هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

خاطرات

 با خودم گفته بودم که اگر حالی باشد ، قلمی میزنم ، که حجت است برای سفر، باز شناسی تازه ایست از خود و محیط ، یعنی که خودت را محک بزنی در برابر محیط تازه ، و نه چنان تازه بلکه از چشم دور افتاده که داشت فراموشت میشد ، محیطی تازه برای چشم و دل تازه ئ من وگر نه همان است که بود .
میگویم این طیاره مزه سفر را از یاد انداخته و آدم فراموش میکند ماجرای گنبد نما گرفتن و سلام دادن از دور به حضرت را ، که چه شوری و چه شوقی ، و یاد سفر اول و اینکه شاگرد راننده از منهم گنبد نما میخواست که نمیدانستم بایستی داد یا نه .


 میگویم این طیاره مزه سفر را از یاد انداخته و آدم فراموش میکند ماجرای گنبد نما گرفتن و سلام دادن از دور به حضرت را ، که چه شوری و چه شوقی ، و یاد سفر اول و اینکه شاگرد راننده از منهم گنبد نما میخواست که نمیدانستم بایستی داد یا نه .

و اینکه از هر دروازه شهر که وارد میشدی گنبد را با دو گلدسته در طرفین میدیدی و سلامی و شوقی و رضایتی ، خلاصه هر چه بود یک برانگیختگی و یک عظمت و شوکتی داشت ، اما حالا چشمت آنقدر به تابلوهای رنگ وارنگ پلاستیک و نامگذاریهای مهوع بند میشود که فراموش میکنی به کدامین شهر آمده ای و چرا آمده ای؟ .

از تازه ها اینکه اسامی کوچه ها را با مد روز عوض کرده اند و چه اسامی بی مسمائی که از آنجمله : کوچه یک متری و مخروبه وبن بست خیابان سعدی به نام «مازیار» و کوچه باغ سنگی با نام «کمالی »و این نامگذاری همه جانبه با چنان سرعتی که مرد ساکن در کوچه بی خبر از نام جدید و چه اسم هائی !.

دیگر اینکه  غروب توی پارک آریامهر قدمی و گپی با دوستان قدیم و چه هوائی و بوی خاک آبدیده با آواز غوکها که مرا یاد غروب های شالیزارهای شمال می انداخت و بعد در گذر از راههای خم اندرخم دیدم ، که دومرد در تاریکی باسفره ای نان بیات و ماست خیکی و ترموسی از چای و دو فنجان کوچک ، و چه خوب که با همین ، بفرما میزدند و سلامی که چه گرم .

و عجیب اینکه در گذرهمین کوره راه ، دو جفت دیگر با همین وضعیت نان وماست و روی خاک نشستن و بفرما زدن ، که دیدم هم وطنم چه مهربان به سر سفره رنگینش میخواندم و دیدم که ، مردان کار، با سفره ای از نان و بشارتی از کلام ، چه بیگانه از من و از ما نشسته اند.

                                                              بیست و یک خرداد چهل ونه – مشهد