هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

تماشای خداحافظی






دلش می‌خواست همین‌طور عاشق بماند. از حال و هوائی که در ذهنش ایجاد می‌کرد، خوش به حالش می‌شد. عاشقی‌اش مثل عشق‌های متداول و معمول نبود. بیشتر ذهنی و خیالی بود. این‌طوری وقتی ترانه‌ها و آهنگ‌های خواننده‌ها را گوش می‌کرد، حس و حال خوبی پیدا می‌کرد. شعر‌ها بیشتر به دلش می‌چسبید. حس قشنگ‌تری از آهنگ، بدلش می‌‌نشست.

نشان یاد تو گر در من خراب گذشت

حدیث سایۀ ابر است که از سراب گذشت

زمانه قصۀ تکرار خواب و بیداری‌ست

که در پگاه خمار و شب شراب گذشت

گذشت آن‌که نگاه تو، داشت با تن من

خیال باد که از خانۀ حباب گذشت

 

وقتی برای پیاده‌روی می‌رفت اولین کارش این بود که هِدسِت را در گوشش بگذارد و به آهنگ‌ها و ترانه‌هایی که جمع‌آوری کرده بود، گوش کند و به چیز دیگری فکر نکند. با ضرب‌آهنگ، قدم‌هایش را تنظیم می‌کرد و مفهوم شعر‌ها را، در تجسم داشت. همۀ نغمه‌های جدائی را دوست می‌داشت. چون ایامی که خاطرۀ جدائی‌ها در ذهنش جاری بود، کلمات و واژه‌های شعر برایش قابل‌دسترس بود.

حالا در این پیر سالی، آن‌وقت‌هایی را به خاطر می‌آورد که او را از دور می‌دید و دلش به تاپ‌تاپ می‌افتاد. آن سال‌ها، این دل دیوانه‌اش فقط می‌خواست از راه نگاه، به او محبت نثار کند. راه دیگری برای نشان دادن این راز، به ذهنش نمی‌رسید. از کنار او که می‌گذشت، سکوت بود و سکوت. رنگ دلش دیده نمی‌شد. همین حال و هوا، راضی‌اش می‌کرد.

اما حالا منطقی برای این حالش پیدا نمی‌کند. بعد از این‌همه سال، بهانۀ آن روزها را می‌گیرد. بهانۀ همان لحظه‌های کوتاهی که از کنارش می‌گذشت و به چشمانِ فیروزه‌ای‌اش خیره می‌شد. بهانۀ آن خیابان خلوت آسفالت نشدۀ کناره‌ی شهر را می‌گیرد. مسیری که همه‌روزه‌ آن را طی می‌کرد و از همان دوردست‌ها که می‌آمد، او را زیر نظر می‌گرفت و نظاره‌اش می‌کرد.


چادر گل‌دارش از روی بی‌قیدی، از وسط سرش شروع می‌شد و دورش را می‌گرفت. با همان دستی که کتاب‌هایش را گرفته بود، چادرش را حفظ می‌کرد تا باد از سرش برندارد. راه رفتن زیبایی داشت. یک‌جوری بود که آدم به راه رفتنش توجه می‌کرد. بعدها، از مقابلۀ چشم‌ها و نگاه‌ها، فهمیده بود که زیر نظر است. نزدیک که می‌رسید تبسمی روی لب‌های نازکش می‌نشست؛ و با چشمان فیروزه‌ای‌اش نیم‌نگاهی به‌طرف می‌انداخت. همین راه رفتن و حرکات و خندۀ کم رنگ بود که جذابش  کرده بود.

  

  چندین ماه، این قضیه به همین شکل تکرار می‌شد تا بالاخره یک روز پسر توانست با او ارتباط صمیمی‌تری برقرار کند. همراهش شد و درکنارش براه افتاد. اسمش را به او گفت و اسم او را پرسید. وقتی بدون ‌طفره رفتن اسمش را گفت، معلوم شد این نگاه‌های روزانه کار خودش را کرده است. «در دل دوست بهر حیله رهی باید کرد». تلفن هم به‌کمک‌شان آمد و قول و قرارهایشان را سامان داد. بعدازآن بود که دیدارهای مخفیانه و شبانه‌ای باهم داشتند. کار پٌر خطری بود اما هردو، خطرش را در این مرحله پذیرفته بودند.


دریکی از پیچ‌های کوچه مسعودی که از خیابان حافظ منشعب می‌شد، یک ساختمان نیمه‌تمامی بود که می‌شد زیر نور مهتابی که خودش را به‌سختی وارد آن فضا کرده بود، روی چند آجر چیده شده نشست و حرف‌ها را به آهستگی به گوشش زمزمه کرد و دست‌هایش را نوازش نمود. کمتر چنین موقعیت‌هایی پیش می‌آمد که بتوانند کنار هم بنشینند و حرف‌های تلنبار شده در دلشان را، در قالب جملات عاشقانه به هم پاس بدهند. هیچ‌کدامشان نمی‌توانستند فکرش را بکنند که این لحظات با همۀ کوتاهی‌اش برای سال‌ها ماندگار خواهند بود. آن شب آخرین باری بود که او را می دید. چه لحظات خداحافظیِ دردناک و به‌یادماندنی را گذراندند. چراکه هفتۀ بعد، می‌بایست به اداره نظام‌وظیفه خودش را معرفی می‌کرد.

 

او را به منطقه مرزی، می‌فرستند. روابط ایران و عراق در مورد اروندرود تیره شده بود و ارتش در مرزهای غربی به حال آماده‌باش درآمده بود. نمی‌دانست چه بگوید که تسلی‌بخش و امیدوارکننده برای او باشد. با وضعیت سربازی پیشِ‌رو و نداشتن شغلی مطمئن، هیچ قول و قراری را، نمی‌توانست به او بدهد.

از آن شب خداحافظی، چهار ماه گذشت. در این فاصله دو بار برگشته بود اما امکان دیدار با او، فراهم نشده بود؛ یا مسیرش را تغییر داده بود یا محل سکونتشان عوض‌شده بود، نمی‌دانست. از آن شهر مرزی، ده‌ها بار سعی کرده بود که از طریق تلفن‌خانه با او تماس بگیرد، اما هر بار کس دیگری تلفن را برداشته بود. دلش آرام نمی‌گرفت بهر طریقی که شده می‌بایست او را می‌دید. خیلی دلش برای خنده‌ها و حرف‌های او تنگ‌شده بود. مخصوصاً دوری راه و غربت سربازی و تنهائی کسل‌کننده در آن شهر کوچک مرزی، امانش را بریده بود. دوره آموزشی تمام شد و او را به کرمانشاه اعزام کردند. یک هفته مرخصی گرفت و به کرمان برگشت. این بار سماجت به خرج داد تا توانست او را پیدا کند. در کوچه‌های تنگ و کشیدۀ اطراف بازار و برِ خیابان‌های نزدیک محله‌شان دیدارهای کوتاهی داشتند که نمی‌شد خیلی جدی گرفت؛ اما برای هردو، این دیدارها مغتنم بود. در مکان‌هایی که جمعیت بیشتر بود، بدون حرف و گفتگویی، کنار همدیگر می‌رفتند. درجاهای خلوت، شده بود که دست یکدیگر را گرفته باشند. خیلی از حرف‌های ظریفه را در نامه می‌نوشتند و در دیدارهای لحظه‌ای، ردوبدل می‌کردند. این نامه‌ها را هنوز حفظ کرده است. فضای آن سال‌ها را برایش بازسازی می‌کنند. حال و هوای جوانی‌اش را با آن‌ها مرور می‌کند.

 

اواخر دوره سربازی که از آخرین مرخصی‌اش استفاده کرده بود، پیغامی به او رسید که بتواند او را در خانۀ دوستش «مینو» ببیند. این دوست صمیمیِ دوران دبیرستان، سال قبل ازدواج‌کرده بود و به خانه شوهر رفته بود. همسرش در مأموریت بود و از همکلاسش خواسته بود که در این مدت تنهایش نگذارد. کس دیگری جز آن دو، در خانه نبود. غروب گذشته بود که پایش را داخل حیاط چهارگوشِ قدیمی که کف آن با آجرفرش شده بود، گذاشت. یک حوض سنگی گِردی در وسط حیاط از آب پرشده بود و چند ماهی قرمز در آن انداخته بودند. سمت چپ جلو اتاق‌ها، ایوان کم‌عرض سرپوشیده‌ای بود با دو ستون چوبی به رنگ آبی روشن که هایل سقف بود و چه زیبا خودنمائی می‌کرد.

با چند پله، ایوان به حیاط وصل می‌شد. فرش پهن کرده بودند و پشتی‌های سنتی گذاشته بودند. قرار شد اینجا بنشینند و سر حرف را باهم باز کنند. از حادثه‌ها، از اشتیاق‌ها، از دل‌تنگی‌ها و بی‌خبری‌ها و گله‌های این مدت هر دو گفتند و شنیدند. هوا داشت تاریک می‌شد. «مینو» چای و شیرینی محلی را جلو او گذاشت و تعارف کرد. او هم برایشان شعرهایی را که سروده بود با صدای لرزان خواند. با خواندن شعرها، بغض گلوی هر سه را گرفته بود.

 

 از ابتدائی که به او تعارف کردند و نشست، متوجه شده بود که این دو به دنبال فرصتی هستند که موضوع تازه‌ای را مطرح کنند؛ اما موقعیت فراهم نمی‌شد. دوستش «مینو» که برای آوردن چای بلند شد و به اتاق رفت، او با نگاهی پُر از سؤال به چشمان فیروزه‌ای و صورت مهتابی‌اش چشم دوخت تا او را به حرف بیاورد‌. دختر درحالی‌که به ستون مقابل تکیه داده و چادر گل‌دار نازکش روی شانه‌هایش افتاده بود، سرش را پائین گرفت و باشرم و صدای ماتم‌زده‌ای بعد از این‌که آب دهانش را فروبرد، این‌طور موضوع را شروع کرد:

 خواستگار سمجی دارم، فرزندِ آشنای پدرم هست؛ پدر کارشناس دارائی در امور مالیاتی است و در شُرُفِ بازنشستگی. نمی‌فهمم که چرا خود را مدیون این تاجر قماش، در بازار می‌داند. از حاجی بازاری‌های بنام و بانفوذ بازار کرمان است. پسرک کنار دست پدر در کار قماش است. به مادرش گفته که درراه مدرسه مرا دیده و خوشش آمده و پیگیر شده است.

در این چندماهه، همه از این خواستگاری باخبر شده‌اند. وقتی دیدم مادرم اصرار می‌کند، منهم بهانه کردم که می‌خواهم درس بخوانم؛ اما هیچ‌کس به این بهانۀ من بها نداد. درس بخوانی که آخرش مثل منِ بدبخت، معلم شوی و ماهی چندرغاز به تو بدهند، تازه معلوم نیست کجا مأمورت کنند.


اشک‌هایش روی گونه‌هایش غلت می‌خورد و از روی لب‌های نازکش پائین می‌ریخت. به اینجا که رسید «مینو» این دوستِ باوفایش به کمکش آمد و گفت:

عکسش را فرستاده بودند که او ببیند. یک روز هم مادرش این را برداشته به بازار برده تا طرف را از نزدیک نشان بدهد. تا سیکل خوانده و از سربازی معاف شده است. هیچ بهانه‌ای که خانواده بپذیرند برایش نمانده. کسی از دلبندی‌اش به تو، خبر ندارد؛ که اگر باخبر شوند اوضاع خیلی به هم می‌ریزد. ما باهم خیلی صحبت کرده‌ایم و قرار امشب را به همین خاطر گذاشتیم تا تو در جریان قرار بگیری و این ارتباط را بهر راهی که مصلحت میدانی قطع کنی و موضوع را هردویتان به فراموشی بسپارید. این کار به نفع هردوی شما خواهد بود.

 

شقیقه‌اش تیر کشید. پلک‌هایش را بست. زبانش دردهانش خشک شد. دست‌هایش را هایل سرش کرد و آرنج‌هایش را روی زانو‌هایش گذاشت. گرفتارشده بود. دقایقی گذشت، حالش که بهتر شد سرش را بالا آورد. خوب نگاهش ‌کرد. به لبخند بین حرف‌هایش و به نحوه ادای کلماتش، به شیوه نشستنش، به دست‌های مرمری‌اش که تا شانه از زیر چادر بیرون آمده بود. به آن دو چشم فیروزه‌ای و لب‌های رنگ‌باختۀ نازک دوست‌داشتنی. همۀ این‌ها را باید به حافظه‌اش می سپرد. می‌دانست که حسرت این لحظه‌ها به دلش خواهد ماند. پس بیشتر و بیشتر نگاهش می‌کرد. چیزی در حال تمام شدن بود. کاش می‌شد این نمای ماندگار را، در یک عکس ضبط کرد. درحالی‌که هیچ آینده‌ای‌ از این دوستی و دوست داشتن در مخیله‌شان ترسیم نکرده بودند؛ چنان به هم نگاه می‌کردند که انگار دنیایشان به آخر رسیده است.


ساعت از دوازده شب گذشته بود. صدای هیچ جنبنده‌ای به گوش نمی‌رسید. همه در خواب بودند. شهر به‌طورمعمول از ساعت ده خاموش بود. بودنِ مردی بیگانه، اضطراب شدیدی برای «مینو»، ایجاد کرده بود؛ اما نمی‌توانست این نگرانی را بروی آن‌ها بیاورد. کنجکاو شده بود تا ببیند، بعد از شنیدن این حقایق تلخ، چه عکس‌العملی بروز می‌دهد. او هم سکوت کرده بود و مات و مبهوت طرف را چنان برانداز می‌کرد که گوئی دیگر او را نخواهد دید. لحظه‌ها را غنیمت می‌شمرد. در انفعال کامل بود. کاری از دستش ساخته نبود. او بازی را به حریف ناشناخته‌ای باخته بود.


از جایش بلند شد و ایستاد. دریغ از یک‌کلام. پله‌ها را پائین آمد و به‌طرف درِ حیاط حرکت کرد. حتی «خداحافظی» را نمی‌توانست به زبان بی آورد. به نیمه‌راه که رسید، دختر از پله‌ها پائین آمده بود. چادر گل‌دار نازکش را، روی ایوان انداخت و خودش را به هشتی درِ ورودی رساند. نورِ ایوان به این فضا نمی‌رسید. نیمه‌تاریک بود. صاحب‌خانه لب ایوان به تماشای این لحظات خداحافظی، متحیر ایستاده بود. وقتی  ‌دید او به دنبالش راه افتاده است؛ بیشتر مضطرب شد. بدنش لَخت شد و شانه‌اش را به ستونِ آبی‌رنگ تکیه داد. انتظار این حرکت را از دوستش نداشت.


در تاریک و روشن هشتی، دست‌هایشان در کمر همدیگر بود و لب‌هایشان خداحافظی را مزه می‌کرد. اشک‌های دختر را با دست‌پاک کرد و او را به سینه‌اش فشرد. دست در موهایش می‌کرد و پیشانی‌اش را به پیشانی او می‌مالید. این لحظات چقدر طول کشید! کسی نمی‌داند. تا این‌که در تصمیم قریبی توانست خودش را از جاذبۀ او جدا کند، جملۀ «خداحافظ عزیزم» از دهانش بیرون پرید و به‌سرعت زُلفی در را باز کرد و خودش را به کوچه انداخت و در تاریکی شب فرورفت و دیگرکسی او راندید.

 

دوره سربازی‌اش که خاتمه یافت به تهران رفت. در یک شرکت بزرگ بین‌المللی استخدام شد. کارِ زیاد، آشفته‌حالی او را کاهش می‌داد. مدت‌ها طول کشید تا توانست موضوع را برای خودش حلاجی کند. با واقعیتی مواجه شده بود که در این مرحله از مسیر زندگی، برای او پیش‌آمده بود. سؤال‌های زیادی در ذهن داشت که جوابی برای آن‌ها نمی‌یافت. ازجمله این‌که آن بنده خدا چه سرنوشتی را پیداکرده است؟! این‌که او مجبور شده در مقابل سناریو ای که آن شب طرح شد، به جدائی ناخواسته تن بدهد، حالا چه قضاوتی نسبت به او می‌کنند؟ همیشه خودش را دلداری می‌داد که نسبت به او و سرنوشتش فداکاری کرده است. همین‌طور هم بود.

 

شش هفت سالی شاید هم بیشتر گذشته بود که در سفری به کرمان، به کسالت مختصری دچار شد. دستور دکتر را به داروخانه پاستور در میدان مشتاقیه برد و منتظر نشسته بود تا نسخه را به پیچند. زنی با یک کالسکۀ بچه، وارد داروخانه شد. چادرِ کرپ مشکی پوشیده بود و روسری‌اش را از روی پیشانی بسته بود و زیر چانه‌اش سنجاق کرده بود. در کالسکه، بچۀ دو سه‌ساله‌ای نشسته بود و با چیزی بازی می‌کرد. چهرۀ زن آشنا می‌نمود. از روی صندلی بلند شد و با دقت و کنجکاوی به او نگریست. به‌طرف او گام برداشت. زن در جا ایستاد.

 اول او بود که سلام کرد. صورتش دیگر استخوانی نبود. چشم‌هایش همان فیروزه‌ای شفاف، اما پلک‌هایش پف‌کرده بود. در همان دقایق اول همه‌چیز روشن شد. وقتی به او تبریک گفت تبسمی پس داد؛ و زمانی‌که با خجالت و شرمساری؛ پرسید از زندگی‌ات راضی هستی؟ سرش را به نشانۀ این‌که ناراضی نیست تکان داد و به او فهماند که اینجا همه آشنا هستند و نبایست این گفتمان ادامه پیدا کند؛ مجبور به قبول بود. داروهایش را گرفت و درحالی‌که به‌طرف درحرکت می‌کرد، اشاره به بچه داخل کالسکه کرد و پرسید چندمی است؟ او هم اول طفره رفت ولی بعد گفت دومی. چقدر در ذهنش سؤال جمع شده بود. چقدر دلش می‌خواست پاسخ همۀ سؤال‌های بی‌جواب این چندساله را از او بگیرد. اسمِ بچه را که پرسید، او نمی‌خواست جواب بدهد. به چشمانش خیره ماند تا پاسخ دهد. همان خندۀ همیشگی روی لبش نشست و گفت اسم تو را دارد.


مرد، بعدازآن دیدار، گُم شد و دیگر پیدایش نشد.


 

دیدم او را آه، بعد از هفت سال

گفتم این خود اوست؟ یا نه دیگریست

چیزکی از او در او بود و نبود

گفتم این زن اوست؟ یعنی آن پری ست؟

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه

سوی هم کردیم و حیران تر شدیم

هر دو شاید با گذشت روزگار

در کف باد خزان پرپر شدیم

از فروشنده دوائی را خرید

بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد

خواست تا بیرون رود بی اعتنا

دست من در را برایش باز کرد

عمر من بود او که از پیشم گذشت

رفت و در انبوه مردم گم شد او

باز هم مضمون شعری تازه گشت

باز هم افسانه مردم شد او؟

 

با تغیرات کوچکی از شعر حمید مصدق برداشت شد.

نظرات 7 + ارسال نظر
باران شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 01:29

من کسی رو که دوسش داشتم همیشه رو بعد ده سال دیدم.اونم به طور اتفاقی و تو روز نامزدیش
خیلی سخته

محمدرضا کرمانی سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 00:49

سلام..
جناب آقای افسریان عزیز. این عاشق مغموم ، چه کسی بوده که
درشهرمن کرمان عاشق شده ، جالبتر بود اگر اشاره بیشتری به
محلات و خیابانهای قدیم کرمان میکردید.
درهرصورت بسیاربسیار قشنگ و زیبا و عاشقانه بود ..
خدانگهدارتان

باران یکشنبه 16 فروردین 1394 ساعت 01:50

من رو یاد این شعر از حمید مصدق انداخت
دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست؟ یا نه دیگریست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم این زن اوست؟ یعنی آن پری ست؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیران تر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او؟
" حمید مصدق "

بسیار بجا، بسیار زیبا، مرحبا به شما.

E. Maleki سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 09:44

What a romantic story.
I think , more or less everyone in life has encountered with such a situation. I did have such a situation when I was 18 years old and I had to go go to United for my pilot training . How about you Hashem. Is'nt that your own story, or close to that ?

hassan vaziri دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 00:14

hashem jan ziba latif zendeh va por ahsace ghadri mabhoot mandam ba khodam fekr kardam va in tablo zibaye asheghaneh ra dar zehnam mojasam kardam hameh chizash alli bood . golhaye nargesi ke roye miz mandeh bood ra dar yek livan ab gozashtam .

وحیده یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 09:29

دایی جان کدامین هدیه را به قلب مهربانتان تقدیم کنم! که شما گنجینه ی اخلاق ومعرفت هستین ! خیلی زیباست

علی شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 15:50 http://ploton.blogsky.com

بیست وسوم اسفند تولدعزیزی را جشن



خواهیم گرفت که منتظر پیامهای تبریک شما می مانم



ان شاالله که بتوانم این عزیزراشادکنم البته باکمک شماعزیزان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد