شد .
پایدار - باعزت و مثل همیشه پویا باشید...
دوستدارتان علیرضا
مرسی زیبا بود. تافول چیست?
زیبا بود
خیلی عالی بود، از اینکه خاطرات قشنگتون رو برای ما تعریف می کنید.خیلی ممنونم.
افسریان عزیز
آفرین بر این احساس و حافظه و صمیمیت در نوشتار
امیدوارم همواره سلامت و پایدار باشید
با سلام وعرض ارادت جناب افسریان قلم بسیار شیوایی دارید
That was beautiful .I have done and gone through all those events which were beautifully told in your memoire. For a while my mind jumped to my childhood era .
man hameh in chizhaee ra ke be in zibaee va shirini tozih dadi ra dideham va be yad daram baradarbozba an havapima aks gerefteh daftari ham dasht ke tekehaee az haman filmhaye sia va sefid ra dar an negae midasht.
جناب افسریان عزیز با سلام ، هر بار با نوشته های بسیار لطیف که خود در زمان سیر می کند ، من هم به دوران گذشته خود رفته و خیابان و کوچه و بازارچه تو محله یمان را در شهر تبریز همیشه سرفراز در خاطراتم دور می زنم . آه که گذشته و آن هم گذشته های دوران ما چه دوران خوشی بود . انشاا.. که همیشه ایام در کمال صحت و سلامت باشید . ارادتمند شما - هریسچی
چقدر خوبه داشتن این حافظه با جزئیات و به کلمه و عبارت و جمله تبدیل کردنشون
ممنون دایی جان