هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

یادداشت های پراکنده‌ای ازدهۀ پنجاه درمشهد



کاغذها و دست نوشته‌های قدیمی چهل و چند سال پیش را پیدا کردم. دیدم مطالبی در آن‌ها هست که می‌شود بعنوان خاطره بازگوئی‌شان کرد. منتهی با همان زبان و فرم نگارش آن روزهای من. اگر چه این یادداشت‌ها پراکندگی خود را دارد، ولی حال و هوای آن روزها را بخوبی یدک می‌کشد.


(1)

می‌گویم این طیاره مزه سفر را از یاد ا نداخته و آدم فراموش می‌کند ماجرای گنبد نما گرفتن و سلام دادن از دور به حضرت را، که چه شوری و چه شوقی، و یاد سفر اول و اینکه شاگرد راننده از من‌هم گنبد نما می‌گرفت که نمی‌دانستم شامل منِ مشهدی هم می‌شود یا نه.

این‌که از هر دروازۀ شهر که وارد می‌شدی، گنبد را با دو گلدسته در طرفین میدیدی و سلامی و شوقی و رضایتی شاید، خلاصه هر چه بود یک برانگیختگی و یک عظمت و شوکتی داشت. اما حالا چشمت آنقدر به تابلوهای رنگ وارنگ پلاستیک و نامگذاری‌های مهوع بند می‌شود که فراموش میکنی به کدامین شهر آمده‌ای و چرا آمده ای؟ .


از تازه ها اینکه اسامی کوچه ها را با مد روز عوض کرده اند.  چه اسامی بی مسمائی! از آن‌جمله : کوچه یک متری و مخروبه وبن بست خیابان سعدی به نام مازیار و کوچه باغ سنگی با نام کمالی. و این نام‌گذاری همه جانبه، با چنان سرعتی که مرد ساکن در کوچه، بی خبر از نام جدید و چه اسم هائی زرمهر ، گل مهر، رادمهر.... همه مشابه و هم وزن «آریامهر». 


دیگر اینکه ،در پارک آریامهر ( ملت کنونی) قدمی و گپی با دوستان قدیم و چه هوائی و بوی خاک آبدیده، با آواز غوک‌ها که همراه بود با یاد شمال، و بعد در گذر از راههای خم اندرخم دیدم که دومرد در تاریکی، باسفره ای نان بیات و ماست خیکی و ترموسی از چای و دو فنجان کوچک، و چه خوب که با همین سفره، بفرما می‌زدند و سلامی که چه گرم.

 عجیب اینکه در گذرهمین کوره راه، دو جفت دیگر با همین وضعیت نان وماست و روی خاک نشستن و بفرما زدن، که دیدم هم وطنم چه مهربان به سر سفره رنگینش می‌خواندم و دیدم که در این گذرگاه شش مرد در شب، با سفره ای از نان و بشارتی از کلام، چه بیگانه از من و از ما نشسته اند. 



ادامه مطلب ...

دانشکده هنرهای تزئینی



سال های ( 48 تا 52)  برای خودش سال هائی بود. پر از خاطره و مخاطره.

در بیست و شش سالگی، از کوچک ترین واحدِ یک جامعه سنتی و ساکت و صبور، جدا شدم و از شهرِمشهد، که دوست میدارمش، بیرون افتادم ، و سر از پایتختِ مملکت درآوردم. دهه چهل دهه توسعه بود و به یُمن درآمد های نفتی، تغییراتِ چشمگیری درمملکت ایجاد شده بود.  


برنامه چهارم عمرانی که موفق ترین برنامه توسعه بود، در این سال ها در حال اجرا بود.  و در شهرهای بزرگ، امکانات بیشتری برای کار و پیشرفت فراهم می شد. حدود دومیلیون نفر در بخش صنعت مشغول کارشده بودند. الگوی مصرف تغییر کرده بود و خواست های جدید اجتماعی و فرهنگی، در طبقه متوسط شهری، وِلوِله ایجاد کرده بود.


شغلی که داشتم به نسبت سایر مشاغل اداری، شغل خوبی بود. کار در هواپیمائی، کارِ نو و جدیدی بود. سر و کارش با تکنولوژی وسرعت و ارتباطات جهانی ؛ هر روز چیزهای تازه یاد میگرفتم و این تنوع شغلی، شادابی و امید به همراه داشت. رشته دانشگاهی که درآن قبول شده بودم معماری داخلی بود. همان طور که از اسمش بر می آید، خیلی جدی و پر طمطراق نبود. «دانشکده هنرهای تزئینی وابسته به وزارت فرهنگ و هنر». جائی که باید یاد بگیری، چگونه اشیاء را در محیط، زیبا بنمائی و محیط را با اشیاء متناسب کنی. و این با روحیه من خیلی سازگار نبود. علاقه مندی من به رشته نقاشی در دانشگاه تهران بود، اما اینجا قبول شدم ؛ چاره ای نبود. دانشکده پُربود از جوان های امروزیِ آن روزی، خوشحال و خندان، جدا از سنت و دین و مذهب.


سینما، تلویزیون، محافل مختلفِ روشنفکری، تقابل با سنّت را دامن می زد و رژیم این مقابله را تقویت میکرد و باد میداد. روز اول در یک کلاس نظری، وقتی نظرها را می شنیدم، با خودم گفتم "ما کجا اینجا کجا". منِ چشم و گوش بسته، نقاشی را همان کارهای کلاسیک و یا نیمه مدرن و محافظه کارانه می دانستم. موسیقی فاخری که گوش می کردم، از برنامه ئ گلهای رادیو جلوتر نمی رفت. از گرافیک هیچ نشانه ای در ذهن نداشتم. فاصله منِ شهرستانی با این بچه تهرونی ها زیاد بود. تا آن موقع درهیچ کلاس مختلطی ننشسته بودم. در فرودگاه هم قسمتی که کار میکردم، مردانه بود و جز یک خانم مسن، که میهماندارِ از کار افتاده ای بود، با جنس مخالف سرو کار نداشتم.  


ادامه مطلب ...