هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

یک قصۀ سادۀ عاشقانه


در جمعی نشسته بودم. صحبت از نوشته‌‌ها و خاطراتم شد. عزیزی که سال‌هاست می‌شناسمش،کنار من   نشست و با تواضع و احترام گفت: من همۀ خاطرات تو را خوانده‌ام. آن‌هارا که اشتراکی با زندگی من داشته‌اند را ‌چندین بار مرور کرده‌ام. دلم می‌خواست من‌ هم می‌توانستم، آن‌چه‌که در دلم دارم روان و ساده روی کاغذ بیاورم.


 در زندگی لحظات و خاطراتی هست، که میبایست یک جائی ضبط و ربط و شاید ماندگار شود. درست می‌گفت، من‌هم با نوشتن این خاطرات و شعرها، احساسات گذشته‌ام را، هر از گاهی ورق می‌زنم و نطفه و سر چشمۀ احساس رفته و حال را، زنده نگه‌میدارم و تازه‌اش میکنم و لذتش را می‌برم.


از من خواست خاطره‌ای را که خیلی عزیزش می‌داشت، برایش بنویسم تا او مثل سندی در صندوقچه خاطرات خصوصی‌اش آن را حفظ کند. مثل عکس‌ قدیمی عزیزی که تو را میبرد به همان روزهائی که دیگر برگشتنی نیستند.

بی منت پذیرفت که این خاطره‌اش همراه خاطرات من در وبلاگ منتشر شود. آنچه که از این لحظه کتابت می‌کنم، حکایت اوست. اسامی را ذکرنکرده‌ام و بعضی از نشانی‌ها را مبهم نگه‌داشته‌ام و احتیاط کرده‌ام.


آن روزگوشه‌ای نشستیم و منتظر حرف‌هایش شدم. احساس عجیبی داشت. ابتدا چند دقیقه‌ای ساکت ماند. نمی دانست از کجای داستان باید شروع کند. چشم‌هایش بی‌حرکت و خیره مانده بود. به‌هیچ جا نگاه نمی‌کرد. آهی کشید، کمکش کردم، گفتم از جائی شروع کن که به‌تهران آمدی و وابستگی و ارتباطات سنتی و قومی را پشت سر گذاشتی. از تنها شدنت شروع کن. چند لحظه بعد سر کلاف را پیداکرد شروع به گفتن کرد: 

 

* * * * *

 

تابستان 1346 بیست و چهار ساله بودم. کارهای استخدامی‌ام تمام شده بود و حکم رسمی در دست داشتم. ماندگاری‌ام در پایتخت قطعی شده بود. با یکی از همکاران اداره که با هم استخدام شده بودیم محشور شدم. دوست تازه‌ای‌که خانه‌شان به خانۀ ما نزدیک بود. پدر و مادرش اهل تبریز بودند. چند سال قبل، پدرش که شغل محترمی داشته و در میان مردم سرشناس بوده، از دنیا رفته بود. با مادر و مادربزرگ  و خواهرها و برادرانش، در یک خانه دو طبقه در کوچۀ بن‌بستی که از خیابان اصلی جدا می‌شد، زندگی می‌کردند. خانه نمای آجربهمنی و حیاط نقلی و قشنگی داشت ، در یکی از محله‌های پرجمعیت قدیمی و معروف تهران .

 

این همکار من، یک سالی از من کوچکتر بود. گاهی سیگار می‌کشید و اگر پا می‌داد، مخمّری هم سر می‌کشید. خیلی زود با هم اُخت شدیم. خوش برخورد و خوش خنده و گرم و صمیمی بود. از کلاس آموزشی که می‌آمدیم، اصرار داشت با هم بنشینیم و گپ بزنیم. از دوره دبیرستانش می‌گفت و از دوستان قبلی‌اش. پرحرفی نمی‌کرد ولی از من بیشتر حرف می‌‌زد؛ خوب گوش ‌دادن من، او را به‌حرف وا می‌داشت. پای‌بند این نبود که وسائل و ملزومات اطاقش مرتب باشد و بعد بفرما بزند که به خانه‌شان بروم. می‌شود گفت که هر هفته، یکی دو بار با هم می نشستیم و گپ می زدیم.


مادرش به گرمی و بی‌تعارف با من برخورد می‌کرد. مثل بچه‌های خودش. خدا رحمتش کند، لهجه آذری ملایمی داشت. بیاد نمی‌آورم که در گذشته، به این راحتی با خانمی چنین راحت بوده باشم، مثل خاله‌ام بود که بی دعوت به خانه‌اش می‌رفتم و او چه روی خوشی به ‌من داشت. در همین رفت و آمد‌ها با خواهر کوچکترش آشنا شدم. بنظر برای کنکور درس می‌خواند.

 

این‌که اولین دیدار ما چگونه اتفاق افتاد و گفتگوی اولیۀ ما چگونه شروع شد را بخاطر نمی‌آورم. حرف‌های مشترکی در باره کتاب و ادبیات داشتیم. شعر واسطۀ مشترک ما بود. نادر نادرپور، فریدون مشیری، فروغ فرخ‌زاد. خودش هم یکی دوتا شعر چهارپاره سروده بود. این شد که دل‌هامان با چسبِ شعر، به‌هم چسبید. برای هم حرف داشتیم اما زمان گفتگو‌ها کوتاه بود. هردو مراعات می‌کردیم و حواسمان به خانواده بود که برداشت خاصی نکنند. اولین دختری بود که در تهران با او آشنا شده بودم. از دبیرستان فارغ شده بود و بنظرتجربه آشنائی با پسری را نداشت. سه چهارسالی از من کوچک‌تر بود.


متین و بی‌سرو صدا و رفتاری حساب شده داشت. چهره‌اش به برادرش خیلی شباهت نداشت؛ مهتاب‌گون بود صورتش. به‌مادرش رفته بود. موهایش صاف و خرمائی رنگ بود و از شانه‌هایش به‌پائین می‌ریخت. فرقش را از وسط باز می‌کرد. صدایش لطف خاصی داشت. با نوک زبان صحبت می‌کرد. خنده‌اش دلچسب بود و به‌آرامی می‌خندید. مرا «شما» خطاب نمی‌کرد، ولی اسمم را هم به‌زبان نمی‌آورد. وقتی نگاه می‌کرد، تبسم ملایم روی صورتش نقش می‌بست. لب‌های نازکش کشیده‌تر می‌شد و چشمانش‌کمی تنگ. برجستگی گونه‌هایش نمایان‌تر. نگاهش پر از شوق بود و محبت داشت. گاهی اوقات که چشمان من به او خیره می‌ماند سرش را پائین می‌انداخت و من‌هم به خودم تشر میزدم که از آن حالت بیرون بیایم. هیچ‌گاه از من سئوال نکرد که کی هستم و از کجا آمده‌ام. وقتی نزدیک می‌نشست و شعرش را که حاوی احساساتش بود، برای من می‌خواند؛ اشتیاق و تمایلش را می‌فهمیدم و حسش را درک می‌کردم.

 

ماه‌ها گذشت. دیدار و حرف‌هایمان محدود به همان موضوعات ساده و در همان چهاردیواری خانۀ آن‌ها بود. همیشه بهانۀ شروع صحبت، شعری بود که توی دفترش یادداشت کرده بود و می‌خواست برای من بازگوکند. این مواقع با نگاه مرا میخواند ومن حواسم کاملا به‌او بود. یک محبت زیرپوستی، یک تمایل مخفی بدون کلام، همچنان جاری بود.

 

این رفیق و همکار من، با روشن شدن وضعیت استخدام و تثبیت درآمدش، تصمیم گرفت مستقل شود. در یکی از کوچه‌های همان محله، طبقه دوم یک خانۀ قدیمی را اجاره کرد. با جدا شدن او از خانواده‌اش، رشتۀ ارتباط من‌هم با آن خانه قطع شد و از دیدن طرف محروم شدم. وامانده و درمانده شده بودم. در این چند ماه علاقه‌ای پیدا شده بود که بی ارتباط به سن و سال نبود. بهانه‌ای برای تلفن کردن پیدا نمی‌کردم. البته تلفن هم نداشتم که شماره‌اش را یک‌جوری به او برسانم، که شاید  بهانه ای می‌شد برای تماسی اتفاقی. می‌شود گفت که او را گم کردم. هیچ آدرس دیگری از او نداشتم جز خانه مادرش، که بهانه رفتن به آن‌جا، با تغییر خانۀ برادرش، از من گرفته شده بود.


شاید دو ماهی به‌همین منوال گذشت. یکی از روزهای پائیز بود؛ از کار بر گشته بودم. نزدیک غروب حوصله‌ام کاملاً سررفته بود. گفتم سری به خانۀ این رفیق شفیق بزنم که شب را به سینما یا جائی برویم. زنگ طبقۀ دوم را زدم، در باز شد. خوشحال شدم. معلوم شد که درخانه هست. پله‌هارا بالا رفتم، درِ ورودی چوبی با شیشه‌ها مشبک، قبل از رسیدن من نیمه باز شد. لای در چهرۀ آشنای هم‌او بود که با اشتیاق و لبخندِ زیرکانه‌ای برلب، به‌انتظار ایستاده بود. سلام کرد و گفت: داداش خانه نیست اما خواهدآمد. بفرما زد که داخل شوم و بنشینم. آمده بود که سر و صورتی به وضع اطاق و آشپزخانۀ برادرش بدهد. ارتباطی را که گم کرده بودم پیدا کردم. این چندماهی که گذشته بود از این کلافه شده بودم که چرا نتوانسته بودم یک ارتباط جدی تری را برقرار کنم؛ تا محبت ایجاد شده، بر زبانمان جاری شود.

 

برایم چای آورد. هر دو اشتیاق داشتیم آن حرف‌هائی را که در این مدت نگفته بودیم و محبوس شده بود، از دل آزاد کنیم و ناگفته ها را بگوئیم. از او خواستم روی صندلی کنارِ من بنشیند، که نشست. دست‌هایش را روی میز گذاشت. من‌هم دستم را روی میز گذاشتم. شاید دست‌‌هایمان بتوانند سر صحبت را باز کنند. صدای ملایم موسیقی در هوای دو اطاقی که با گچ‌بری از هم جدا شده بود، پیچیده بود. وقتی برای ریختن چای به آشپزخانه رفت، صدای موسیقی بلندتر شد. آفتاب عصر، خود را از دیوار حیاط  بالا می‌کشید. هوا رو به‌تاریکی می‌رفت. مهلت حرف زدن به‌سرعت سپری می‌شد.



دستم را روی دستش گذاشتم که داغ بود. خجالت کشید اما دستش را نکشید. بنظر نیمی از حرف‌ها را با دست‌هایمان گفتیم. این دیگر خودش بود و خیالش نبود. خیال به‌این روشنی و زیبائی نمی‌شود. سینه‌ام پر از اضطراب شده بود و گونه‌هایش از التهاب پُر. این مائیم که در کم رنگی نورآفتاب، زیر صدای آرام موسیقی نشسته‌ایم، بی هیچ گفتگوئی. حرکاتش نشان می‌داد که بنا دارد چراغ ر‌ا روشن کند. شاید بهانه‌ای بود برای دور شدن از میز سفید رنگ که چای را روی آن گذاشته بود. شایدهم بهانه‌ای بود برای ننشستن تنگاتنگِ کنار من.


هنوز تاریکی به‌اطاق نرسیده بود. نوری که از پنجرۀ نیمه باز می‌تابید، نیمی از صورتش را روشن کرده بود. تبسم شیرینی روی لبهایش مانده بود. بنظر جمله ای پیدا نمی‌کرد که مناسب باشد برای شروع یک گفتگوی خصوصی‌تر. وگر نه او هم می‌توانست چیزی بگوید که این قفل لب‌ها باز شود. اما من‌هم همچنان خاموش مانده بودم. حواس هردومان به یکدیگر بود که، چراغ‌ها روشن شد. رویمان راکه بر گرداندیم، مادرش در آستانۀ اطاق ایستاده بود و چراغ‌ها را روشن کرده بود. می‌گفت چرا در تاریکی نشسته‌اید!؟ از خجالت آب شدم. او هم به‌سرعت بلند شد و سرش را به‌کاری بند کرد. مادرش کلید داشت.  برای سرکشی آمده بود! یا مرتب کردن خانه، نمی‌دانم. اگر چه هیچ اتفاق نا مانوسی نیافتاده بود؛ ولی نشستن کنار دختری در اطاقی نیمه تاریک، مادرش را دچار شک و شبه می‌کرد که من تحملش را نداشتم. نمی‌توانستم صبر کنم تا برادرش بیاید. خداحافظی کردم و رفتم.


برای پاک کردن هر گونه ابهامی، هفته بعد از طریق برادرش، پیغامی فرستادم که مفهومی مثل مرحلۀ اول یک خواستگاری را داشت. که هم او بداند و هم مادرش. ولی جوابی نیامد. مطمئن بودم که موضوع را طرح کرده بود. یکی دوماه گذشت و هیچ امکانی بوجود نیامد که ما یکدیگر را ببینیم. ماموریت یک‌ماهه اداری هم مزید بر علت شد. نهایتاً این قصه به بجائی نرسید و هم‌چنان در ابهام خواستن یا نخواستن باقی ماند. سه چهارسالی گذشت و من با عزیزی که می‌دارمش دوست، ازدواج کردم و بچه دار شدیم و زندگی را خیلی سخت نگرفتیم و بچه‌ها بزرگ شدند.

 

چهل و هفت سال از آن غروب ماندگار که جرئیاتش این چنین در خاطرم مانده است گذشت. ابهام پاسخ ندادن به پیغام من، برایم همیشه یک سئوال بی جواب بود. تا این‌که، ابتدای شبی از مهر ماه سه سال قبل، تلفن موبایلم زنگ خورد. شماره برایم آشنا نبود. نشانۀ خارج از کشور را داشت. تا صدایم درآمد، صدایش را شناختم. خود او بود. این بار مرا به‌اسم صدا می‌کرد. در خلال این سال‌ها، برادرش، این رفیق عزیز من، به بیماری سختی مبتلا شد و از دنیا رفت. در بهشت زهرا، هنگام خاکسپاری، او همراه خانواده نبود. تعجب کرده بودم. همین قدر خبر داشتم که برای ادامه تحصیل در دهه پنجاه به ترکیه رفته است. اما حالا داشت از امریکا صحبت می‌کرد.


گفت که شمارۀ تلفن تو را از طریق همکاران اداری‌ات به‌سختی گیرآوردم. از ازدواجم با خبر بود. شرکت بسیار معتبر و مهمی در امریکا داشت. قصه زندگی‌اش را بصورت خلاصه برایم تعریف کرد. با کسی که اصرار به ارتباط با او داشته و او را بسیار دوست می‌داشته است، تن به ازدواج میدهد و صاحب دو فرزند می‌شود. زندگی موفق و مرفهی داشته، اما ازدواجی نا موفق. تا بزرگ شدن بچه‌ها، صبر پیشه کرده بود و بالاخره بعد ازسی سال از هم جدا شده بودند.


بچه‌ها که دنبال کار خودشان رفته بودند او تنها شده بود. در این تنهائی یاد من افتاده بود؛ که کجا هستم و چه می‌کنم و روزگارم چگونه می‌گذرد. به این‌جا که رسید، سئوال بی پاسخی که این چهل و چند سال در ذهنم مانده بود را، از او پرسیدم و منتظر جوابش ساکت شدم. خنده‌اش گرفت. صدایش همان صدای لطیف قدیمی بود. با این‌که چهره‌اش را نمی دیدم اما تجسمش را داشتم که چگونه می‌خندد. نمی‌خواست پاسخ بدهد. طفره می‌رفت. با اصرار من مجبور به‌پاسخ‌گوئی شد. او چیزی گفت که در آن چندین ماه کلافگی، هیچ وقت فکرش را نکرده بودم و حدس آن ‌را هم نزده بودم. چند لحظه صدائی نیامد. به‌خیالم تلفن قطع شد. اما با لحنی که غمی داشت، صدایش دوباره به‌گوشم رسید :


                                                                                                       تو قد بلند بودی و من نبودم.



. . . . . . . . . . . . . .


صدای صادقانه‌ات،

 به روزهای آخر فصول گرم

خواب سال‌های رفته را،

دوباره زنده کرد.

ترانه بود، صدای گرم عاشقانه بود.

ببین که عشق،

چه جاودانه ماندگار روزگار ماست. 

 

قسمتی از شعرِ «سال‌های رفته»

نظرات 9 + ارسال نظر
امیر عبدی دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 10:41

نمیدونم چی بگم اما سطر به سطر متن چنان نگراش زیبایی داشت که گویی خود آنجا بودم و نظاره گر......
هنوز قلبم از تپش نایستاده...........

باران یکشنبه 16 فروردین 1394 ساعت 02:01

عالی بود
چه جاودانه ماندگار روزگار ماست...

محسن جمعه 5 دی 1393 ساعت 19:21

زعشق لیلیش ،تو ساز کردی.
مرا مجنون تر از ، آغاز کردی.
بگفتی قد او چون سرو بلند است.
چنین بود ،لیلیش هم ،ناز کردی.

sadredin hadidi یکشنبه 27 مهر 1393 ساعت 13:34

سلام

یو نس احمدزاده سه‌شنبه 22 مهر 1393 ساعت 09:36

سلام
خاطره بسیار زیبایی بود ، من همیشه فکر می کردم قد بلندی یک امتیاز خیلی خوبی است ، ولی گویا همیشه اینطور نیست ....

sadredin hadidi یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 10:58

سلام جناب افسریان.قلم شیوای شما من را به وجد میاره.چقدر من و همه دوستان خاطرات شیرین از دوران خدمت در هما داریم که شاید نداشتن قلم زیبای شما باعث میشه همه آنها به فراموشی سپرده بشه . ولی تصمیم گرفتم من هم سعی خودم را بکنم شاید در این مورد هم شاگردی شما را کردن به نتیجه برسه

زهرا حسینیان شنبه 19 مهر 1393 ساعت 13:31

سلام..اقای افسریان داستان فوق العاده ای بود و ناراحت کننده..اما قلم شما از همه ی داستان فوق العاده تر بود... بی جهت نبود که دوستتان از شما خواسته که داستانش را نقل کنید.... به نظر بهتر از شما نمیتوانست این داستان را قلم بزند...... آخرش قشنگ بود و ساده اما واقعی.!!!!!!!!111

E.Maleki جمعه 18 مهر 1393 ساعت 06:57

Dear Hashem ,That was really fantastic. No doubt you have a great talent on literature. So nice, so tender .well written.
Regds

hassan vaziri سه‌شنبه 15 مهر 1393 ساعت 22:58

HASHEM JAN SLAM AGAR CHEH SHAFAHI IN GHESE RA GHABLAN SHANIDEH BODAM VALI IN KALEMAT FOGH AL ADEH SHIRIN VA ROMANTIK HASTAND SHERASH RA HAM KHILI DOST DARAM

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد