هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

ایستگاه اتوبوس



                           


 پیش پرده


بعد از فوت بی‌مقدمه و ناگهانی مادرش، بار اولی بود که او را میدیدم. معلوم بود که این اتفاق تمامی روح و جسم او را بهم ریخته است، صحبتِ یک سال قبل است. نحیف و تکیده شده بود. یک‌پایش را به‌سختی برمی‌داشت. بدنش کمی به راست متمایل بود. دست چپش را به دست راست هایل کرده بود. نمی‌خواست آویزان باشد. حرکت چپ و راست شدن سرش نشان می‌داد که توانائی‌اش درراه رفتن تحلیل رفته است. چه بلائی به سرِ این دختر آمده بود که چهار پله ورودی را به‌سختی بالا می‌آمد. خوشبختانه عضلات صورتش تغییر نکرده بود. چهره مهتابی‌اش، چشم‌های قشنگش، بینی خوش‌تراش و لب‌های نازکش، زیبایی همان زمانی را داشت که چندین سال قبل، سرِ این کار آمده بود. پاسخگوی تلفن بود. تُن صدایش از پشت تلفن واضح و شاداب و با انرژی بود. موهایش همان‌قدر که از روسری بیرون زده بود، رنگ چشم‌هایش را داشت.


خیلی وقت بود که او را ندیده بودم، می‌شود گفت از چند ماه قبل از فوت مادرش. احوال پسرانم را پرسید. از دور با آن‌ها آشنایی داشت. احسان را به لحاظ ارتباط شغلی و ایمان را به جهت اینکه طرح (کاد) را در سال 68 در مغازه پدرش گذرانیده بود. پدرش را می‌شناسم. اهل دل و اهل ذوق و هنر بود. تابلو سازی وخطاطی می‌کرد. در خط صاحب سبک و نظر بود. خط بنائی، اسلیمی، ثلث و فسخ و نستعلیق را خوب می‌شناخت. برای ایوان‌های جدیدی که آستانقدس درحال‌ساخت بود، کتیبه ثلث می‌نوشت.


دکانش در گَوَرگاه سراب بود. پاتوق نقاشان جوان و تازه‌کار، کارهایشان را آنجا بیکدیگر نشان می‌دادند و نظریه می‌گرفتند. از آن جمله محمود موحد که حالادر فرانسه مقیم است و کارهای آبرنگ او شهرت جهانی پیدا کرده است و مرحوم ترمه‌چی و جوان مینیاتوریست ترک زبانی بود که اکنون اسمش در خاطرم نمانده است.


زمستان که می‌شد، بساط شلغم برقرار بود. یک دیگ روحی روی والُر با آب بسیار کم وسط مغازه می‌جوشید. شلغم‌ها با آب خودشان مزّه می‌گرفتند. نوای تصنیف‌های مرضیه خیلی آرام همیشه در فضای مغازه سیال بود. به‌محض ورود یک اجنی، نوار کاست از حرکت می‌ایستاد و معصیت شنیدن آوای خواننده زن، جاری و ساری نمی‌شد.

بوی خوش و لطیفی که از درخت ابریشم، در آن سه کُنجی گذرگاه می‌پیچید، یاد آن ایام را معطر کرده است. سال‌های 67 و 68 را بخاطر می‌آورم که بعد از بازنشستگی زودرس به مشهد کوچ کرده بودیم. حالا او هم پا به پیر سالی گذاشته است. بعد از دو بارسکته، دیگر از خانه‌اش بیرون نمی‌آید. قلم را نمی‌تواند در دستانش نگه‌دارد تا آن خطوط زیبای نستعلیق را بر ورق‌های کاغذ جاری کند. این موضوع روحیه‌اش را بِکُل بهم ریخته است.

 

ادامه مطلب ...