هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

نامۀ بدون آدرس


بالاخره بایستی این‌را برایت بازگو می‌کردم، اگرچه پنجاه سالی ازآن گذشته‌ است. دراین سال‌‌ها هروقت مروری بر آن‌سال‌ها کرده‌ام، سطری به‌شعرِ بلند زندگی‌ام اضافه شده است. دوباره بازکردنِ درِاین صندوقچه، طنینِ خوشِ آواز عمرِرفته را به‌دلم می‌نشاند ! می‌خواهم مثل آن سال‌ها، یک نامه برایت بنویسم. شانس این‌که این نامه را تو بخوانی، نزدیک به صفراست، با این وجود می‌نویسم.


برایت بگویم، من سال پنجاه ازدواج کرده‌ام، چهارفرزند دارم، سه پسر و یک دختر و یک نوه شیرین زبان یازده ساله به‌نام «بزرگمهر». هفتاد سالگی را پشت سرگذاشته‌ام و ماندگارِپایتخت. این نامۀ فرضی‌را، بایستی همان پنجاه سال قبل می‌نوشتم. اما آن روز، شجاعت امروز را نداشتم. حدس می‌زنم نزدیکان من، انتظار داشته باشند که بعضی از مطالب این نوشته، زیر تیغ خودسانسوری تراشیده شود. یاکلاً از خاطره بیرون بیاید. اما حقیقت زندگی‌آدم ها، قابل فراموشی نیست. فقط میشود آن ها را بیان نکرد. 

  بیست و یک ساله بودم که به‌کرمان آمدم، شهری که چندانی از او نمی‌دانستم. اولین باری بود که ازخانواده ام، با این فاصله زمانی و مکانی، دور شده بودم. عضوِ سربه‌راه آن مجموعه بودم. اما گاه گُداری، بفهمی نفهمی حاشیه هائی می‌زدم بر روال یک‌نواخت ومحافظه کارانۀ فامیل.

.

می‌گویم، چقدرشهرشماآرام وساکت بود! غروب که می‌شد، همه به طرفِ خانه‌هایشان می رفتند. بازارهم، خالی می‌شد ازآدم ها، ازفالوده خورها، ازکاسب‌ها و بیکاره های دور میدان «مشتاقیه». می‌دانی برای امتحانات متفرقه ششم ریاضی بایستی خودم‌ را آماده میکردم. این تنهائی در شهر غریبِ شما، مرا کمک میکرد تا با تمرکز بیشتر، کتاب‌های درسی را مرورکنم. از تکرارآن‌ها که خسته می‌شدم، بی اراده ازخانه بیرون می‌زدم. چه کوه‌های خوش تراش و قشنگی داشتید. می‌شود حدس زدکرمانِ امروزِ شما، آن کرمانِ پنجاه سال قبل نباشد و مثل بقیه جاهای مملکت، گرفتار از هم‌پاشیدگی معماری شده است. خانه هارا، طبقاتی‌کرده اند و خیابان ها راآسفالت. کوچه ها، دیگر سنگ‌فرش و خاکی نیستند و مردم، سرِشب به خانه هایشان نمی‌‌روند.  باد های موسمی، مثل‌آن موقع زمین و زمان را تاریک نمی‌کند. اطمینان دارم، آن کوه‌هائی‌که مرا به‌خود می‌خواند، هم‌چنان باقیست وتفاوتی نکرده است. هم‌چنان آبی رنگ و سرفرازند وصخره‌هایشان، از همان حوالی، که خانۀ ما بود، قطعاً هم‌چنان قابل رویت.


چقدربازارِمسگرها، قشنگ بود وچه سروصدائی داشت! چه نورهای خاک‌گرفته ای، از سوراخ های سقف بلندبازار، سُر می‌خورد می‌آمد روی زمین، روی دیگ های مسی، روی سینی‌ها، کماج دان‌ها، روی سرِمردم، روی سرِمن.

 خبر داری سال هفتادوسه، بعد از سی سال، یک بار دیگربه کرمان آمدم؟ کارم با هواپیمائی ماهان مرتبط بود. بعداز این مدتِ طولانیِ غیبت، به‌سختی آن محله را پیداکردم. اسم خیابان حافظ، درخاطرم مانده بود. اما بیشترِ اسامی خیابان‌ها عوض شده بود. آن خانه‌های ساده و دوست داشتنی با دیوار‌های کاهگلی و سرطاق‌های سفید و سقف های‌گنبدی و کوچه‌هایی‌که با طاق‌های ضربی اصالت یافته بود. مثل این‌که‌ خانه‌ها درکوچه‌هایشان شریک بودند. یا می‌خواستند با این طاق‌ها، دیوار‌های دوطرفِ کوچه را استحکام بخشند. هرچه بود زیبا بود و اصیل.


آن سال، دیگر اثری ازآن خانه ها و حیاط های بزرگ باقی نمانده بود. خیابانِ حافظ را چندین بار، بالا و پائین رفتم تا شایدآن خانۀ آشنا را بیابم. سمتِ سایه، درِچوبی و بلندِ یک خانه قدیمی با معماری سنتی، بازبود. دوتا سکوی سنگی دردوطرف دهلیز ورودی، و یک کاشی دُعا بالایِ در. با پیش‌بینی من، صاحبان این حیاط، می‌بایست همسایه‌های قدیمی خودرا بشناسند و از حال و روزشان باخبر باشند. اگرچه درِ این خانه، کوبه داشت، اما من زنگ را فشاردادم.  مردی پیدایش شد. سلام و علیک کردیم. گفتم که من سال‌های قبل درکرمان دیپلم گرفتم و در این محله ساکن بودم. همین حوالی شما خانواده‌ای بودند که پدرشان کارمندِ دارائی بود و چند نشانی دیگرکه می‌توانست کمکی باشد، برای یافتن کسی‌که کنجکاو سرنوشتش بودم. وقتی سالِ دقیق را گفتم، آن بنده خدا تبسمی کرد و گفت، "سالی را که می‌گوئید، هنوز من به‌دنیا نیامده بودم. شما تامل کنید، پدرم بیاید شاید آن‌ها را بشناسد. اکنون در منزل نیست. سرم را پائین انداختم و کنارۀ دیوار را گرفتم و کوچه را به آرامی تمام کردم و با خودم زمزمه می‌کردم:


ازگذرگاهِ کدامین‌کوچۀ خلوت گذشتی؟

که شمیمِ رفتنت، درخاطرِ همسایه ای نیست.

. . . . . . . . . . .

بارِ اولی که تورا دیدم، خیلی تصادفی بود، به میهمانی یکی از همکاران شوهرخواهرم آمده بودیم. تو باخانم او که همسایه شما بود، دوست بودی‌. پای سماورنشسته بودی، یک ژاکت کشبافِ گلیرنگ تن‌ات بود، چادرت از وسطِسرت شروع وروی شانه‌هایت افتاده بود. سماورکنارتو بود. برای همه چای می‌ریختی. تو مرا قبلاً ندیده بودی و من‌هم تورا. از زیر چشم آهسته نگاهت کردم. تو متوجه من بودی. هردو دور‌از چشم دیگران، خیلی نرم خندیدیم. یک شرم و خجالت ابتدائی در چشم‌های هردومان دیده میشد. که حکایت از حال و روز آن زمانی‌مان  داشت. برای من چای آوردی، استکان را که برداشتم‌، آن اتفاق افتاد. یعنی دلم مثل دست تو لرزید.


یک روزکه تنها در خانه نشسته بودم وکتاب می‌خواندم، تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم، صدای دختری بودکه لهجه تهرانی داشت. سربه‌سرم می‌گذاشت، یک نشانی‌هائی می‌دادکه درست بود. این ارتباط چندبار تکرارشد. بعد متوجه شدم، این اطلاعات و نشانی ها را تو به این هم‌کلاس‌ات داده ای. خاطرت هست؟


آن زمان تلفن، در شهرها درحال‌گسترش بود و این سربه‌سر گذاشتن‌ها، یکی از تفریحات و سرگرمی‌های معمولِ جوان‌ها بود. اما چه‌پیش آمدکه قرارگذاشتیم تا یکدیگر را ببینیم!؟ چیزی در خاطرم نیست. یک دیدار گذرا و چند دقیقه‌ای بود. هردو از این‌که کسی مارا ببیند، می‌ترسیدیم. مخصوصاً ‌که، غریبه ای بودم درآن محله وشهر، و نشان‌دار. تنها خاطره‌ای که ازآن مهتاب‌ ‌شب، در ذهن من مانده است، دستِ سفیدِ تو بود که از زیرچادرِ گلدار، بیرون آمد و یک دسته گلِ نرگس، که سفید و زرد می‌زد، به‌طرف من گرفتی . چه بوئی می‌داد آن دسته گل نرگس در خشکی هوای جنوب! راستش تاآن موقع، اتفاق نیفتاده بود که دسته‌گلی به‌دست گرفته باشم‌. چهارپنچ شاخه بیشتر نبود. نمی‌دانستم چه‌کارش‌کنم؟!.  تودیگر دور شده بودی و توی کوچه بعدی، از نظر رفتی.



 کاش بجای هرشاخۀ نرگس، کلامی می‌گفتی که می‌توانستم بخاطر بسپارم، من ماندم و دسته گل نرگسِ تو. دسته گلی که عطرش‌عین رسوائی بود، این یادگار اولین دیدار را، چه بلائی می‌توانم سرش در‌بیاورم تا به‌رسوائی ام نکشاند؟. حالاباید مرا به‌بخشی، مجبور بودم که قبل ازرسیدن به خانه، سربه نیستش کنم. سخت بود و ناروا. اما چاره‌ای نبود. چشمانم را بستم و انداختم‌اش، توی یک جوی خالی ازآب. گفتم‌که مرا ببخشای.

 

یادِآن کوچۀ تنگ

             یادِ سیمابۀ مهتاب و قدمها و درنگ.

                                                         و شب سردِ کویر

                                                                   و سرود غمِ دلتنگی‌ها.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
محسن پنج‌شنبه 26 دی 1392 ساعت 23:52

شب باز آن بت من مجلس بزم غمزه و ناز.
این همه مه رو نشسته او به او گفت بنواز.
از اذان مغرب و عاشقی پیری بگفت
محسنا به دائی و نوشته و شعرش بناز.
ممنون دائی جان

محمد شنبه 21 دی 1392 ساعت 19:15

مهمترین شاخصه وبلاگ شما
صادقانه و شجاعانه بودن بخصوص در نقل شرح حال افراد و همچنین قلم دلنشین و روان و احساسات لطیف شما در اشعار است که چون از دل برخاسته ، بر دل نیز می نشیند و نشانه دل آرامی و نشاط درونی شماست. که حافظ می فرماید:
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

موفق باشید

حسین عربزاده جمعه 13 دی 1392 ساعت 02:39

سلام آقای افسریان
مشتاق دیدار
تولدتونم مبارک :)

به نطرم یه تمهیدی بچینین که بشه طرح هانوتو به شکلی جدا از شعرها هم دید. بسیار بسیار عالین و پر پیداست که پسر نشان از
پدر داره.

در مورد شعرها هم به نظرم یه کم طرز نگارششون باعث میشه که شعر درست خونده نشه. شاید امکانات تایپ تو وبلاگ کمه؛نمیدونم ولی بهر حال ما از نوشته هاتون حض کامل میبریم.
خسته نباشین و ادامه بدین بیزحمت.

قربان شما
به امید دیدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد