هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

تولد

 


بچه دار شدن بطورعام، ناخواسته بود. چه در خانواده‌های متوسط جامعه و چه در گروه‌های کم‌ درآمد و فقیر. بیشتر خانواده‌ها آرزوی پسر داشتند که می‌توانست بعد از دوران بلوغ، عضو نان‌آور خانواده شود. ( دهه 1330 )

فنّاوری سونوگرافی نبود و یا اگر بود، جوامع پایین ‌دست یا روستائیان امکان استفاده از آن را نداشتند. تا زمان تولد، مادربطور قطعی نمی‌دانست آنچه در شکم دارد، جنسیتش چیست. از رفتار و سکنات مادر حامله و تجربه‌های دیگران، حدس هائی زده می‌شد. از شگردهای کولی‌ها که فال می‌گرفتند و طالع باز می‌کردند، نوید دادن جنس بچه بود.

 در دهه پنجاه، احسان و ایمان  پا به این دنیا گذاشتند، تبریک تولد و جشن تولد برای ما مفهوم و معنی به‌ صورت امروز را نداشت

اگرچه بمباران تبلیغاتی 4 آبان، روز تولد شاه و 9 آبان تولد ولیعهد، یادآور این رویکرد بود، همچنین تولد امامان و پیشوایان دین جشن تولد را توجیه می‌کرد، ولی برای اقشار متوسط جامعه این تقلید معنی و مفهومی نداشت.

روح مادرم شاد، هیچ‌گاه این فرصت را نه به من و نه به دیگران می‌داد که در مورد چگونگی بچه‌دار شدن و نحوه به دنیا آمدن بچه‌ها حرفی بزنیم. بچه را خدا در دل مادرها می‌گذاشت.

جمع خانواده ما، با آخرین پسر که به دنیا آمد، 8 خواهر و برادر می‌شدیم . 

مجموعه ما، با عملکرد قابله‌های سنتی در خانه پشت باغ نادری و خانه نقلی کوچه روشن که پدر توانسته بود با پس‌انداز ناچیزی که داشت، صاحب‌خانه شود، به دنیا آمدیم.

هشتمین فرزند که یوسف دوست‌داشتنی من بود، در یک‌سالگی از دنیا رفت و من نفهمیدم که پدر جنازه‌اش را با دوچرخه‌اش کجا برد و چند ساعت بعد به خانه برگشت.

سال 1334 درد زایمان مادر که شروع شد، مرا فرستادند دنبال قابله در محله چهارباغ، روبروی کانون نشر حقایق اسلامی. قابله به‌موقع بالای سر مادر رسید. این را بگویم که خانه ما فاصله زیادی با محله چهارباغ نداشت.

 مرا از خانه بیرون کردند که شاهد دردها و فریادها نباشم. بعدازظهر بود، مرضی به دنیا پا گذاشت. معلوم شده بود هنوز یک قل دیگر در رحم مادر است. با دو ساعت تأخیر، طاهر در دنیای آزاد بیرون از رحم مادر، یک‌نفس جانانه کشیده بود و ما شدیم هفت خواهر و برادر.

به‌طورمعمول در نام‌گذاری‌ها، مناسبتی وجود داشت. تولد من در سوم محرم اتفاق افتاده بود و نام هاشم را به جهت شهادت قمر بنی‌هاشم برادر کوچک‌تر امام حسین بر من گذاشتند. ازآنجایی‌که از طایفه بنی‌هاشم هستم حرفی نیست، بعد از 40 نسل به امام زین‌العابدین بیمار می‌رسم؛ اما صفت قمر ابداً به من نمی‌چسبد.

از محل تولد خودم، این رامیدانم که در خانه‌ای در کوچه پشت باغ نادری که متعلق به عمویم بود و ما به‌طور موقت در آن ساکن بودیم در 8 دی‌ماه 22، از تاریکی رحم مادر به درم آوردند و نور به چشمان سیاهم تابید و صدایم مثل این روزها درآمد.



 

نظرات 4 + ارسال نظر
هریسچی جمعه 9 اسفند 1398 ساعت 01:34

استاد معظم ، حضرت مستطاب جناب آقای هاشم افسریان عزیز با عرض سلام و ادب به محضر مبارک ، همچنانکه ملاحظه می فرمایید متاسفانه فاصله را بسیار زیاد و هر روز هم زیادتر می کنند ، امان از دست این روزگار بی مروت ، فرصتی بر خود نمی بینم ، بناچار با این عریضه تصدیع اوقات نموده تا عرض بندگی حقیر را تقدیم حضور دارم . مرقومه و مکتوبه از یاد و خاطرات ها همچون فیلمی است که انسان را بسادگی به گذشته ها رجوع داشته و سیری در ایام سپری شده را که خیلی شیرین تر از عسل است در ذهن ها متبلور می سازد . ضمن سپاس از قابل دانستن این کمترین و ارسال مطالب ارزشمندتان مسبب انبساط خاطر گشته که جای امتنان فراوان را دارد .
کمال صحت و سلامت وجود را بر آن برادر فرهیخته از در گاه حق تعالی را مسئلت دارد .
ایام عزت مستدام .
ارادتمند همیشگی - هریسچی

شهرام مهیاری جمعه 28 تیر 1398 ساعت 13:39

عالی بود آقای هاشمیان
امیدوارم همیشه برقرار و پایدار باشید

حسینی یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 09:26 https://shoprooz.com

در عین حالی که از متن لذت بردم و در بعضی قسمتها صدای خنده ام بلند شد. به دنبال اسم پدر و مادر شما بودم که در متن ندیدم.

هاشم افسریان شنبه 8 تیر 1398 ساعت 20:24 http://hashemafsarian.blogfa.com/

تولد
بچه دار شدن بطورعام، ناخواسته بود. چه در خانواده‌های متوسط جامعه و چه در گروه‌های کم‌ درآمد و فقیر. بیشتر خانواده‌ها آرزوی پسر داشتند که می‌توانست بعد از دوران بلوغ، عضو نان‌آور خانواده شود. ( دهه 1330 )
فنّاوری سونوگرافی نبود و یا اگر بود، جوامع پایین ‌دست یا روستائیان امکان استفاده از آن را نداشتند. تا زمان تولد، مادربطور قطعی نمی‌دانست آنچه در شکم دارد، جنسیتش چیست. از رفتار و سکنات مادر حامله و تجربه‌های دیگران، حدس هائی زده می‌شد. از شگردهای کولی‌ها که فال می‌گرفتند و طالع باز می‌کردند، نوید دادن جنس بچه بود.
در دهه پنجاه، احسان و ایمان پا به این دنیا گذاشتند، تبریک تولد و جشن تولد برای ما مفهوم و معنی به‌ صورت امروز را نداشت
اگرچه بمباران تبلیغاتی 4 آبان، روز تولد شاه و 9 آبان تولد ولیعهد، یادآور این رویکرد بود، همچنین تولد امامان و پیشوایان دین جشن تولد را توجیه می‌کرد، ولی برای اقشار متوسط جامعه این تقلید معنی و مفهومی نداشت.
روح مادرم شاد، هیچ‌گاه این فرصت را نه به من و نه به دیگران می‌داد که در مورد چگونگی بچه‌دار شدن و نحوه به دنیا آمدن بچه‌ها حرفی بزنیم. بچه را خدا در دل مادرها می‌گذاشت.
جمع خانواده ما، با آخرین پسر که به دنیا آمد، 8 خواهر و برادر می‌شدیم .
مجموعه ما، با عملکرد قابله‌های سنتی در خانه پشت باغ نادری و خانه نقلی کوچه روشن که پدر توانسته بود با پس‌انداز ناچیزی که داشت، صاحب‌خانه شود، به دنیا آمدیم.
هشتمین فرزند که یوسف دوست‌داشتنی من بود، در یک‌سالگی از دنیا رفت و من نفهمیدم که پدر جنازه‌اش را با دوچرخه‌اش کجا برد و چند ساعت بعد به خانه برگشت.
سال 1334 درد زایمان مادر که شروع شد، مرا فرستادند دنبال قابله در محله چهارباغ، روبروی کانون نشر حقایق اسلامی. قابله به‌موقع بالای سر مادر رسید. این را بگویم که خانه ما فاصله زیادی با محله چهارباغ نداشت.
مرا از خانه بیرون کردند که شاهد دردها و فریادها نباشم. بعدازظهر بود، مرضی به دنیا پا گذاشت. معلوم شده بود هنوز یک قل دیگر در رحم مادر است. با دو ساعت تأخیر، طاهر در دنیای آزاد بیرون از رحم مادر، یک‌نفس جانانه کشیده بود و ما شدیم هفت خواهر و برادر.
به‌طورمعمول در نام‌گذاری‌ها، مناسبتی وجود داشت. تولد من در سوم محرم اتفاق افتاده بود و نام هاشم را به جهت شهادت قمر بنی‌هاشم برادر کوچک‌تر امام حسین بر من گذاشتند. ازآنجایی‌که از طایفه بنی‌هاشم هستم حرفی نیست، بعد از 40 نسل به امام زین‌العابدین بیمار می‌رسم؛ اما صفت قمر ابداً به من نمی‌چسبد.
از محل تولد خودم، این رامیدانم که در خانه‌ای در کوچه پشت باغ نادری که متعلق به عمویم بود و ما به‌طور موقت در آن ساکن بودیم در 8 دی‌ماه 22، از تاریکی رحم مادر به درم آوردند و نور به چشمان سیاهم تابید و صدایم مثل این روزها درآمد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد