هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

سنفونی شهرزاد



سنفونی شهرزاد اثرِ ریمسکی کورساکُف، فضای اتاق محقر مرا را پرکرده بود. این سنفونی با الهام از داستان‌های هزار و یک‌شب نوشته‌شده و حال و هوایی شرقی دارد. موومان‌هایش را بسیار دوست می‌داشتم. آن روز صبح، روی صندلی کنار میزی که همۀ داروندارم را روی آن می‌گذاشتم، نشسته بودم. در طبقۀ همکف یک ساختمان دوطبقۀ آجر بهمنی که آن سال‌ها، بسازبفروش‌های یزدی در تهران می‌ساختند. گرمای آفتابی که از پنجره بزرگ آهنی روی پرده قرمز یزدی باف می‌تابید، اذیت کننده نبود.


آخرین نقاشی‌ام را به دیوار زده بودم؛ مرد تنهائی که دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و سرش را پائین گرفته و فکر می‌کرد. سایه‌ای همۀ صورتش را پرکرده بود. این تجسمی بود از من که به دیوار آویز شده بود و داشت صفحات کتابِ سال‌های گذشته را، مرور می‌کرد. از تنهائی‌ام خسته شده بودم. او هم خسته بود و سرش را پائین گرفته بود. می‌خواستم تغییری به زندگی مجردی‌ام بدهم.

همچنان که نگاه من به تابلو خیره مانده بود، افکارم آوارۀ سال‌ها سختی بود که بود بر من گذشته بود. نوار موسیقی به آخرش رسید. کاست نوار را دوباره از اول گذاشتم. ضبط‌صوت کوچک سیاه‌رنگ مارک سونی که از جده خریده بودم یکسره روشن بود. بیست‌وهفت‌ساله بودم. چهل‌وچند سال پیش.

 

روز خوبی نبود. نامه‌ای را که پستچی از درزِ درِ ورودی به داخل انداخته بود و لای در گیرکرده بود را برداشتم. تعجب کردم که چرا پستچی زنگ نزده است؛ پشت پاکت آدرس نداشت. پهنای پاکت را باعجله با دست بریدم. کاغذ داخلش را که درآوردم معلومم شد که از کیست. در باورم نمی‌آمد. چرا نامه فرستاده؟! چنین کاری از آن دختر بعید بود. حدس زدم شرایط پیش‌آمده او را مجبور به نامه‌نگاری کرده. آدرس را از کجا به دست آورده بود نمی‌دانم! روی ورقی که از دفتری کنده، آن چند سطر را نوشته بود. طرز نگارش و خطش، نشان می‌داد که به‌یک‌باره تصمیم به این کار گرفته. برای اینکه پشیمان نشود دوباره آن را نخوانده بود. چند سکته داشت و یک خط‌خوردگی. جملاتی را که نوشته بود، به‌طورقطع و یقین، نمی‌توانست رودررو به زبان بیاورد.


عکس سیاه‌وسفید برّاق را، از لای کتاب شعر «سحوری» که به خاطر تولدم هدیه داده بود درآوردم و این بار جور دیگری تماشایش کردم. توی عکس چهره‌اش خندان بود و به‌طرف دوربین بالاتنه‌اش را چرخانده بود. رنگِ دامن گل‌دارش در عکسِ سیاه‌سفید، معلوم نبود. پیراهن ساده‌ای به تن داشت. موهایش را نپوشانده بود. کنار باغچه که ایستاده بود بخشی از انتهای حیاط و قسمتی از ساختمان نمایان بود. خنده‌اش در عکس ثابت مانده بود. به نظر ژستِ خنده داشت. پشت عکس هم چیزی نوشته‌نشده بود. عکس او را برگرداندم و روی میز گذاشتم و دیگر نگاهش نکردم. نگاه و خنده‌اش تأثیرگذار بود. وسوسه‌ام می‌کرد. می‌بایست عقلانی‌تر فکر‌ می‌کردم، این نگاه نمی‌گذاشت. اذیتم می‌کرد. به ریشه‌ها و علل فرستادن این نامه فکر می‌کردم. انتظار چنین واکنشی را از او نداشتم. حرف‌هایمان را اگرچه در پرده و غیر شفاف گفته بودیم، ولی دیگر تمام‌شده بود. همۀ حواسم معطوف بازنگری گذشته بود. نُت‌های سنفونی شهرزاد مرا همراه وقایعی می‌کرد که به آن روز ختم می‌شد.

 

  

 

سال قبل در اعتراضات دانشجوئی دانشگاه تهران به افزایش قیمت بلیت اتوبوس، فعال‌تر از بقیه بود. آرام نمی‌گرفت و به یک‌یک بچه‌ها توصیه‌هایی می‌کرد. ازنظر سن و جثه بزرگ‌تر از بقیه نبود. شاید دنبال هیجان تازه‌ای بود. امکانات مالی خانواده‌اش خوب بود؛ اما رفت‌وآمدش با اتوبوس بود. هدفش اعتراض به وضع موجود بود. گران شدن بلیت اتوبوس واحد، بهانه‌ای بیش نبود.


با دخترها خیلی نمی‌جوشید. ترجیح می‌داد با من و دوستان من، هم‌صحبت شود. رفتارهای دخترانه نداشت. ساده لباس می‌پوشید. به‌‌ نظر بیشتر از یک دختری که از دبیرستان وارد دانشگاه شده، ظرفیت داشت. در رفتار و گفتارش اداواطوار دخترانه دیده نمی‌شد. حدس می‌زدم، در محیطی که بزرگ‌شده، بیشتر با پسرها همبازی و محشور بوده. خصلتی که مرا به‌طرف او می‌کشاند، همین بود.

چند سالی از او بزرگ‌تر بودم. بااین‌وجود احساس بزرگ‌تری نمی‌کردم. به من اعتماد داشت؛ چون رفتارم با او خیلی صادقانه و عادی بود. هرچه از گذشتۀ من به او منتقل می‌شد، کنجکاوی‌اش را بیشتر می‌کرد. شعرهایم برایش ابهام داشت. می‌گفت: تو خیلی دهاتی هستی، من را به شوخی دهاتی خطاب می‌کرد. می‌گفت تو اینجا چه می‌کنی؟! همۀ آنچه داری را، از تو خواهند گرفت و چیز تازه‌ای به تو نخواهند داد. از حرف‌هایش خوشم می‌آمد. دلسوزانه بود.


سبک نقاشی‌های من را دوست می‌داشت. خودش هم بسیار بااحساس و با تکنیک، رنگ را روی بوم می‌گذاشت. کارش فرم داشت. وقتی کارها را برای قضاوت در آتلیه می‌گذاشتند، کار او مشخص بود و از دیگران متمایز. نمی‌شد این آدم را نادیده گرفت.

به‌ همراه دوستش سفری به مشهد کرده بود. همزمان منهم آنجا بودم. کاروانسراهای قدیمی، تیمچه قالی‌فروش‌ها، مدرسه‌های علوم دینی، معرکه‌گیرها، کوچه‌های تنگ و باریکِ سنگفرش اطراف حرم که آن موقع، هنوز تخریب نشده بود. پا به‌پای من و دوست دیگرم، محله‌های قدیمی را از خود کردیم. در خانۀ محمود موحد نقاش که حالا ساکن پاریس است و آن موقع در محلۀ نوغان می‌نشست، چندساعتی کنار هم‌نشستیم و گپ زدیم و کارهایش را زیرورو کردیم. به خانۀ مان که پدر و مادرم و بقیه بودند، دعوتش کردم، سرباز زد. مراعات حال من را می‌کرد که برداشتی به‌غلط صورت نگیرد.

 

زمستان گذشتۀ آن سال، همراه هم در کوچه‌باغ‌های شمیران که نزدیک به خانۀ او بود، پرسه می‌زدیم. هنوز نشانه‌هایی از آن نهرِ روانی که برف‌ها را آب کرده بود در خاطرم مانده، درختان بید کهن‌سال و دیوارهای گِلیِ باغ‌های پردرخت و بی‌برگ. موقعیتی پیش آمد که حرف‌های جدی‌تری بزنیم. با الفاظی که به‌سختی پیدایشان می‌کردم، قصدم این بود که باظرافت صحبت را به آیندۀ خودم بکشانم. با جملاتی که می‌بایست ذهنیت مرا، بدون استفاده از کلمات رایج و احساسی که در این نوع مواقع به زبان جاری می‌شود، به او منتقل کند.



به چهره‌اش نگاه نمی‌کردم. همان‌طور که به برف‌ها و آب جاری زُل زده بودم؛ یکسری جملات از دهانم بیرون می‌ریخت. همه حواسم به این بود که به‌طور مستقیم و شفاف جمله‌ای را نگویم که ارتباط صادقانه دوساله را خدشه‌دار کند. همۀ قصدم دریافت نظر او بود. اینکه چه احساس درونی نسب به من دارد. آیا به پشتیبانی آن می‌شود حرفی از آینده مطرح کرد؟ به گفته‌هایم گوش می‌داد اما پاسخی از او نمی‌گرفتم. پرده‌ای از واقعیت‌های یک دوره از زندگی در حال اجرا بود، در این نمایش، از عشق و عاشقی خبری نبود. گفتمانِ شروعِ یک زندگی انشاء می‌شد. کارگردانِ روزگار، ادامه بازی را به بازیگران واگذار کرده بود تا پردۀ آخر، هرچه پیش آید.


 بسیار تودار بود. از گذشته‌اش به من هیچ نگفته بود. احساس می‌کردم که او تعهدی به کسی دارد، از اقوام و یا نزدیکان، یا به آینده فرضی دیگری امید بسته است. البته اگر این موضوع جدی بود، ارتباط دوستانه ما نمی‌بایست دوساله می‌شد.

یاد یکی از آشنایان افتادم که همین حال‌وروز را تجربه کرده بود... اصرار به دوست داشتن طرف کرده بود. با جملات عاشقانه تردید او را شکسته بود. در دوران نامزدی کارشان به اختلاف کشید. مقایسه‌ها در پس ذهن دختر، زندگی او را رنج‌آور کرد. بالاخره پایه‌های زندگی‌شان از همین نقطه ضربه دید و از هم جدا شدند.


از چند ساعت گفتگو در کوچه‌باغ‌های خلوت شمیران، چیزی حاصل نشد. جز خاطره‌ای سرد از برف‌های آب‌شده و درختان بید سرماخورده و دیوارهای گلی قدیمی. دیروقت بود به خانه‌هایمان برگشتیم.

 عید آن سال، به مشهد رفته بودم. فرصتی دست داد که به توصیه عزیزی، با خانواده‌ای آشنا شوم. غرض شناخت آن‌ها از من بود. قدم‌های ابتدائی یک ارتباط هماهنگ باسنت و فرهنگ خانواده، برداشته‌شده بود. وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم، مات و بی‌حرف بود. نمی‌خواست عیان کند که مشتاق شنیدن این موضوع هست. سؤالی نکرد، توضیحی نخواست، چیزی نگفت. انتظارم از بیان قضیه این بود که موقعیت جدید مرا درک کند و بداند که با او صادق بوده‌ام و بی‌آنکه تظاهری در کار باشد، مسیر زندگی آینده‌ام را با او در میان گذاشته‌ام. آن روز، کلامی که تمام‌کننده باشد بر زبان نیاورد. صبوری و توداری‌اش را تحسین می‌کردم. از آن‌طرف، پیام‌های مثبتی از مشهد می‌رسید. دیگر دل را می‌بایست روانه آن دیار می‌کردم.

 

بهار، بدون نشاط بهاری‌اش درگذر بود. آن روز صبح بعد از دریافت نامه، ذهنم چنان به هم‌ریخت که کمتر به خاطر دارم؛ اما می‌بایست بر تردید انتخابم، فائق می‌شدم. در پرتو آفتابی که از پنجره بزرگ آهنی به پرده قرمزرنگ یزدی باف، در طبقه همکف آن ساختمان دوطبقه آجر بهمنی می‌تابید، من به آخرین نقاشی‌ام، مات و مبهوت نگاه می‌کردم، این بار نوار سنفونی شهرزاد را که به آخر رسید بود، دوباره برنگرداندم. آنچه آن روز، بر ذهن خستۀ من آوار شد، غصه‌ای بود که از نامه‌اش بر دلم ماند. عکسش را خاطرم نیست چه کردم؛ اما نامه‌اش در مُشتم مچاله شده بود. نامه که نبود، چند سطری که آوایِ پریشانی داشت.

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
hassan vaziri یکشنبه 28 دی 1393 ساعت 00:27

khob va delchasb va por az ahsace mesleh hamisheh konjkaviam mara beh an salha bord va akhtelaf ma ba sadegi sonata va shahrestaniman ba hamclasi hayeman.

E. Maleki پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 08:20

It was a beautiful love story, which at the same time revealed to me that besides the art of painting you have a taste for classical music. Wonderful.

جلیل هریسچی چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 15:43

جناب آقای افسریان با سلام و باز خاطره ای جذاب و جالبی دیگر .. و اما نمی دانستیم که استاد هاشم خان افسریان بجز نگارش شیوا ، دستی هم بر قلم نقاشی دارند !؟ نقاشی جای خود ، براستی گویش تان در این گفتار جدای از آن نقاشی نیست ؟ چقدر این بیان دارای فرازوفرود نرم و خاطره انگیز است !؟ و چقدر برجستگی و فرو رفتن در لایه های زمان و طرح موضوعات در این گفتار مخاطب را در سیری از زمان می برد که جدای از آن سنفونی نمی باشد ؟ آره.. جناب آقای افسریان ، هنر یک واقعیت است ، چه نوشتن باشد که بتوان کلمات و جملات را به گونه ای انتخاب نمود که مخاطب خود را در حال و هوای آن قرار دهد و چه نقاشی باشد که با دیدارش خود را در محیط و فضای تصویر احساس نمائی . بهر تقدیر قلم بی بدیل نوشتاری و نقاشی چشم نوازتان مایه افتخار دوستان است .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد