هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هزارمسجد




وسط‌های خیابان طبرسی ایستگاه مینی بوس‌های روستای «کارده» بود. مینی‌بوس به معنی آن زمانیش، ترکیب و شکل اتوبوس را داشت، با همان موتورکه از اطاق بیرون زده بود و باربند وبقیه چیزها، منتهی با صندلی‌ کمتر و طول کوتاه‌تر. هشت نفر بودیم. بچه‌های دبیرستان‌های مختلف مشهد که هوای کوه و کوهنوردی به‌سرمان بود و قصد صعود به قلّه هزارمسجد از رشته کوه‌های الله اکبر را داشتیم. موضوع برمیگردد به تیرماه سال 1341.


اعضاء گروه عبارت بودند از: «احمد سروقد» که از دیگران مسن‌تر بود و سابقۀ بیشتری از من داشت. برادران «پیراسته، ناصر و جهانگیر»، فرزندان پیراستۀ نقاش و تابلونویس معروف مشهد، که در خیابان شاهرضا، دو دربند مغازه داشت. تابلو‌های رنگ‌روغن بسیار زیبا می‌کشید و به دیوار آویز می‌کرد و آن‌چه جدید نقاشی کرده بود، در ویترین می‌گذاشت. هر روز در برگشت از دبیرستان، جلو این ویترین میخ‌کوب می‌شدم و کیف دوعالم می‌کردم. این دوبرادر، که نقاشی را از پدر آموخته بودند، چهل سال قبل به آمریکا مهاجرت کردند و در آن‌جا به تدریس و تعلیم پرداختند و پدر را هم با خود بردند.


نفربعد «احمد ظریف»، که برنامۀ صعود به هزار مسجد را از جائی متوجه شده بود و مرا خبر کرد و به این گروه پیوستیم. بعدی «جواد بنکدار» از بچه‌های دبیرستان خودمان بود که بعد از این کوهنوردی دیگر او را ندیدم، تا اینکه  پنجاه سال بعد، درسال 1392 دانش‌آموزان «دبیرستان فیوضات» دور هم جمع شدند و او خود را از تهران به مشهد رساند و در جمع ما شرکت کرد و دیدار تازه شد. از نفرآخر، «رادمرد» بی‌خبر هستم.

برنامه ریزی سفر را مرحوم «باقرخورشیدی» ، سرمربی هیات کوهنوردی خراسان، صورت داده بود. درآن سال این مرد کوه 55 ساله بود. بابا صدایش می‌کردیم. بقول بچه‌های هواپیمائی، جلسه بریفینگ در دبستان حکمت در خیابان دانش، روز قبل از حرکت انجام شد. آقای خورشیدی سرایدار این مدرسه بود و با زن و بچه‌هایش در خانۀ سرایداریِ مدرسه، زندگی می‌کردند. مدارس آن سال ‌ها یک خانه کوچک برای بابای مدرسه داشت.


خورشیدی که متولد سال 1270 بود، در سال 1312 غار مغان و در سال 1314 غار باغچه را کشف کرده بود. دوسال قبل از این با گیوه خود را به قلۀ دماوند رسانده بود. در سن 103 سالگی، از جبهۀ جنوبی برای چندمین بار به قلّۀ دماوند پا گذاشت و در اسفند 1381 در سن 111 سالگی، این دنیا را با همه کوه ها و غارهایش وداع گفت. 


  جاده خاکی بود و غروب به کارده رسیدیم. بین راه گل گفتیم و گل شنفتیم. روستائیانی که در ماشین همراه ما بودند از خنده های مدامِ بچه ها، متعجب بودند. روی سقف ماشین، بار و بنۀ روستائیان، که از شهر خریدکرده بودند، تلنبار شده بود. هفت هشت راس گوسفند را، کنار این بار‌ها، بسته بودند و صاحبش هم روی سقف، مواظب آن‌ها بود. یکی از رفقا سرش را از پنجرۀ ماشین بیرون برده بود و هوای پاک درۀ کارده  را در ریه اش جا میداد.  که ریزش ادرار آن بی زبانانِ روی سقف، به سر و صورت این هوای پاک خورده، خنده ما را بلند تر کرد

.

دِهِ کارده، بر بدنۀ کوه‌های کم ارتفاع، یله داده بود. همۀ ساختمان‌هایش از سنگ و خاک بود و سقف‌های کاهگلی با اسکلت چوبی. درۀ کارده مسیر قدیم مشهد به کلات و یکی از مهمترین معابری بود که ایران را از طریق کلات به آسیای میانه و جنوب ترکمنستان ارتباط میداده است. این روستا محل تولد « شیخ مقتدی کاردهی » از عرفای شیعه مذهب، مشهور به « پیر پالان دوز » است که برای امرار معاش، پالان‌دوزی می‌کرده، مقبره او در ابتدای خیابان طبرسی حفظ شده است.


شب را در این روستا خوابیدیم. خاطرم نیست در مسجد یا در خانۀ کدخدا. فراموش کردم بگویم که هنگ ژاندارمری مشهد، با نامۀ تربیت بدنی، دو نفر ژاندارم را، همراه ما کرد. مسیرناشناخته بود و جاده‌ای در کار نبود. سرکاراستوارِ خوش اخلاقِ میان سال و گروهبانِ جوانِ قد بلندی، هردو مسلح به تفنگ برنو با لباس نظامی ( کاپشن آمریکائی). دل همگی گرم شد که در این مسیر ناشناخته، ایمنی گروه در مقابل حمله حیوانات و غیرحیوانات، با این تفنگ‌داران‌، تضمین است.


کوله‌ها را بر دوش انداختیم. قمقمه‌ها را از چشمه آب کردیم و بند پوتین‌ها رابستیم و کنارۀ دره کارده را گرفتیم و به طرف روستای «آل» حرکت کردیم. آقای خورشیدی هوای همه را داشت. جاده ای در بین نبود. از کنارۀ رودخانه و کوره‌ راه‌هائی که از داخل باغات می‌گذشت، مصمم برای فتح قلۀ هزارمسجد، سرود می خواندیم. سرودی که خورشیدی ساخته بود وهمه یک مصرع آن‌را بلند تکرار می‌کردند.رودخانه کارده از هزارمسجد سرچشمه می‌گیرد. در آن فصل سال آب زیادی نداشت که نتوان از کناره‌های آن عبورکرد.


ظهر به درۀ عریض « آل » رسیدیم که آبشارهای زیبائی دارد. آب این دره دائمی و از کوه‌های هزارمسجد سرچشمه می‌گیرد. این دره به « زوِ اندرخ » منتهی می‌شود.

 سال 915 هجری به‌دستور « شیبک‌خان اُزبک» ، پس از بازسازی و مرمت شهرتوس، کتیبه‌ای روی دیواره‌سنگی به خط زیبای ثلث، در دره آل تراشیده‌اند، که به کتیبۀ خان تاشی ( واژه ترکی) معروف است.


یک جفت پوتین‌ سرباز‌یِ امریکائی که به چهارشنبه بازار مشهد راه یافته بود را، به جای کفش کوه به دوازده ریال خریدم. اما در این پیاده روی سنگین کنار رودخانه و سنگلاخ‌ها، بتونه‌هایش  ریخت  و چسب کف آن بازشد، اما  سودای فتح اولین قلّه مرتفع در نوزده سالگی،  این سختی‌ها را دلچسب می‌کرد. کتاب « پیروزی بر اِوِرِست » را همان روز‌ها با ذوق و شوق فراوان خوانده بودم. حس « ادموندهیلاری » که شش سال قبل ازآن،  اورست را فتح کرده بود، در من جوش می‌زد. قله هزارمسجد را در ذهن، با ا ورست مقایسه می‌کردم. نمی‌دانستم شب  به چه ارتفاعی از کوه‌های هزارمسجد خواهیم رسید. بعد از این راه‌پیمائی طولانی، پوتین‌ها اذیتم می‌کرد.


زوِ اندرخ را بالا کشیدیم. به « پَنمَنِه » رسیدیم. چه طبیعت بکر و دست نخورده‌ای! شنیده‌ام تمام این مسیر را، جاده کشیده‌ و آسفالت کرده‌اند. روستای « مارشک » را از دور می‌دیدیم، اما مسیرما به سمت بالا بود. حدود شش بعداز ظهر، روی ارتفاعات دوهزاروپانصد متری بودیم. افق به سفیدی میزد، بالای سر، آبی‌آسمان، پاک و پاکیزه بود. دیگر از تنگنای دره رهیده بودیم. ازآن بالا تماشای دره «کلات نادری » مسخ کننده بود. سبز میزد و ابری برآن چیره نبود. اما سایۀ تکه ابری روی تپه‌هایش، خودش را پائین و بالا میبرد. در مقابل چشم متحیرما، گله‌های اسب، بر دامن تپه‌های مقابل، مارپیچ می‌زدند ویورتمه می‌رفتند. آن بالا در آبی بی ابر، مبهوت مانده بودیم. تماشای دشت کلات آدمی را به وجد می‌آورد. همۀ این صحنه را ستایش می‌کردم. هنوز شور آن منظره در سرم می‌پیچد. تا به آن موقع ، چنین تابلوئی را از طبیعت ندیده‌بودم.


ساعتی بعد آفتاب پرکشید و رفت و مابه « اولنگ شاهی » رسیدیم. بعد از عبور از چشمه‌ای‌که آب درآن می‌قلّید، سیاه‌چادر‌های عشایر را دیدیم . پارس سگ‌ها شروع شد. از مردان عشیره چند نفر به طرف ما آمدند. ژاندارم‌ها که همراه ما بودند، جلو تر میرفتند. قرارشد شب را در همین سیاه‌ چادر‌ها، بخوابیم. درست پای قله بودیم. بچه‌های محله، به‌تماشای ما‌ می‌آمدند. چراغ قوه را که روشن کردم، همگی تعجب می‌کردند. تا آن زمان این وسیله روشنائی را ندیده بودند.


 حتی شمع برای آن‌ها تازگی داشت. وسط چادر، آتش برقرار بود. زن‌ها  با لباس‌های کردی و دامن‌های پر چین و روسری‌های گلدار ، شیر بزها و میش‌های شیرده را، دوشیده  و در ظرف‌های مسی ریخته بودند. بچه‌ها بیشتر پابرهنه بودند.


میهمان‌نوازی در حدکمال  بود. البته به نسبت امکاناتی که داشتند. نان و ماست و پنیر و کره. کم‌کم بایستی می‌خوابیدیم. هرکس پتوی سربازی را که با خود داشت، به‌دور خود پیچید و به خواب رفت. هنوز کیسه‌خواب بین کوهنوردان خراسان متداول نشده بود. حدود ساعت چهارصبح، از صدای تُلُم‌زدن زن‌ها بیدارشدیم. شیر‌ها را در مشک‌ها ریخته بودند و به‌ سه‌پایه ها آویز کرده با حرکت دست و تنه، تُلُم میزدند تا کره بگیرند.


صبحانه را که خوردیم راه افتادیم. هوا روشن بود و آسمان آبی.  قله هزارمسجد در مقابلمان.  خیال فتح قله، در سرم می‌چرخید. صفحات کتاب فتح اورست را با شرائطی که در آن بودیم، تطبیق می‌دادم. دو روز راه رفته بودم و کولۀ سنگین را به دوش کشیده بودم. تا به آن روز به ارتفاع بالای 1500 متری پای نگذاشته بودم. تجسم رسیدن به ارتفاع بالای سه هزار متر، افتخاری بود که آرزویش را داشتم. از گروه جلوتر می‌رفتم تا زودتر از آن‌ها به قله برسم. در نظرم قله می‌بایست شکل مخروط داشته باشد از سنگ و خاک. یعنی  بلندترین بلندای کوه، که بشود روی نوک آن ایستاد و عکس یادگاری گرفت.


قدرت بدنی زیادی نداشتم. اما پیاده روی‌های متوالی و رکاب زدن با دوچرخه در تمامی شهر و بیرون از شهر، پا ها را محکم کرده بود اما نفس جواب نمی‌داد. مخصوصاً این‌که می‌خواستم زود‌تر از بقیه به قله برسم.


جای شما خالی، رسیدم، اما به قول امروزی‌ها رسیدم و سخت بُریدم. تجسم آن چه‌که در ذهن از قله داشتم، بهم ریخت. محیط باز و وسیع ومسطحی دیدم. یک اطاقک سنگی با یک پرچم سیاه که بالای سردر خانه ها می‌زنند و رویش می‌نویسند بفرمائید روضه، نماد قله شده بود.


 گویا قدمگاه یک امام یا امامزاده بود. حیران از  امامی که این راه طولانی را پیموده و خودش را به این‌جا رسانیده و اثرِقدمش را روی سنگ گذاشته تا بعدی‌ها قدمگاهش کنند. در این محوطۀ باز، یک گله کوچک گوسفند و بُز و مرد چوپان و سگش هم ولو بودند. خلاصه این‌که بد جوری توذوق و ملاج ما خورد. عکس یادگاری گرفتیم و خندیدیم و از جبهه جنوبی بر گشتیم به طرف آبشاراخلمد که قصه دیگری دارد.


نمای جدید قله هزار مسجد

 

نظرات 5 + ارسال نظر
علیرضا راجی یکشنبه 16 شهریور 1393 ساعت 09:34

استفاده کردم ...
پایدار باشید...

دوستدارتان علیرضا

محسن سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 23:17

مادرم وقتی با چشمان اشک آلود خواست من رو قانع کنه که از بیابان نزدیک کوهها هزار مسجد فاصله بگیرم.و شغل دیگری رو اختیار کنم به او گفتم :
به زیر مامن چشمان آن ابرو کمانم.
که از سوی گزند جهل خود من در امانم .
بدان مادر جهانی لب قصیر از شکر این تعمت.
بذار اینجا تک وتنها در این مامن بمانم.
ممنون دائی جان.

ahassan vaziri دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 ساعت 00:28

be yad salhahaie 50 va 51 aftadam ke ba dostan koh miraftim yek bar bam shab ra dar panahgah khabidim va sobh be taraf tochal rah aftadim atefaghan mosuo baiash ra ham toye shirpla didim .az bacheha bijhan ganjeaee khob yadam hast ka ba ma bod.

kh.sanadgol یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 ساعت 20:25

با سلام وعرض ارادت جناب افسریان اسم تمام روستا ها ومکانهای دیگر رو من از مادر شنیده بودم پدر م ژندارم بوده وتمام این مکانها محل خدمتشون بوده وطبعا محل زندگیشون

مهدی یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 ساعت 16:47

سلام خوشحال میشیم به وبلاگ ما سری بزنید
مطالب داغ و جذابه!!
http://yar-mehraban.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد