هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

کُما


 

سه شبانه‌روز است که در بیمارستان قائم به حالت کُما افتاده است. یک نوع تومور مغزی تشخیص داده‌اند. کُما یک حالت طولانی از عدم هوشیاری است. این‌که فرد هیچ واکنشی نسبت به محیط از خود نشان نمی‌دهد. مثل یک خواب معمولی می‌ماند، اما نمی‌شود او را بیدار کرد. بیدار نمی‌شود؛ دکترها گفته بودند این کما از نوع نباتی پایدار است. ذهنش ممکن است کار کند. در این سه شبانه‌روز، اگر ذهنش بیدار باشد و به کار بیفتد؛ فرصت خوبی است که سِیر کند به سال‌های دورِ دور. سال‌های خوبِ نوجوانی، سال‌های خوبِ بی‌خیالی، سال‌های خوبِ دوست داشتن‌ها.


کلاس پنجم طبیعی دبیرستان دخترانه فروغ، سال‌های چهل‌تا چهل‌وسه؛ روپوش ارمک می‌پوشید، موهایش را که مادرش بافته بود، روی شانه‌هایش می‌انداخت و کتاب‌هایش را زیر سینه‌اش می‌گرفت و از کنار پیاده‌رو، بی‌آنکه شتاب داشته باشد، سرش را پائین می‌انداخت و نگاهش از روی کسی رد نمی‌شد وبی آنکه به کسی نگاه کند، به‌طرف گنبد سبز در خیابان خاکی، جائی‌که دبیرستان جدید فروغ ساخته‌شده بود، راهش را ادامه می‌داد. مدرسه‌اش و همکلاسی‌هایش را بسیار دوست می‌داشت.


بانو فروغ السلطنه قاجار (نوه شجاع السلطنه پسر فتحعلی شاه)  معروف به فروغ آذرخش در سال ۱۲۹۶ اولین مدرسه دختران را به نام فروغ تأسیس کرد. بسیاری را اعتقاد بر این بود که خواندن شش کلاس ابتدایی برای باسواد شدن دختران کافی است و ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان را برای دختران ضروری نمی‌دانستند. از طرفی رفتن دختران به مدرسه و ورزش کردن آن‌ها بهانه خوبی به دست مخالفین متعصب می‌داد که آنان را مورد تمسخر و تهدید و توهین قرار دهند و لذا تا مدت‌ها مدرسه متوسطه دختران در مشهد تأسیس نشد. مبارزات او با مخالفان تحصیل دختران مدت پنج سال به طول انجامید. بانو آذرخشی تسلیم افکار پوچ مخالفان نشد و باپشتکار هدفش را دنبال کرد. کم‌کم اعتماد مردم را جلب نمود و اطمینان داد که لطمه‌ای به دخترانشان وارد نخواهد شد. وی بعد از هشت سال اولین دبیرستان دختران مشهد به نام فروغ را تأسیس کرد.


زیباترین و قشنگ‌ترین دختر خانواده بود؛ موهای خرمائی، چشمان سبز که کمی آبی می‌زد، گونه‌هایی کمی برجسته با قدی متوسط و چهره‌ای گیرا و دوست‌داشتنی. زن‌های فامیل او را نشان‌کرده بودند برای پسرهایشان. چشم دوخته بودند که دیپلمش را بگیرد و بهانه‌ای نباشد. مادرش می‌گفت که او می‌خواهد درسش را ادامه بدهد. فریده صدایش می‌کردند اما در شناسنامه، اسم دیگری داشت. یک‌ساله که شده بود، این اسم را مادرش رویش گذاشته بود. بقیه هم اطاعت کرده بودند و این اسم رویش ماندگار شده بود؛ اسم قشنگی داشت. بااینکه نامی که در شناسنامه داشت، در دفاتر مدرسه ثبت‌شده بود، همکلاسی‌ها او را به این اسم صدا می‌کردند. در مدرسه موردتوجه بود، شاید به خاطر زیبایی و رفتار مهربانش بیشتر نظرها را به خودش جلب می‌کرد.


دوران هفده هیجده سالگی، فضا و هوای خودش را دارد. شوخی‌ها و سربه‌سر گذاشتن‌ها و دست انداختن‌ها. بعضی از همکلاسی‌ها که از طبقه مرفه‌تر بودند، هرازگاهی سروگوششان می‌جنبید. بعضی‌ها در آن دوره سنی سروسِرّی بسیار مخفیانه با پسرها در حد تلفن زدن و تلفن دادن که معمول بود داشتند. یا قرار سینما می‌گذاشتند، بدون اینکه در آنجا بشود حرفی ردوبدل کرد؛ چه برسد کنار هم قرار بگیرند. دلشان خوش بود که باهم سینما رفته‌اند؛ اما او اهل این بازی‌ها و سرگرمی‌ها نبود. ولی بااین‌حال، گوشه چشمی به پسردائی‌اش حمید داشت. وقتی حمید هرچند گاه یک‌بار مادرش را همراهی می‌کرد تا او را به خانه آن‌ها بیاورد، گفتگوی کوتاهی با او پیش می‌آورد. شب که حمید برای برگرداندن زن دائی می‌آمد، بهانه‌ای برایش بود که درِ حیاط را برای او باز کند. البته زمانی که برادر کوچک‌ترش مشغول درس خواندن بود و مادر به او اجازه می‌داد که برود و در را باز کند. طول حیاط را که بیست‌متری می‌شد، از کنار باغچه که راه آجرفرش شده‌ای بود، او را همراهی می‌کرد. این صحنه رمانتیک که نور کم سوئی از چراغ روی ایوان، به باغچه و تک‌درخت وسط حیاط می‌تابید و ماهی‌های قرمز حوض دیده می‌شدند، در حافظه‌اش همچنان مانده بود.


به خاطر می‌آورد که گرایش ملایمی به حمید پیداکرده بود. پسر بسیار صبور و خجالتی و باادبی بود. پدر حمید از مادر او بزرگ‌تر بود و مورداحترام فامیل. شغلش وکالت بود، وکیل پایه‌یک دادگستری و دفتری در خیابان ارگ مقابل سینما ایران داشت. آن‌وقت‌ها برایش این سؤال بود که چرا مادرش با زن‌دایی به سردی برخورد می‌کند. این زن شصت‌وچندساله همیشه از درد پا می‌نالید. حمید به همین خاطر او را با تاکسی به خانه آن‌ها می‌آورد. فریده وقتی چای را جلو او می‌گذاشت، او اصرار داشت که قدری کنارش بنشیند و دستی به سروصورتش از روی محبت می‌کشید. زن مهربان و ساده‌ای بود؛ طوری به قد و بالای او نگاه می‌کرد که انگار مدت‌ها او را ندیده است. شاید مادرش از همین نگاه‌ها و خواستن‌ها نگران بود که نکند خیال خواستگاری در سرش افتاده باشد.

 

  

ادامه مطلب ...