هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

داستان کلانتری



سال و روزش را به‌یاد نمی‌آورم، بایستی چهارده پانزده ساله بوده باشم. در کوچه «یدالله» در «چهارراه خواجه ربیع» مشهد ساکن بودیم. محمود پسر صاحب‌خانه هم‌سن و سال من بود. برعکس خُلقیات من، ناآرام و بیش‌فعال. از نظر فیزیکی، بازوهای کلفت‌تر، سینۀ برآمده، پوستِ روشن، ولی در قد و قواره، هم‌اندازۀ من. دو خواهر و یک برادر بزرگترش، ازدواج کرده بودند. 


او با مادرش که صاحب‌خانۀ ما بود و به‌ او« خانم» می‌گفتیم، همراۀ خواهر کوچک‌ترش، در همان عمارت وسط باغ که شرحش قبلاً رفته است، زندگی می‌کردند. اگرچه در آن سال‌ها، در تنگدستی بودیم، اما هیچ‌گاه این تفاوت طبقاتی حس نشد. پول سینما را مشترکاً جور می‌کردیم. نان و گوشت و ملزوماتِ هر دو خانواده را به اتفاق می‌خریدیم. منبع‌آب را از چاه دستی با زحمت زیاد و باخنده شوخی پُر می‌کردیم. آب‌ ‌حوض را، با سطل توی باغچه‌ها خالی می‌کردیم، البته پول این زحمت کشی را  هم می‌گرفتیم. 


زمینِ والیبال درست کرده بودیم. پرتاب نیزه و پرش ارتفاع، تمرین می‌کردیم. درفصل درخت‌کاری، قلمه‌های سپیدار را در خاکِ مرطوبِ دو طرف جوی آب، که دور باغ چرخیده بود فرو میکردیم‌. بی‌آن‌که سبز شدن آن‌ها را در باور خود داشته باشیم. در نوبت آب، وظیفه میر‌آب را عهده‌دار بودیم. فصل رسیدن توت‌ها، ساعت‌ها روی شاخه‌های درخت به‌خوردن و تکاندن آن مشغول بودیم.


با مزدهای روزانۀ تعطیلات تابستانی از پدر،  قسطی یک دوچرخه روسی خریدم . تزئین و سرویس هفتگیِ آن، به تلافی کاری بود که از آن می‌کشیدیم. چه راه‌های درازی که سواره می‌رفتیم.

چه لذت‌ها که از بازی‌های بی‌هزینه می‌بردیم. شیب را‌ه‌های دور را، به آسایش بازگشت، تحمل می‌کردیم. جادۀ وکیل‌آباد و استخرآن، شاهد این سرزدن‌ها و گرسنگی‌کشیدن‌ بعداز ظهر‌هایِ آن‌روزهاست، که با خرید نانی اگر پولی درجیب مانده بود، شکم‌ها بخوبی سیر می‌شد. 


ادامه مطلب ...