دلش میخواست همینطور عاشق بماند. از حال و هوائی که در ذهنش ایجاد میکرد، خوش به حالش میشد. عاشقیاش مثل عشقهای متداول و معمول نبود. بیشتر ذهنی و خیالی بود. اینطوری وقتی ترانهها و آهنگهای خوانندهها را گوش میکرد، حس و حال خوبی پیدا میکرد. شعرها بیشتر به دلش میچسبید. حس قشنگتری از آهنگ، بدلش مینشست.
نشان یاد تو گر در من خراب گذشت
حدیث سایۀ ابر است که از سراب گذشت
زمانه قصۀ تکرار خواب و بیداریست
که در پگاه خمار و شب شراب گذشت
گذشت آنکه نگاه تو، داشت با تن من
خیال باد که از خانۀ حباب گذشت
وقتی برای پیادهروی میرفت اولین کارش این بود که هِدسِت را در گوشش بگذارد و به آهنگها و ترانههایی که جمعآوری کرده بود، گوش کند و به چیز دیگری فکر نکند. با ضربآهنگ، قدمهایش را تنظیم میکرد و مفهوم شعرها را، در تجسم داشت. همۀ نغمههای جدائی را دوست میداشت. چون ایامی که خاطرۀ جدائیها در ذهنش جاری بود، کلمات و واژههای شعر برایش قابلدسترس بود.
حالا در این پیر سالی، آنوقتهایی را به خاطر میآورد که او را از دور میدید و دلش به تاپتاپ میافتاد. آن سالها، این دل دیوانهاش فقط میخواست از راه نگاه، به او محبت نثار کند. راه دیگری برای نشان دادن این راز، به ذهنش نمیرسید. از کنار او که میگذشت، سکوت بود و سکوت. رنگ دلش دیده نمیشد. همین حال و هوا، راضیاش میکرد.
اما حالا منطقی برای این حالش پیدا نمیکند. بعد از اینهمه سال، بهانۀ آن روزها را میگیرد. بهانۀ همان لحظههای کوتاهی که از کنارش میگذشت و به چشمانِ فیروزهایاش خیره میشد. بهانۀ آن خیابان خلوت آسفالت نشدۀ کنارهی شهر را میگیرد. مسیری که همهروزه آن را طی میکرد و از همان دوردستها که میآمد، او را زیر نظر میگرفت و نظارهاش میکرد.
چادر گلدارش از روی بیقیدی، از وسط سرش شروع میشد و دورش را میگرفت. با همان دستی که کتابهایش را گرفته بود، چادرش را حفظ میکرد تا باد از سرش برندارد. راه رفتن زیبایی داشت. یکجوری بود که آدم به راه رفتنش توجه میکرد. بعدها، از مقابلۀ چشمها و نگاهها، فهمیده بود که زیر نظر است. نزدیک که میرسید تبسمی روی لبهای نازکش مینشست؛ و با چشمان فیروزهایاش نیمنگاهی بهطرف میانداخت. همین راه رفتن و حرکات و خندۀ کم رنگ بود که جذابش کرده بود.
ادامه مطلب ...