هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

مصیبت



قبلاً گفته بودم سفری کوتاه با عزیزانِ هنرهای تزئینی، از طریق همدان به غرب داشتیم. از گنج‌نامه گذشتیم، دشت لاله‌زار ِاسدآباد را به نظاره ایستادیم و کتیبه‌های مانده از تاریخ؛ ماندگاریِ‌ نامِ حاکمانِ اثربخش را، به ما آموخت. کوچ چوپانان، طرحِ رنگینی شد، به دیوارۀ ذهن.

 ماه بعدازاین سفر، خبر پیچید که «پرویز پویان» این هم‌کلاسیِ دبیرستان فیوضات مشهد، در سومین روز خرداد سال 50 در محاصره خانه تیمی، با هم‌رزم دیگرش «مفتاحی» بعد از مقاومت زیاد و اتمام گلوله‌هایش، پیش از آن‌که به دام ساواک بیفتد، با خوردن سیانور به زندگی خود پایان داده است.

«پرویز پویان» بعد از وقایع سال 42 که به سرکوب اسلام‌گرایان و بی‌عملیِ دیگران انجامید، کم‌کم از گروه‌های مذهبی مثل «کانون نشر حقایق اسلامی» محمدتقی شریعتی و نهضت آزادی، فاصله گرفت. در زمان دانشجوئی، (دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران) تغییرِ ایدئولوژی داد و با «مسعود احمدزاده» سازمان چریک‌های فدائی خلق را بنیان گذاشت.

شعر «مصیبت» حاصل تأثیرپذیری آن سفر و این حادثه است که درهمان سال به دفتر شعرم نشسته است.



 مصیبت برای پرویز پویان

 

نقوش مرگ برادر را، کجای این‌همه سنگ!

به راه کوچ «شوان» ها کتیبه کنم؟

به روی قلب مادر پیرم مگر،

که خفته است، درون حجابِ سال‌های شقاوت.

و جشن غارت دزدان و شب‌نشینی جلاد پیر

که جام عافیتش، خون زندۀ پرویز.

 

کجای این‌همه سنگ، به تیشۀ ناخن، به‌کنّم این کتیبه وحشت

برادرم آه برادرم.

 

هجای گنگ ماشه و خنجر

صدای در هم یک فریاد

 و پرپرِ پرنده پیغام، پرش پرخون

نشست بر سرِ سجّادۀ سپیدِ مادر پیرم

که در نماز وحشت خویش، به خون زندۀ سرخ برادرم، گلابتونی شد.

 

کجای این‌همه وحشت، بخوانم این مصیبت را؟

که مرگ سرخ برادر

صراحتِ هر آیه را مُسجّل کرد.

 

دلم به گریه بود که ضجه‌های شب شوم

دریچه‌های سرخ نگاهم را، به شهر فاجعه بگشود.

 

به‌پایداری این تیره شب، مبند دل، مادر پیرم

که خون‌بهای شهیدان نیمه‌راه ترا

 هزارها خورشید

 هزارها خورشید.

 

 

 تابستان سال 50

 

دانشکده هنرهای تزئینی



سال های ( 48 تا 52)  برای خودش سال هائی بود. پر از خاطره و مخاطره.

در بیست و شش سالگی، از کوچک ترین واحدِ یک جامعه سنتی و ساکت و صبور، جدا شدم و از شهرِمشهد، که دوست میدارمش، بیرون افتادم ، و سر از پایتختِ مملکت درآوردم. دهه چهل دهه توسعه بود و به یُمن درآمد های نفتی، تغییراتِ چشمگیری درمملکت ایجاد شده بود.  


برنامه چهارم عمرانی که موفق ترین برنامه توسعه بود، در این سال ها در حال اجرا بود.  و در شهرهای بزرگ، امکانات بیشتری برای کار و پیشرفت فراهم می شد. حدود دومیلیون نفر در بخش صنعت مشغول کارشده بودند. الگوی مصرف تغییر کرده بود و خواست های جدید اجتماعی و فرهنگی، در طبقه متوسط شهری، وِلوِله ایجاد کرده بود.


شغلی که داشتم به نسبت سایر مشاغل اداری، شغل خوبی بود. کار در هواپیمائی، کارِ نو و جدیدی بود. سر و کارش با تکنولوژی وسرعت و ارتباطات جهانی ؛ هر روز چیزهای تازه یاد میگرفتم و این تنوع شغلی، شادابی و امید به همراه داشت. رشته دانشگاهی که درآن قبول شده بودم معماری داخلی بود. همان طور که از اسمش بر می آید، خیلی جدی و پر طمطراق نبود. «دانشکده هنرهای تزئینی وابسته به وزارت فرهنگ و هنر». جائی که باید یاد بگیری، چگونه اشیاء را در محیط، زیبا بنمائی و محیط را با اشیاء متناسب کنی. و این با روحیه من خیلی سازگار نبود. علاقه مندی من به رشته نقاشی در دانشگاه تهران بود، اما اینجا قبول شدم ؛ چاره ای نبود. دانشکده پُربود از جوان های امروزیِ آن روزی، خوشحال و خندان، جدا از سنت و دین و مذهب.


سینما، تلویزیون، محافل مختلفِ روشنفکری، تقابل با سنّت را دامن می زد و رژیم این مقابله را تقویت میکرد و باد میداد. روز اول در یک کلاس نظری، وقتی نظرها را می شنیدم، با خودم گفتم "ما کجا اینجا کجا". منِ چشم و گوش بسته، نقاشی را همان کارهای کلاسیک و یا نیمه مدرن و محافظه کارانه می دانستم. موسیقی فاخری که گوش می کردم، از برنامه ئ گلهای رادیو جلوتر نمی رفت. از گرافیک هیچ نشانه ای در ذهن نداشتم. فاصله منِ شهرستانی با این بچه تهرونی ها زیاد بود. تا آن موقع درهیچ کلاس مختلطی ننشسته بودم. در فرودگاه هم قسمتی که کار میکردم، مردانه بود و جز یک خانم مسن، که میهماندارِ از کار افتاده ای بود، با جنس مخالف سرو کار نداشتم.  


ادامه مطلب ...