هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

محلۀ ‌چهارباغ


 

اکنون که عمر به هفتاد رسیده است ؛ بازگوئی و بازنگری ومرورِ ایام رفته با همۀ کژی‌ها و راستی‌ها، و گرما‌ها و سرما‌هایش، همانند گوش دادن به آهنگ‌های قدیمی لذت بخش است. در موضوعاتش غرق می‌شوم و با بازخوانی آن‌‌‌‌ها، بازیافته می‌شوم.


 مثل ورق زدن آلبوم عکس‌های سیاه و سفید قدیمی می‌ماند که آدم‌هایش هم قدیمی شده‌اند. چقدر سئوال از آن بیرون می‌زند!  بخاطر داریدآن وقت‌ها، عکاس‌ها عکس‌های پرسنلی را «روتوش» می‌کردند؟ یعنی عیب و ایراد‌های چهره را کم و بیش می‌گرفتند و برای جا‌های خالیِ سر، چند لاخ مو می‌گذاشتند. همین اثر زخم که بالای لب دارم و بچشم می‌‌آید، با روتوش گرفته می‌شد. روی نگاتیوِ عکس که از شیشه بود، با مِداد نوک‌تیز، عیب را رفع و رجوع می‌کردند. کارِ شایسته‌ای بود. عکاس‌های قدیم « ستّارالعُیوب »بودند.


حرف عکس و عکاسی زدم، یادم آمد در راستۀ ارگ بعد از دیوار بانک ملی، البته حرف  مشهد را می‌زنم، ابتدای خیابان ثبت، چهار پنج مغازه عکاسی کنار‌هم بود، که عکس‌های فوری  می‌گرفتند. جعبه دوربین‌هایشان روی سه‌پایه‌های بلند چوبی، آماده بود. آن‌ها را در پیاده رو می‌گذاشتند و داخل دکان پردۀ سیاه یا پردۀ نقاشی ازمنظره‌ای آویزان بود.


 روی چهار‌پایه، جلو پرده می‌نشستی، کلّه‌ات را تنظیم می‌کرد و سراغ جعبۀ دوربین عکاسی می‌رفت که با پارچه سیاه ضخیمی، تاریک‌خانه برای آن درست کرده بود. بجای فشاردادن «شاتر» در دوربین‌های امروزی، پوششِ روی عدسی را برمی‌داشت و چند شماره می‌شمرد و دوباره سرجایش میگذاشت. ذرات نور از داخل عدسی، در این فرصت کوتاه، خودشان را به کاغذ حساس عکاسی می‌مالیدند و عکس منفی ظاهر می‌شد. از روی آن دوباره عکس می‌گرفتند و داخل همان جعبه تاریک‌خانه ظاهر می‌کردند و بُرش می‌زدند و با تکان دادن در هوای آزاد خشک می‌کردند و خلاص.


بعضی‌ها که آرزوی خلبانی داشتند، پشت دکور نقاشی شدۀ هواپیمای «داکوتا» می ایستادند و عینک خلبانی که از وسائل عکاس باشی بود، به‌چشم می‌زدند و کلاهی هم به‌این منظور داشت که بر سر می‌گذاشتند. عکس‌که ظاهر می‌شد طرف، خلبانی بود در پهنای آسمان. دکور ماشین هم داشتند. دستت را روی فرمان که حقیقی بود می‌گذاشتی ژست می‌گرفتی که ماشین دار شده ای. 


ادامه مطلب ...

مصیبت



قبلاً گفته بودم سفری کوتاه با عزیزانِ هنرهای تزئینی، از طریق همدان به غرب داشتیم. از گنج‌نامه گذشتیم، دشت لاله‌زار ِاسدآباد را به نظاره ایستادیم و کتیبه‌های مانده از تاریخ؛ ماندگاریِ‌ نامِ حاکمانِ اثربخش را، به ما آموخت. کوچ چوپانان، طرحِ رنگینی شد، به دیوارۀ ذهن.

 ماه بعدازاین سفر، خبر پیچید که «پرویز پویان» این هم‌کلاسیِ دبیرستان فیوضات مشهد، در سومین روز خرداد سال 50 در محاصره خانه تیمی، با هم‌رزم دیگرش «مفتاحی» بعد از مقاومت زیاد و اتمام گلوله‌هایش، پیش از آن‌که به دام ساواک بیفتد، با خوردن سیانور به زندگی خود پایان داده است.

«پرویز پویان» بعد از وقایع سال 42 که به سرکوب اسلام‌گرایان و بی‌عملیِ دیگران انجامید، کم‌کم از گروه‌های مذهبی مثل «کانون نشر حقایق اسلامی» محمدتقی شریعتی و نهضت آزادی، فاصله گرفت. در زمان دانشجوئی، (دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران) تغییرِ ایدئولوژی داد و با «مسعود احمدزاده» سازمان چریک‌های فدائی خلق را بنیان گذاشت.

شعر «مصیبت» حاصل تأثیرپذیری آن سفر و این حادثه است که درهمان سال به دفتر شعرم نشسته است.



 مصیبت برای پرویز پویان

 

نقوش مرگ برادر را، کجای این‌همه سنگ!

به راه کوچ «شوان» ها کتیبه کنم؟

به روی قلب مادر پیرم مگر،

که خفته است، درون حجابِ سال‌های شقاوت.

و جشن غارت دزدان و شب‌نشینی جلاد پیر

که جام عافیتش، خون زندۀ پرویز.

 

کجای این‌همه سنگ، به تیشۀ ناخن، به‌کنّم این کتیبه وحشت

برادرم آه برادرم.

 

هجای گنگ ماشه و خنجر

صدای در هم یک فریاد

 و پرپرِ پرنده پیغام، پرش پرخون

نشست بر سرِ سجّادۀ سپیدِ مادر پیرم

که در نماز وحشت خویش، به خون زندۀ سرخ برادرم، گلابتونی شد.

 

کجای این‌همه وحشت، بخوانم این مصیبت را؟

که مرگ سرخ برادر

صراحتِ هر آیه را مُسجّل کرد.

 

دلم به گریه بود که ضجه‌های شب شوم

دریچه‌های سرخ نگاهم را، به شهر فاجعه بگشود.

 

به‌پایداری این تیره شب، مبند دل، مادر پیرم

که خون‌بهای شهیدان نیمه‌راه ترا

 هزارها خورشید

 هزارها خورشید.

 

 

 تابستان سال 50