هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

کس واقف ما نیست که ازدیده چه ها رفت



چند روزقبل «خانم شیوائی» همسرمرحوم علی سلامت بخش ( ما به او، علیبخش میگفتیم)، عکس او را، درفیس بوک گذاشته بود و دیدم زیرِعکس، از نبودش یادی کرده بوده و خواسته بود که دوستانش نظر بنویسند، تا دلش آرام گیرد. من فقط نوشتم " علی خان یاد سال های 47 تا 50  ".

حالا بایستی این یاد را تکمیل کنم. از مجموع گروهی که با هم در« هما» استخدام شده بودیم و دوره های آموزشی را گذرانده بودیم، هفت نفر به قسمت بار فرودگاه مهرآباد منتقل شدیم. ( ساختمان این قسمت که مجاور سالن حجاج است بعد از 50 سال، همانست که بود). «چنگیزرمضانخواه»، ازخطه آذربایجان آمده بود با لحجه آذری، همه چنگیز صدایش میکردند. عینک به چشم میزد و قد و هیکل و وزنش از همه ما سربود، معرفت داشت و دقت در کار و سازگار بود، از بیماری  و هزینه هایش ننالید و زود از میان مارفت. بیمه درمانی بعد ها ایجاد شد. «واهیک»، آن ارمنی دوست داشتنی که آب ازدستش نمی چکید، درموج های ابتدائی مهاجرت، از دنیا مهاجرت کرد؛ روحش شاد. و علی که بخش های وسیعی از آن سال هائی که تازه به تهران آمده بودم را، از صمیمیت خاصِ خودش پُر کرده بود وهنوز صدای خنده هایش که به قهقهه می مانست، درگوشم می پیچد.

 شهریور49 به روستائی دراطراف تبریز که یادگار پدرش بود، سفر کرد، بقصد بازشناسی. و با خودش خلوتی جانانه کرده بود. نامه مفصلی از برداشت هایش، درآن یکهفته چلّه نشینی برایم نوشت. گفته بود" چقدر خوبست که آدم بتواند، خودش را آزادکند. شاید بشود خوشبختی را اینطور معنی کرد." شعرفروغ را تابلو کرده بود که: " همه ئ هستی من آیه تاریکی ست." چه مِنبَری برایش رفتم! نوشتم فروغ در همان شعر میگوید :

چرا توقف کنم؟

پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم.

این علی، چندین سالِ پیش در تهاجم سرطانی نفس گیر مغلوب شد. و این نقب زدن به گذشته ها، دل ها و داغ ها را، باهم تازه میکند. یاد کسانی که شب های زیادی را تا صبح بیدار می بودیم و گپ میزدیم و کار میکردیم و می خندیدیم.

 تا اینجا که آمدم، یادی هم از استاد تجربی خودم بکنم. «حاج شعبان حسین پور» که شعبون خان صدایش میکردیم. هندلینگ بار روی سرِ او میچرخید. سفید مو و سفید روئی از تبار پیشینیان ما، که با«شرکت سهامی هواپیمائی ایران» شروع کرده بود. داد و فریادش وقتی زیر سقف سوله می پیچید، مشخص بودکه او کاررا شروع کرده است، چم و خم امور را از اوآموختم. میخندید و می خنداند و سر به سر بزرگ و کوچک میگذاشت. همه واحد های مستقردر فرودگاه مهرآباد اورا می شناختند. سرقفلی خدمات بار بود و چاره جوی مشکلات روزانه بچه ها. یادش ماندگارِ دلها باد.   

ادامه مطلب ...