هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

نانوایی سنگکی


قوت‌ِ روزانه اکثریت مردم نان بود. یعنی نان اصل بود و بقیه چیزها، فرع برنان. فِریزری درکار نبود که بتوان نان را برای روزهای‌آینده نگه داشت. خریدِ نان و گوشت، روزانه صورت می‌گرفت.  گرفتنِ نان ازوظائف بچه پسر‌ها بود. معمول نبود دختر‌ها و زنها، برای خرید‌ نان مامور شوند، مگر‌اجباری پیش می‌آمد. این وظیفه از برادر بزرگتر شروع می شد و در درازای زمان به بعدی انتقال می‌یافت. 


به‌طور معمول، پول را به دست بچه ها نمی‌دادند. عده ای هم نان را نسیه می‌خریدند. یا به‌جای پول، چوب خط به نانوا می‌دادند؛ چوبی باریک حدود سی سانت، یعنی برای مصرف یک ماه. نانوا بعد از تحویل نان، با چاقو روی آن علامت می‌گذاشت. اصطلاح "چوب خط‌ات پرشده" از همین جاست.


انتخاب نوع نان دراهمیت بعدی بود. نزدیک بودن نانوایی ارجحیت داشت. صف و نوبتی درکار نبود. جمعیت محله‌ها تقریباً ثابت بود. نانوایی‌ها هم با همین تناسب خمیر می‌گرفتند و صبح و ظهر و غروب، به تناسب تعداد مشتری، نان ها را آماده می کردند. نوعی نان بود که به آن بربری می‌گفتند و هیچ ارتباطی با بربری های امروزی که کارگران آذری آنرا می‌پزند نداشت. تنورآن داخل زمین بود و شاطر، روی زمین دور دهانه گرد این تنور چهار زانو می نشست و خمیر پهن شده روی ساج را، ( بالشتکی بارویه پارچه کرباس) به دیوارۀ تنور می چسباند، یعنی تا سینه خود را داخل تنور می‌کرد. نان‌های پخته شده را با یک سیخ آهنی که سرش چنگک بود از بدنه جدا می‌کرد و اگر لازم بود چند ثانیه هم وسط تنور نگه می داشت، تابرشته شود.


 یزدی پزی ها تقریبا همین روش را دنبال می‌کنند، منتهی با تفاوت نوع تنور، که ازکف زمین بالا تراست. وجه تسمیه بربری، به‌خاطر اینست که این نوع پخت نان مختصِ جماعتی بود که به ایل‌بربر یا خاوری معروف بودند، از مردمان قوم هزاره افغانستان که به ایران مهاجرت کرده بودند و در خراسان اسکان یافته بودند. نان درازی که بالای آن پهن‌تر ازپائین‌آن بود و دو زائدۀ مثلثی ازآن بیرون زده بود. تا دوسه دهه قبل در بعضی ازمحلات تهران این نوع نان وجود داشت که به آن" نان مشدی" می‌گفتند.

  

بیست‌ ویک ساله بودم. درس خواندنِ من درمشهد، بخاطرِکوهنوردی و این طرف آن طرف رفتن‌ها وحاشیه‌های‌آن، دچارِمشکل شده بود. چاره این شدکه، همراه خواهرم و شوهرش به کرمان بروم. آنها انتقال اداری داشتند. دور شدن از رفقا به من کمک می کرد که سال ششم ریاضی را، با هر ضرب و زوری تمام کنم.


زمستان سال 1343 بود، زمستانی سخت. معمولاً در مناطق جنوبی، برف و باران زیادی نیست. اما خشکه سرما و باد اذیّت می‌کرد. پنج شش ماهی بود زیرآسمان‌آبی و بازِ این شهرساکت، با مردمان صبورش همسایه شده بودم. در یک خانۀ یک طبقه، با سقف های گنبدیِ کاهگلی. تقریباًدر کنارۀ شهر،که محلۀ نوسازی بود مستقر شده بودیم. خطِ تلفن داشت، ا ما طرف‌های ما در مشهد تلفن نداشتند ؛ لذا فقط کاربرد محلی داشت. درکرمان هم که کسی را نمی‌شناختیم، فقط قوت قلبی بود در دیار غربت. همین تلفن بعد ها کار دستِ من داد.


خانۀ‌ ما هم دریکی ازکوچه های فرعی خیابان حافظ بود. نزدیک ترین نانوایی به‌ما، سنگکی بود. در کمرکش‌یک خیابان آسفالت نشدۀ کم رفت و آمد و درسَمتِ نَسَر. دُکّانی با در و پنجره آهنی خاکستری رنگ، با شیشه های خاک گرفته و کدِر، که معلوم بود از روز اول، کسی دستی به آنها نکشیده و آبی به آن‌ها نزده است. داخل مغازه بیش ازیک متری گود ترازکف خیابان بود. سه‌پلۀ بلند می خورد. این پله‌ها طول مغازه را طی میکرد و مشتری‌ها، روی این‌پله ها می ایستادند، و یا می نشستند. درِ ورودی نانوایی، سمت راست بود و با فنری که پشت آن وصل بود، صدای لرزش شیشه ها را در می‌آورد.


مدتی بود که برای خرید نان، گوشه سمت چپ روی پله وسطی ایستاده بودم. چند تا پسربچه، گوشه و کنار، وول می‌خوردند. پسرک سیزده چهارده ساله ای روی پله وسطی، پشت یک زن چادری نشسته بود، تقریباً خودش را نمی نمایاند. تنور هنوزگرم نشده بود. همگی زودآمده بودند. زانوهایش‌را در بغل‌گرفته بود. به پاهای کَبَره بسته اش دست می‌مالید، جورابی به‌پا نداشت. دور از همهمۀ آدم ها و سوز و سرمای بیرون، که پشت آن شیشه های عرق کرده جریان داشت؛ غرق افکارِخودش بود. صورت سیاه و آفتاب زده اش به گردی بیشتر می‌مانست تا به درازی.


چشمان نیمه ترکمنی و گود با مردمک های سیاه و شفاف. تیرگی چهره اش به نظر نمادی بود از زندگی او. موهای مشکی وِزکرده اش نشان میداد، به تازگی‌، حمامی به خود ندیده است. سفیدی چشم ها وناخن ها و زردی دندان ها، سوختگی وآفتاب زده‌گی پوست خشن او، مختصّات رنگِ بدن او بود. روی گونه ها و پیشانی، دانه ها ی قرمز ریزی برجسته شده بود. این یعنی در آستانۀ بلوغ قرارگرفته بود.


 شیشه های نانوایی آن قدر تیره شده بودکه، نور چندانی را به داخل راه نمی‌داد. کلاً فضایِ تاریکی بود، اگر چه یک چراغ از سقف، بالای سرِخمیرگیرآویزان بود، اما نور او هم به‌سختی به زمین می رسید. شعله های تنورکه به زردی و سرخی میزد، روشنی بهتری را، به این طرف و آن طرف می‌ریخت. شاطرو خمیرگیر مثل پاندول و فنر می‌جنبیدند. پارو‌را صابونی میکرد و روی سنگ های توی تنور میکشید و نیم نگاهی هم به آدم ها میکرد و حواسش جمع بودکه چه‌کسی زودترآمده است و چندتا نان سفارش داده. گرماونورِ شعله های تنور، صورت ها را زرد و قرمز میکرد. هیچ کس عجله ای برای گرفتن نان نداشت.


پسرک هم همان طورکه ازشفق گرما کیف می‌کرد؛ خودش را هم‌چنان به شاطر نشان نمی داد. نگاهش را روی خال های سفید چادرِ زنی‌که خود را پشتِ او قایم کرده بود، بی حرکت نگه داشته بود. تعدادی از این خال ها، در اثر شستشوی زیاد، سوراخ شده بود. بنظر، با حرکت چشم این ها را داشت می شمرد. لابد شباهتی یا مقایسه ای در ذهنش شکل میگرفت. چشمانش را پائین انداخت و غرق افکارش بود. بعد ابروهایش را بالا گرفت و پیشانی اش خط افتاد و بی اراده سرِخودرا به علامت تصدیق، بالاو پائین می‌برد. صورت غم گرفته و جثه نحیف و کوچک اش از یک نابسامانی و آشفته حالی خاص حکایت می‌کرد. 


برای من روشن شد، که نمی خواهد ازاین محیط نیمه گرم جدا شود. شاید ترسی که از شاطرداشت، بی سبب نبود. اگر شاطر چشمش به او می افتاد، زودتر نان را به دستش میداد و روانه اش میکرد. معلوم بود که این محیط را ترجیح میدهد به جائی که بایستی بالاخره برود. این فضاکه بوی نان های برشتۀآن، توی ریه هایش تلمبار شده بود، حس امنیت بیشتری به او میداد. نظیرِقیافه اورا در کناره های شهرها می‌شود دید. مثلِ هزاران کودک بی سامان شهرهای جنوبی و ناآبادِ این کشور پهناور.


شلوار گشادِسربازی مانندش، با کمربند سیاه و پهنِ میخ داری که آدم بزرگ ها، به کمرشان می بندند حفظ شده بود. سگک برنجی بزرگ آن موقع چمباتمه زدن به شکمش فشار می‌آوردو ناراحتش می‌کرد؛ به همین خاطر دائم جابجا میشد. بنظر شلوار و کمر بندِ پدر یا برادر بزرگش به او رسیده بود. مشتری های سرمازدۀ نانوایی، یکی یکی بیرون میرفتند و صدای ناهنجار بهم خوردن در، شیشه هارا می لرزاند و باد سردی را توی نانوایی می ریخت. هرکس نزدیک تر بود، باعجله دستش را به در می رساند. دانستم نه بغلِ‌گرمی انتظارش را می‌کشد نه جای‌گرمی.


زَنَکِ چادری، نانش را از روی چهارپایه بزرگِ آهنیِ توردار برداشت و سنگ هایش را با پشت ناخن، جدا کرد و کمی ایستاد تا نان ها خنک تر شود؛ بعد با گوشۀ چادر آنها راگرفت و ازجلو پسرک، کناررفت و از سکو بالا آمد و در را باز کرد و رفت.


دیگرامکان مخفی شدن نبود. پسرک سرش را پائین انداخته بود و خودش را با پاهای لختش، سرگرم میکرد. انگار این‌که حواسش به‌کسی نیست؛ اما نگاه تُرش و ممتدِ شاطر، وصدای پارویش را که به زمین کوبید، اورا مجبور کرد که سرش را بالا بگیرد و به چشمان شاطر نگاه کند. 

آی تو: چند تا نون می خوای ؟

نظرات 11 + ارسال نظر
محمدلام جمعه 26 شهریور 1400 ساعت 22:18

سلام. اگر امکانش هست نظرم را که در سال گذشته ارسال شده بود پاک بفرمایید جناب افسریان. ممنونم

محمد لام جمعه 11 تیر 1400 ساعت 12:06

سلام به دوست عزیز آقای هاشم افسریان. اگر امکانش هست این نظر بنده را که 10 فروردین 1399 برای شما نوشته بودم و تایید کردید پاک بفرمایید. بنده در آنزمان به شدت به این مسائل حساسیت و تعصب داشتم و حرف های درست و با منطق و با عقلی نمیزدم. اگر باعث ناراحتی شما شده ام عذرخواهم. خیلی ممنونم از شما. امیدوارم سلامت باشید.

محمدلام یکشنبه 10 فروردین 1399 ساعت 21:15

سلام دوست عزیز آقای افسریان
و خوانندگان گرامی

قصد هیچ گونه توهین به هیچ شخصی ندارم
اما چندی نکته رو فراموش نکنید :

اولا اینک کسی بیاد وبلاگ بزنه و یه سری مطالب رو بگه ، این نیست ک ایشان یا مدیر وبلاگ آقای افسریان حتما شخص پخته ای بوده . نه اینطور نیست ، مطالب ایشان جعل نیست اما کم یا غلط گفته اند .

دوما هر بچه ای ، هر شخصی که تا زبان باز کرده ، میتونه با پنج دقیقه سرچ تو گوگل آموزش وبلاگ زدن رو یاد بگیره و نظراتش رو مطرح کنه ( البته هیچ قصد توهینی نداشتم فقط مثال بود تا بگم وبلاگ زدن رو هم یه بچه بلده ) ؛ پس اینک ایشان کی هستند ؟ چه مدرکی دارند ؟ شخص عام یا خاصی هستند ؟
اینها معلوم نیست چرا ؟ چون هر کسی در پشت یک pc یا موبایل میتونه بیاد و هر کاری بکنه .

اینها دو تا نکته که به عرض خوانندگان و مدیر محترم باید عرض میکردم .
جناب افسریان من نمیدونم شما از خاوری ها هستید یا هزاره های افغانستان یا یک کرمانی !
الله اعلم ..
اما یه نکته ی اساسی رو خدمتتون عرض کنم :
وقتی در مورد یک ایل یا قوم حرف میزنید به یک شخص اشاره ندارید بلکه اگر صفت یا تاریخی برای آنها ذکر میکنید ، ینی نه تنها جمعیت میلیونی آنها ، بلکه جد آنها را هم زیر سوال میبرید اگر بیراه بگویید ، حالا چه برسه به توهین قومیتی و ...
و من هم گفتم ، توهینی از ایل خاوری نبود و فقط شما نظرتان را گفتید ؛ اما از اینک انقدر محترمانه نظرتان را گفتید خوشحالم .

اما مشکل کار شما کجاست ؟
دوستان عزیز و مدیر محترم ، شما خاوری نیستید که اصلی ترین تاریخچه ی این ایل را بدانید .
در اکثر کتاب ها خواندید که خاوری ها همان مهاجران افغانستانی هستند
اما نه تماما !!!
عده ای هستند که همان خاوری های هزاره اند
عده ای هم خاوری های بومی که خیلی نسل است در فریمان ساکنند ـ
و متاسفانه خیلی ها این را نمیدانند و شاید مثل همین ادمین خوبمان .

خانه هایی که ما در روستا ها با دست خودمان میساختیم
نان هایی که به نان خاوری یا مشهدی معروف است ساخت دست این ایل هستش
در زمان قدیم میگفتند :
به محمد و علی قسم
به نماز خاوری ( مردمان تشیع مذهب و تورک ایل خاوری ) قسم
اینها چیزایی اند که بین فریمانی ها مخصوصا بسیار باب بوده است .

خداداد عزیزی ، وزیر فرهنگ ، دکتر انصاری و ... از ایل ما هستند .

خود خدادا‌ عزیزی در مصاحبه اش میگوید ما در روستای چشمه ی ایلخی فریمان ، روستای آبا اجدادی خودمان بودیم و ...
اشاره به اجداد خودش میکند !
پس جای سوالی باقی نمی ماند ـ

ایل خاوری خراسان تورکان غوری هستند و تورک به شمار می آیند . این ایل با تورکمن از یک نژاد هستند و در قدیم زبانشان تورکی بوده که به زبان پارسی و در امروز به زبان فارسی امروزی گرایش پیدا کردند ـ

و نکته ی دیگر اینک جناب افسریان ، من منبعی در گفته هایتان نمیبینم و
من هم منبعم گفته های پدران ماست .

ما یکی از طوائف اصلی خراسانیم و خیلی وقت است در فریمان ساکن هستیم
پس نه شما ادمین گرامی
و نه هیچ کسی دیگر ، تاریخ ایل خاوری را به عده ای از مردمان ، ختم نکنید ;)

اگر جوابی در کامنتم داشتید ، سر تا پا گوشم .
- ایل خاوری خراسان با خانی بزرگ محمد شاه عالمی پسر سید حیدر شاه عالمی نوه ی سید آصف شاه عالمی برادر زاده ی علی احمد شاه عالمی و موسی شاه عالمی ، شناخته شده ترین خانات ایل خاوری خراسان ؛
بحکم ملک زاده ی معتبر گرفتم فریمان ب مثل شرر
( قدرت فریمان یه روزی دست خان ایل خاوری و مردمانش بوده )

موفق باشید .

Anoosheh یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 01:36

montazere baghieash hastim,,,, negahe daghighe shoma!!!!!!!!!!

محسن شنبه 9 فروردین 1393 ساعت 22:00

دائی جان ممنونم از نوشته هات.
دقت دقیق تو توی نگات.
نان سنگک قصه غریبی بود.
واسه من قربتی داشت این خاطرات.

ممنون.

محمد رجایی جمعه 8 فروردین 1393 ساعت 20:05 http ://

جناب افسریان با سلام و تبریک مجدد

بسیار زیبا و لطیف توصیف کرده اید

برایتان سلامتی آرزو میکنم

ahassan vaziri پنج‌شنبه 7 فروردین 1393 ساعت 22:17

hashem slam aen khatereh ziba latif va ba ahsace . tabloee ghashang va ghabelle tajasom .kolle mozo brayam ghabelle lamseh hatman aenja tamam nemishavad.

hossein aboutalebi چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 18:39 http://www.

ba salam va tashakkore bi payan. lotfan az dardesari ke keshidi ham beneviss mamnono.

علیرضا راجی دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 22:57

با سلام و عرض تبریک فرارسیدن نوروز
تشکر از به تحریر آوردن این خاطرات خوب ...
قربانتان علیرضا

Esmaeil Maleki دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 06:07 http://www.airtravelservices.com.au

Affectionately written with subtle observation of misery of less privileged children of our country which birngsl aches to ones heart

آوازه یکشنبه 3 فروردین 1393 ساعت 16:55 http://www.avazehface.ir/

با سلام و تبریک سال نو .شما را دعوت میکنم به شبکه اجتماعی اوازه فیس(فیسبوک برای ایرانیان)یک تجربه جدید برای همه فارسی زبانان .از شما دوست عزیز خواهشمندم با عضویت خودتون تو این جامعه مجازی مارا حمایت کنید.عضویت شما باعث دلگرمی ما و تلاش بیشتر برای راحتی و ایجاد یک فضای مناسب و بی نقص برای استفاده هر چه بهتر از قابلیت های این شبکه هستش.با تشکر از توجه شما.
www.avazehface.ir این ادرس جامعه مجازی
www.avazehchat.irاینم ادرس چترومش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد