هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

طبیعت سبز شمال


 


آن طبیعت سبز شمال، با منِ بیست‌ودوساله چه می‌کرد! اسیرم کرده بود. رنگ‌هایش، بزرگی جنگل‌هایش، آبی آب‌هایش. خیلی از نداشتن‌هایم را پُر می‌کرد. جای غربت را، جای مادر را و جای پدر را. جای نشست‌ها و گشت‌ها را.


معلم سپاهی دانشِ روستای معصوم‌آباد آمل بودم و مجبور که از محل مأموریتم جُم نخورم. مگر جمعه‌ها که می‌شد، سری به دریا زد و تنی به آب و سری هم به شهر، برای خرید مایحتاج؛ که عمدتاً شامل نان بود و سیب‌زمینی و تخم‌مرغ؛ که شکم را زود پر می‌کرد. حقوق معلمیِ سپاه دانش، غیر از این‌که شکم را سیر می‌کرد، می‌شد با اندوخته‌اش کتاب شعر خرید و دل را صفا داد.


آن طبیعت سبز شمال، آدمی مثل من را، دیوانه می‌کرد! مخصوصاً منی که مُردۀ کوه و کمر و دره و سنگ و آب بودم. حتی شن‌های داغ کویر کرمان.

مدرسۀ روستا، به همت اهالی در دل این طبیعت ساخته‌شده بود. در کنار سبزه‌‌زار وسیعی که صاحب نداشت و محل چرای اسبان و گاوان بود و جای پرسه زدن‌های من. در بهار، وقتی مه صبحگاهی روی شالیزار، دراز می‌کشید؛ در آن دورها، جبال برف پوشیده البرز دیدنی بود.

سالی گذشته بود از آن شب پائیزی که کنار سماور نشسته بود و برای همه چای می‌ریخت. همان شبی که تا استکان چای را به دستم داد، دستش لرزید و دلم را لرزاند. چند ماه بعد، کرمان را ترک کردم و برای انجام خدمت سربازی به مشهد آمدم. هنگام خداحافظی دسته‌گل نرگسی به من داده بود که حفظش برایم ممکن نبود. داستانش را، قبلاً نوشته بودم. حالا در این وسعت شمال و جنوب، صدایمان به هم نمی‌رسید. پیغام‌بری اگر می‌بود، بایستی از این شالیزارهای آب‌گرفته بگذرد. از جنگل و کوه رد شود. دشت را سر بزند. کویر را از «یزد» تا «انار» تمام کند. در شهرش، کوچه‌ها را بپرسد و بعداً، سلام کند.


ادامه مطلب ...