هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

درشکه قنوت



یک ماه از آخرین انتشار خاطرۀ طبیعت سبز شمال گذشته است. دارم کلافه می‌شوم. خاطرۀ تازه‌ای به ذهنم نمی‌رسد. میدانم که از پیریست و حافظه‌ای که دیگر جواب نمی‌دهد و این عصبانی‌ام کرده است. از دوران بچگی، موضوعات بیشتری بخاطرم مانده؛ یعنی مشهدِ سال‌های دهۀ سی؛ معلوم می‌شود حافظه دور، نزدیک‌تراست.


یکی از وسائل حمل و نقل شهری، درشکه بود. بچه‌های آن دوره از سواری خوردن، لذت می‌بردند. در بعضی از بازی‌ها، شرط برنده، کُولی گرفتن بود. سواری از لذت‌های خوب بچگی بشمار می‌رفت. شاید تداعی دوران طفولیت و بغل گرفتن مادر‌ها بود‌. انگیزۀ درشکه سواری قاچاقی، شاید ریشه در همین تمایل بچه‌ها به سواری بود. محور بین دو تا چرخ عقب درشکه‌ها، موقعیتی داشت‌که می‌شد روی آن نشست. این محور، زیر اطاق بود و پنهان از چشم سورچی. وقتی روی این میلۀ آهنی می‌نشستی و دستت را به فنرهای درشکه می‌گرفتی از دید مسافرین و درشکه‌چی مخفی بودی و جایگاهت ایمن بود.


 اضافه شدن وزن بچه‌ها، در کشش اسب درشکه تاثیر نداشت. اما حسادت بچه های پیادۀ توی خیابان را بر می انگیخت. وقتی می‌دیدند، کسی دارد سواری مفت و مجانی می‌خورد، از روی خود شیرینی و یا خصوصیت مشهدی بودن، درشکه‌چی را خبر می کردند؛"درشکه قنوت"  یعنی که تازیانه‌ات را به‌کارگیر. درشکه چی هم از همان جائی‌که نشسته بود، شلاقی را که باآن اسب را می‌زد، در هوا می‌تاباند و به پشت درشکه می‌نواخت. گاهی وقت‌ها هم برای دست‌انداختن درشکه‌چی، بچه‌ها، «درشکه قنوت» را فریاد میزدند و آن بیچاره شلاق را پی‌درپی به پشت درشکه می‌زد و خنده‌ها شروع می‌شد.


 قنوت به معنی فرمانبرداری است، یعنی وسیله‌ای که اسب را فرمانبردار می‌کند.  این تازیانه که به‌آن قنوت می‌گفتند،  یک چوب نازکِ کمتر از یک متر بود و به نوک آن، بافتۀ نازکی از رودۀ گوسفند. این تازیانه ظریف به موم آغشته شده بود و ضرباتش بسیار دردآور بود؛ اگر به‌صورت می‌خورد، اثرش تا هفته‌ها برجای می‌ماند.

تا جملۀ «درشکه قنوت» را، آن بچه می‌شنید، به‌سرعت خود را رها می‌کرد تا شلاق بر بدنش فرود نیاید. بخش خطرناکش همین لحظات بود. میبایست خود را با سرعت حرکت درشکه تطبیق دهد که پایش وقتی به زمین می‌رسید بتواند تعادلش را حفظ کند و به زمین نیفتد. و اگر نمی توانست فرود خوبی داشته باشد پرت می شد  وزمین می خورد  و کارش به افتخاری شکسته‌بند می‌کشید.


 همه مشهدی‌های هم‌سن من، حتماً او را می‌شناسند. بدون عکس برداریِ معمول این روزها، شکستگی یا دررفتگی را با تجربه و خبره‌گی جا می‌انداخت. زرده تخم مرغ و عسل و زردچوبه، روی‌آن می‌مالید و‌ با پارچه‌ای‌ محکم می‌بست و مرخص می‌کرد. ویزیتش پنج زار بود و همیشه خانه‌اش از این آسیب‌دیدگان، پُر. 


  

اوایل درشکه‌ها همه دو‌اسبه بودند و بیشتر اختصاصی و شخصی. خاطرم هست آقای قریشی ازسرشناسان و ملاکین معروف مشهد، یک درشکۀ تزئین شده و زیبا، با اسبهای بسیار قبراق داشت. بعد‌ها درشکه سواری، عمومی‌ترشد ودرشکه‌ها یک اسبه.



وقتی به صورت معمول و با پرداخت کرایه داخل درشکه می‌نشستی، یک جور حس بالانشینی و برتری به آدم دست می داد. بالاتر از بقیه بودی، تندتر از بقیه حرکت می‌کردی، روی صندلی نشسته بودی که خودش تازگی داشت. درشکه‌چی از تو فرمان می‌گرفت که به‌کدام سو برود.


وقتی داش‌مشدی‌ها و بزن بهادر‌های محلاتِ پائین شهر، سرشان گرم می‌شد و هوای عربده کشیدن دور از چشم شهربانی به‌سرشان می‌افتاد؛ درشکه می‌گرفتند و با رفیق‌هایشان سرپا، داخل درشکه می‌ایستادند و چاقو بدست، حریف می‌طلبیدند و قدرت خود را در خیابان‌ها، به‌نمایش می‌گذاشتند. غلامحسین پشمی یکی از این داش مشدی‌ها بود. او خود را برتر از شعبان جعفری می‌دانست و با داشتن نوچه‌های بسیار، مدعی ریاست داش‌ها و لوطی‌های مشهد بود. او که در روزگار جوانی شعبان‌جعفری را برای کسب عنوان داش مشدی اول کشور، به مبارزه خوانده بود، در سال‌های هفتاد، از تمام آن آوازه و یال و کوپال تنها یک کتی راه‌رفتن و دستمالی یزدی برایش باقی مانده بوده و نامی نه چندان نیک در میان مثل‌های مردم مشهد.


حاجی لته، دیگر داش بزرگ مشهدبود. حدفاصل بالاخیابان و خیابان خسروی را در زیر پوشش خود داشت؛ منطقه‌ای که دارای بازار و چندین مسافرخانه بود. البته او و فرزندانش حتی این شانس را نداشتند که در زمان شاه، حاکم محدوده خود باشند؛ مخالفت وی با توسعۀ فلکه حضرت در سال‌های اول دهه 50، باعث شد تا ماموران دولتی تخریب مسافرخانه حاجی لته را درحالی که وی و فرزندانش در آن سنگر گرفته بودند آغاز کنند؛ موضوعی که در جریان آن صدمه‌ای به وی وارد نشد، اما دیگر جایگاهی برایش باقی نگذاشت و دیگر کسی اسم او یا فرزندانش را به‌عنوان داش‌های بزرگ شهر نشنید.


آن روزها، سینما عشق بچه ها و  بزرگ‌تر‌ها بود؛ یک  سرگرمی جذاب و پُر طرفدار. تلویزیون به خانه‌ها نرسیده بود. رادیو برای بچه‌ها حرفی نداشت، مگر قصه‌های شب که موقع آرام گرفتن بچه‌ها پخش می‌شد. اکثر فیلم‌های خارجی بقول امروزی‌ها اکشِن بود. آن زمان، به آن‌ها زدوخوردی و عملیاتی می‌گفتند. سینماچی‌ها، به فیلم‌های تارزان جنگلی می گفتند و به فیلم‌های دراماتیک عشقی.


پول توجیبی ده شاهی و بعدتر ها به یک ریال رسید. هرچقدر هم که صرفه جوئی می‌کردم، به پای خرید بلیت سینما که سه ریال بود نمی‌رسید. تابستان‌ها به اجبار بایستی به مغازه پدر میرفتم که در وسط ارگ بود و مقابل سینما هما؛ حالاهیچ‌کدامشان نیستند. بنظر دوازده سیزده ساله بودم؛ برای تماشای عکس‌ هنرپیشه‌ها و شنیدن صدای فیلم که بیرون ازسینما هم پخش می‌شد، سری به‌آن طرف خیابان می‌زدم. کسانی‌که فیلم را دیده بودند، برای یادآوری و بخاطر آوردن صحنه‌ها، لحظاتی در ورودی سینما می‌ایستادند و به صدای آن گوش می‌دادند. مخصوصاً اگر فیلم به‌زبان فارسی دوبله شده بود و یا این‌که فیلم ایرانی بود. در فیلم فارسی‌، صحنه‌های رقص و آواز را به هر بهانه‌ای در سناریو می‌گنجاندند. شنیدن صدای خوانندگان رادیو در سینما، کمک موثری به فروش می‌کرد.


همان‌طورکه مجانی سوار شدن پشت درشکه، کِیف خود را داشت، سینمای مجانی هم بی کِیف نبود. روزی یک بلیت کنترل شده را که نزدیک کنترل‌چی در مدخل سینما افتاده بود، ازروی زمین برداشتم. بلیت‌های سینما روی کاغذ‌های رنگی، هم‌رنگ شِرشِره‌های دور تابلوهای تبلیغاتی فیلم‌ها، چاپ می‌شد.


 یکی از این شِرشِره‌ها را کندم و فکرِکپی بلیت سینما به‌سرم زد. از همان بچگی، نقاشی من خوب بود. عین حروف و اعداد و نقش مُهر شهرداری را، از روی نیمۀ بلیت باطل شده، روی کاغذی که به‌اندازه‌اش بریده بودم، نقاشی کردم. این کار دور از چشم همه صورت می‌گرفت. احساس انجام گناه در ذهنم می‌چرخید. بعد باخودم گفتم اگر داخل شوم و فیلم را ببینم که ضرری به کسی نمی‌زند؛ تازه صاحب سینما یک ارمنی بود که عرق هم می‌خورد. خودم بارها اورا دیده بودم که پاکت بدست از مغازۀ دماوند که کنار قنادی پدر بود و مشروب سر بسته می‌فروخت، بیرون ‌آمده بود. پدرم او را می‌شناخت، مشتری مغازه بود.


 حالا در این سن و سال فکر می‌کنم؛ والدینی که من می‌شناختم، اگر موافق سینما رفتن بچه‌ها بودند، برایش راه حل پیدا می‌کردند و این‌همه گرفتاری و دوز و کلک لازم نبود یاد بگیریم. اصلاً این‌گونه تفریحات و نیازها را به رسمیت نمی‌شناختند. سینما خارج از دین بود و سینمارو گناهکار و جهنمی. این مخفی‌کاری‌ها از همین‌جا نشات می‌گرفت.

با یک سوزن ته‌گرد، بلیت ساخته شده را پرفراژ کردم. ابتدا فکر کرده بودم حالا که بلیت تقلبی می‌سازم، نُه ریالی نقاشی کنم؛ احتیاط کردم، بلیت‌های بالکن  و لژ دوباره کنترل می‌شدند.  همان سه ریالی را که ارزانترین بود روی آن نوشتم که کنترل مجدد نداشت.


 بعد از ظهر روز بعد، به هوائی که به‌خانه میروم از مغازه قنادی لاله‌زار بیرون زدم. موقع شروع سیانس اول که ساعت پنج بود؛ وارد ورودی اول سینما هما شدم؛ سالن کوچکی که گیشه بلیت فروشی در انتهایش بود. شوق سینما، مرا به‌این کار واداشته بود. تطبیق بلیت قلابی را با اصلی، نمی‌شد از کسی تائید گرفت. در فرصتی‌که سرِکنترل‌چی شلوغ بود، من‌هم خودم را جلو انداختم و بلیت ساخته شده را به دستش دادم. دل تودلم نبود. بلیت را گرفت و نگاهی به‌آن کرد و به صورت من زُل زد. نفهمیدم از پریدگی رنگم متوجه شد یا از رنگ و جنس کاغذ. با دست سنگین‌اش، محکم به پسِ کلّه‌ام زد که برق از چشمانم پرید. می‌خواست یک «کُودرکونی» هم بزند که پایش به‌من نرسید و فرارکرده بودم. خوب شد که مرا نشناخت؛ اگر شناخته بود، حتما به پدر می‌گفت و آبروریزی ببار می‌آورد وکار حسابی بیخ پیدا می‌کرد.

 

نظرات 8 + ارسال نظر
محمد جمعه 23 آبان 1393 ساعت 01:12

استادعزیزسلام. بسیارخاطره جالب ،عالی وخصوصا صادقانه ای بود
ازدوران نوجوانی تان...
خواهشأ معنی ومعادل بعضی اصطلاحات مشهدی یا غیرمشهدی که اختصاصی ومحلی هستند راداخل پرانتزی بنگاریدتا معنی آنها را
نیزبه شیرینی نثرشما اضافه کنیم وکیف مان کامل شود..

"شِرشِره‌"های دور تابلوهای تبلیغاتی...............................
می‌خواست یک "«کُودرکونی»" هم بزند.............................

موفق باشید ومستدام...خدانگهدار

mahnaz سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 16:52

سلام جناب افسریان داستان درشکه را برای همسرم خواندم ایشان میگویندتسمه درشکه چی قروت نام داشته،شمابفرمایید کدام درست است.

علیرضا راجی یکشنبه 16 شهریور 1393 ساعت 10:14

سلام
مثل همه نوشته ها :پرعمق - پرمحتوا - کم حاشیه - تاریخی - آموزنده - رمانتیک - و . ....

سالم باشید
دوستدارتان علیرضا

محمدرضا دوشنبه 3 شهریور 1393 ساعت 15:12

بسیار زیبا و عالی بود دایی جان.مثل همیشه

hassan vaziri چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 01:13

jaleb bood man barha poshte doroshkeh savar shodam amma kesi ra be yad daram ke belit haye pareh shodeh ra miavard va saatha vaght sarf mikard do tekeh yek blit ra pida mikard anha ra be ham michasband va be cinema miraft

E.Maleki سه‌شنبه 31 تیر 1393 ساعت 09:24

Very interesting subject. I remember at the age of 8 or 9 I had jumped at the back of DOROSHKEH and I had tasted the pain of the GHONOOT as well.This happened in Neishabour, not far from Mashad. That is good , Hashem. You have a great talent of finding interesting and novel subjects to talk about.

Anoosheh سه‌شنبه 31 تیر 1393 ساعت 04:58

Vaiii aliii bood. delam gerefte ino khoondam keif karda. oon jale belite cinema ke aslan ye chiza digast.. ..dar zemn aghaye Afsarian aslan ham pir nashodin!!! :)

فرشاد سه‌شنبه 31 تیر 1393 ساعت 03:04

جالب بود آقای افسریان... البته به قول احمد رضا احمدی این جور خصوصیت ها مثل جعل کردن استعداد میخواد که بعضی ها خوش شانس هستند و ندارند.... راستش این مطلب رو خوندم یاد بچگی خودم افتادم که یه بستنی بدون اینکه پول بدم کش رفتم و به دست شاگرد مغازه بقلی گرفتار شدم و تحویل پدر داده شدم و کتک مفصلی نوش جان کردم... همیشه فکر میکنم کتک بجا و به موقعی بود والا شاید دزد میشدم در آینده .... شایدم خوش شانس بودم و بی استعداد در دزدی بستنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد