این فاصله طولانی در ننوشتن مرا اذیت میکند. خاطره تازهای در نظرم نمیآید. فراموشی که به سراغم آمده علت اصلی آنست. حافظه دور هم گرهگشا نیست. حافظه نزدیک که خاطره نمیشود. این وضعیت کلافهام کرده است.
از دکتر مغز و اعصاب وقت گرفتم. چه وقتهای طولانی میدهند این دکترها. مثل اینکه وضع همه خراب است. منشی سه هفته بعد نوبت داد. اسم دکتر را فراموش کرده ام، در خیابان فرح بود. اسم جدیدش سهروردی است. بیش از 15 نفر نشسته بودند. جوانترها هم جزو مریضها بودند. مشکل آنها حتما فراموشی نبود. هزار و یک مسئله دارد این ذهن، این اعصاب در این روزها.
منشی، مرد جا افتادهای بود و نوبت تلفنی را تیک میزد و نوبت حضور میداد. دوساعت نشستن سرِ شاخش بود. جای خالی پیدا کردم و کنار پنجره نشستم. مجله تبلیغاتی روی میز را ورق زدم و دوباره سر جایش گذاشتم. نزدیک غروب بود. یک تلویزیون در گوشه اتاق به بلندی گذاشته بودند، برنامه پخش میکرد، کسی بهطور ممتد نگاهش نمیکرد.
بعد از من دو تا خانم وارد شدند. منشی در قفسههای پشت سرش در ردیف پروندهها چندبار گشت تا بالاخره پوشه را بیرون آورد و در نوبت قرار داد. کنار من جای خالی بود، هر دو نشستند. بنظر مادر دختر بودند. مادر سن و سالش از من بیشتر بود. همراهش حدود پنجاه، شصت ساله مینمود. با خنده شیرینی روی صورتش و چشمهای آبی و موهایی که از روسری بیرون افتاده بود و سفیدیهایش بیشتر از رنگ طلایی دیده میشد.
دهپانزده دقیقه گذشت. خانم جوانترکه صندلی کنارمن را انتخاب کرده بود، از من خواست مجله تبلیغاتی را به او برسانم. عکسهایش را نگاهی کرد و بازگرداند. با احترام و خنده بر لب پرسید: اینها برای چی اینجا نشستهاند؟ با گردش سر وابرو، اشاره به حاضرین میکرد. دنبال جواب میگشتم که خانم مُسنِ همراهشکه در کنارش نشسته بود به او گفت: عزیزم برای دیدن دکتر آمدهاند. خندید و از من پرسید شما برای چی آمدهاید؟ گفتم منهم برای دیدن دکتر آمدهام. از اینکه همه با او همراه بودند، خوشحال شد. این پرسشها و عکسالعملها برای من عجیب بود اما برای خانم همراهش عادی بنظر میرسید.
سر صحبت را یکطرفه باز کرد. از ارامنه بودند، از لهجهاش متوجه شدم. گفت: پرستار بودم، در بیمارستان انگلیسیها کار میکردم. مریضها همه مرا دوست داشتند. همه میخواستند که من احوالشان را بپرسم و داروهایشان را من بدهم. دکترها مرا دوست داشتند. خیلی قشنگ بودم. خوشگلِ خوشگل. مریضها هم خارجی و ایرانی بودند. بیمارستان نتردام دو فاطیما در یوسفآباد. مربوط به کلیسای کاتولیک تهران.یکدفعه از من پرسید: راستی شما ما را نجس میدانید؟ خانم مسنتر که مادرش به نظر میرسید و همه حواسش به حرفهای او بود به من رو کرد و توضیح داد که از ارامنه هستند و در خیابان بهار زندگی میکنند، چند بار به این دکتر مراجعه داشتهایم. دکتر خوب و مهربان و باحوصلهای است. اشاره به دخترش کرد و گفت: در ذهنش رفته که شما مسلمانها ما را نجس میدانید.
از من پرسید مشکل شما چیست؟ گفتم فراموشی. گفت آرمینه را هم به همین خاطر آوردهام. تا 30، 35 سالگیاش را خوب به خاطر میآورد، هر چه صحبت میکند درباره آن سالهاست. از آن به بعد هیچ واقعهای در خاطرش نمیماند. با همه میخواهد حرف آن دوران را بزند. ببخشید اگر مزاحم شما شده است. صحبت مادرش که تمام شد، بلافاصله با شعف ادامه داد که دکترها عاشق من بودند؛ موهایم بلند طلایی بود. روی شانههایم میریختم یا دماسبی میکردم، روسری بسر نداشتم، روسری اجباری نبود. همسایهها و اهالی محل ما را دوست داشتند. به سینما میرفتیم، کنار دریا میرفتیم، من شنا میکردم، همه شنا میکردند، سواحل بابلسر. پرسید به شما اجازه میدهند در دریا شنا کنید؟ گفتم بله اجازه میدهند، اجازه نمیخواهد.
صورتش را نزدیک گوش من گرفت و آهسته با خنده گفت: در بیمارستان که کار میکردم، یک پسر خیلی مرا دوست داشت، از همه بیشتر. من از همه خوشگلتر بودم. انترن بود. قدبلند و سبزه. سبیل داشت، مثل اون آقا، اشاره کرد به مردی که در مقابل ما نشسته بود. باهم به سینما میرفتیم، توی کافه فرانسه قهوه میخوردیم، کافه فرانسه روبروی دانشگاه تهران را میگویم. راه که میرفتیم دست مرا میگرفت. از پلیسها نمیترسید. آخه من مسیحی هستم، او مسلمان بود، خودش میگفت مسلمان است. از بستنی من با قاشق من میخورد. طوری شده بود وقتی که برنامه کاری عوض میشد و یکدیگر را نمیدیدیم، خیلی دلتنگ یکدیگر میشدیم. تلفن که نداشتیم که بهم زنگ بزنیم. همین طور منتظر میماندیم تا برنامه شیفتها عوض شود. این حرفها را با خنده میگفت مثل وقتهایی که از شلوغکاریهای بچگیمان برای کسی تعریف میکنیم که از یکطرف حسرت آن روزها را میخوریم و از طرفی به عملکردمان میخندیم. او هم با خنده نازکی که میکرد و دستی که تکان میداد دلتنگیاش را کاملا برای آن روزها میرساند.
انگار که من آشنای دیرینه آنها هستم، با شوقی کودکانه و جملاتی صادقانه موضوع را بیان میکرد که من هیچ عکسالعملی از خودم نمیتوانستم نشان دهم. با چنین گفتمانی هیچگاه روبر نشده بودم. صدایش را آرامتر کرد، مثلاینکه نمیخواست مادرش بشنود و چنین گفت:
بعد از شیفت، قبل از اینکه لباسهایمان را عوض کنیم روی نیمکت بیمارستان در محوطه بازمینشستیم و از اینطرف و آن طرف حرف میزدیم. از فیلمهاییکه دیده بودیم، از آهنگهای روز و خوانندهها و دکترها و نخ دادنشان به پرستارها. میگفت: پسر جدیای بود. حرفهایش خیلی بهدلم میچسبید، مثل شعر میمانست. اگر منهم به زبان مادری حرف میزدم، شاید برای او مثل شعر بود.
روی نیمکت به هم نزدیک نمیشدیم و دست هم را نمیگرفتیم. حواسمان به دکترها بود که حسودیشان نشود. پرستارها بهما که میرسیدند میخندیدند. از من سؤال کرد حتماً میدانید چرا؟ سرم را به علامت تائید تکان دادم. برای بازگویی این خاطرات خیلی عجله داشت. یک گوش شنوا پیدا کرده بود و زمان را غنیمت میدانست. مادرش تلویزیون را نگاه میکرد اما گوشش به حرفهای او بود که حرف بیجایی نگوید.
مریضهای قبل از من، از اتاق دکتر خارج میشدند و وقت بعدی را میگرفتند و ویزیت را میپرداختند و از در بیرون میرفتند.
نوبت من نزدیک شده بود، اما دلم میخواست حرفهایش را بشنوم. صادقانه و کودکانه مینمود. آن سالهایی را که به یاد میآورد، منهم به خاطر دارم، آن فضایی را که میساخت برایم آشنا بود. منهم در هواپیمایی همکاران ارمنی زیادی داشتم. هیچگونه اختلاف رفتاری و دوستی بهعلت مذهبمان وجود نداشت. عزیزاتی مثل هروس، واهیک، آساطوریان. . .
منشی نام مرا صدا کرد. دفترچهام را از روی میز برداشتم و میخواستم بلند شوم، دومرتبه سرش را نزدیک گوش من گرفت و گفت: مامان میگوید؛ دکتر خواسته که عکسش را بیاورم، شاید او را بشناسد. از داخل کیف زیپداری که زیر پایش بود، کیف کوچک مردانهای را درآورد و لایش را باز کرد، عکس جوانی با کراوات و چشم وابرو مشکی رانشانم داد و گفت: مسلمان بود و مرا دوست داشت. خیلی دلتنگش هستم. شما نمیشناسیدش؟
نوبت من رسیده بود، همانطور که از جایم بلند میشدم، سرم را به چپ و راست گرداندم، یعنی که من او را نمیشناسم و گفتم: از دکتر بپرسید، شاید او را بشناسد.
مدتی بود فکر میکردم هرآنکه از دیده برفت از دل برفت...
ایمیل امروز ذهنم رو مشغول کرد. فکرم رو آزاد کردم و از هر سویی خاطره ای رو مرور کردم. به لطف شما بعد از خواندن این متن، ساعتی در خلوت خودم تنها شدم. عجب لذتی دارد این تنهایی.
حتی لحظه ای احساس تنهایی نکردم. تصاویر به سرعت برق در ذهنم مرور میشد. افزایش غلظت آندروفین رو در تک تک سلولهای بدنم حس میکردم.
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی ...
دوستون دارم
منتظر ایمیلهای زیباتون هستم
جناب افسریان عزیز ، اتفاقا چند وقتی هست که منتظر رسیدن ایمیل های زیبای شما هستم. همین چند روز قبل بود که کتاب در پیچ و تاب عمر رفته رو کامل خواندم. عصر پنجشنبه بود کلافه و عصبی بودم! بعد از خوندن شعرها آرامشی گرفتم. واقعا جالب بود.
همیشه پایدار و سلامت باشید.
هاشم عزیز
با سلام و خوشحال از این که حتی فراموشی جدی یا شوخی هم هنوز تو را در نوشتن بی حوصله نکرده است. می خواستم بپرسم آیا اجازه دارم این مطلب را با نام خودت به یک هفته نامه جدی بدهم برای چاپ؟
قربانت
مسعود