سه شبانهروز است که در بیمارستان قائم به حالت کُما افتاده است. یک نوع تومور مغزی تشخیص دادهاند. کُما یک حالت طولانی از عدم هوشیاری است. اینکه فرد هیچ واکنشی نسبت به محیط از خود نشان نمیدهد. مثل یک خواب معمولی میماند، اما نمیشود او را بیدار کرد. بیدار نمیشود؛ دکترها گفته بودند این کما از نوع نباتی پایدار است. ذهنش ممکن است کار کند. در این سه شبانهروز، اگر ذهنش بیدار باشد و به کار بیفتد؛ فرصت خوبی است که سِیر کند به سالهای دورِ دور. سالهای خوبِ نوجوانی، سالهای خوبِ بیخیالی، سالهای خوبِ دوست داشتنها.
کلاس پنجم طبیعی دبیرستان دخترانه فروغ، سالهای چهلتا چهلوسه؛ روپوش ارمک میپوشید، موهایش را که مادرش بافته بود، روی شانههایش میانداخت و کتابهایش را زیر سینهاش میگرفت و از کنار پیادهرو، بیآنکه شتاب داشته باشد، سرش را پائین میانداخت و نگاهش از روی کسی رد نمیشد وبی آنکه به کسی نگاه کند، بهطرف گنبد سبز در خیابان خاکی، جائیکه دبیرستان جدید فروغ ساختهشده بود، راهش را ادامه میداد. مدرسهاش و همکلاسیهایش را بسیار دوست میداشت.
بانو فروغ السلطنه قاجار (نوه شجاع السلطنه پسر فتحعلی شاه) معروف به فروغ آذرخش در سال ۱۲۹۶ اولین مدرسه دختران را به نام فروغ تأسیس کرد. بسیاری را اعتقاد بر این بود که خواندن شش کلاس ابتدایی برای باسواد شدن دختران کافی است و ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان را برای دختران ضروری نمیدانستند. از طرفی رفتن دختران به مدرسه و ورزش کردن آنها بهانه خوبی به دست مخالفین متعصب میداد که آنان را مورد تمسخر و تهدید و توهین قرار دهند و لذا تا مدتها مدرسه متوسطه دختران در مشهد تأسیس نشد. مبارزات او با مخالفان تحصیل دختران مدت پنج سال به طول انجامید. بانو آذرخشی تسلیم افکار پوچ مخالفان نشد و باپشتکار هدفش را دنبال کرد. کمکم اعتماد مردم را جلب نمود و اطمینان داد که لطمهای به دخترانشان وارد نخواهد شد. وی بعد از هشت سال اولین دبیرستان دختران مشهد به نام فروغ را تأسیس کرد.
زیباترین و قشنگترین دختر خانواده بود؛ موهای خرمائی، چشمان سبز که کمی آبی میزد، گونههایی کمی برجسته با قدی متوسط و چهرهای گیرا و دوستداشتنی. زنهای فامیل او را نشانکرده بودند برای پسرهایشان. چشم دوخته بودند که دیپلمش را بگیرد و بهانهای نباشد. مادرش میگفت که او میخواهد درسش را ادامه بدهد. فریده صدایش میکردند اما در شناسنامه، اسم دیگری داشت. یکساله که شده بود، این اسم را مادرش رویش گذاشته بود. بقیه هم اطاعت کرده بودند و این اسم رویش ماندگار شده بود؛ اسم قشنگی داشت. بااینکه نامی که در شناسنامه داشت، در دفاتر مدرسه ثبتشده بود، همکلاسیها او را به این اسم صدا میکردند. در مدرسه موردتوجه بود، شاید به خاطر زیبایی و رفتار مهربانش بیشتر نظرها را به خودش جلب میکرد.
دوران هفده هیجده سالگی، فضا و هوای خودش را دارد. شوخیها و سربهسر گذاشتنها و دست انداختنها. بعضی از همکلاسیها که از طبقه مرفهتر بودند، هرازگاهی سروگوششان میجنبید. بعضیها در آن دوره سنی سروسِرّی بسیار مخفیانه با پسرها در حد تلفن زدن و تلفن دادن که معمول بود داشتند. یا قرار سینما میگذاشتند، بدون اینکه در آنجا بشود حرفی ردوبدل کرد؛ چه برسد کنار هم قرار بگیرند. دلشان خوش بود که باهم سینما رفتهاند؛ اما او اهل این بازیها و سرگرمیها نبود. ولی بااینحال، گوشه چشمی به پسردائیاش حمید داشت. وقتی حمید هرچند گاه یکبار مادرش را همراهی میکرد تا او را به خانه آنها بیاورد، گفتگوی کوتاهی با او پیش میآورد. شب که حمید برای برگرداندن زن دائی میآمد، بهانهای برایش بود که درِ حیاط را برای او باز کند. البته زمانی که برادر کوچکترش مشغول درس خواندن بود و مادر به او اجازه میداد که برود و در را باز کند. طول حیاط را که بیستمتری میشد، از کنار باغچه که راه آجرفرش شدهای بود، او را همراهی میکرد. این صحنه رمانتیک که نور کم سوئی از چراغ روی ایوان، به باغچه و تکدرخت وسط حیاط میتابید و ماهیهای قرمز حوض دیده میشدند، در حافظهاش همچنان مانده بود.
به خاطر میآورد که گرایش ملایمی به حمید پیداکرده بود. پسر بسیار صبور و خجالتی و باادبی بود. پدر حمید از مادر او بزرگتر بود و مورداحترام فامیل. شغلش وکالت بود، وکیل پایهیک دادگستری و دفتری در خیابان ارگ مقابل سینما ایران داشت. آنوقتها برایش این سؤال بود که چرا مادرش با زندایی به سردی برخورد میکند. این زن شصتوچندساله همیشه از درد پا مینالید. حمید به همین خاطر او را با تاکسی به خانه آنها میآورد. فریده وقتی چای را جلو او میگذاشت، او اصرار داشت که قدری کنارش بنشیند و دستی به سروصورتش از روی محبت میکشید. زن مهربان و سادهای بود؛ طوری به قد و بالای او نگاه میکرد که انگار مدتها او را ندیده است. شاید مادرش از همین نگاهها و خواستنها نگران بود که نکند خیال خواستگاری در سرش افتاده باشد.
دو هفته قبل، بعدازاینکه دکتر تشخیص تومور مغزی را درست وسط پیشانی، بین دو ابرویش داد و برای عمل وقت تعیین کرد، او را به بیمارستان آوردند. لباس آبیرنگ مخصوص بیمار را به او پوشاندند و روی تخت خواباندند. همراهان را به بیرون هدایت کردند تا پرستار برای تدارک مقدمات بیاید و او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کند. چشمانش بسته بود، مثل یک خواب عمیق؛ اما از گوشه چشم، اشکی بهطرف گوشش میلغزید. اگر هوشیار میبود، یاد اولین باری میافتاد که روی چنین تختی خوابیده بود و انتظار به دنیا آمدن اولین پسرش را میکشید. چه انتظار طولانی و دردناکی. این هشت سال چقدر سریع گذشته بود. پرستار دستمالکاغذی را از کنار تخت برداشت و اشک روی گونهاش را پاک کرد و دستی از روی نوازش به صورتش کشید؛ سرد بود و هیچ حسی نداشت.
بیستساله بود که از میان خواستگارهای متعدد، مادرش به خانواده احمد که با سماجت موضوع را پیگیر بودند، جواب مثبت داد. پدرش با صحبتی که با احمد کرده بود و سؤالاتی از کسبوکارش پرسیده بود، به این وصلت قانع شده بود. بعد اجازه دادند که دوتایی باهم صحبتی داشته باشند. هیچوقت فکر نمیکرد که سرنوشت زندگی مشترکش چنین رقم بخورد. فکر این اتفاق را نکرده بود که رودرروی مرد بیگانهای در اتاق میهمانخانه بنشیند و به سؤالات او جواب بدهد و خودش هم سؤالی نداشته باشد؛ یعنی از قبل فکرش را نکرده بود. نه اینکه نمیخواست ازدواج کند. انتظار این را نداشت که همه مراحل کار به این سرعت پیش برود و فرصت فکر کردن و تصمیمگیری را از او بگیرد.
پسر جاافتاده و باتجربهای بود. پنج شش سالی با او فاصله سنی داشت، قدش هم بلندتر بود. دیپلمش را در امتحانات متفرقه در زاهدان گرفته بود. سربازیاش را خریده و کسبوکار پدر را دنبال کرده بود. در مشهد نمایندگی فروش لوازمخانگی داشت. اغلب جنسهایش را از زاهدان و مرز آنطرفها وارد میکرد. وضع درآمدش خوب بود و شکل و شمایلش هم خواستنی و بیعیب و نقص. سبیل منظم و مرتبی پشت لب داشت. موهای مشکی خود را به یکطرف میزد. شانه کوچکی همیشه در جیب کت داشت که حکایت از انضباط او در حفظ سرووضعش بود. بوی ادوکلن او از چند قدمی به مشام میخورد. کراوات هماهنگی بارنگ لباسهایش به گردن میبست. ظاهری خواستنی و دلخواه برای همه دخترهای همسنوسال و دم بخت را داشت. ازدواج با چنین مردی که شخصیت مناسب و مطلوبی را از خود به نمایش میگذاشت را نمیشد نادیده گرفت. جای انکار برایش نمانده بود. به این ازدواج تن داد؛ نه اینکه راضی نباشد.
بعد از هشت سال صاحب دو فرزند شدند. یک پسر و یک دختر. شوهرش را دوست میداشت و به او و اخلاقش خوکرده بود. سفرهای زیادی با او و بچهها رفته بودند. یکبار هم او را به سفر عمره برده بود. رفتوآمد چندانی با خانواده شوهرش نداشت. آنها از زاهدان به تهران برگشته بودند. زندگی روال عادی خود را میگذراند، بچهها بزرگشده بودند. حالا فرزند اولش دوازدهساله شده بود و در نبود پدر که برای ترخیص کالا و خرید هر دو هفته یکبار به زاهدان میرفت، مرد خانه بود. همراه مادرش به بازار میرفت و در خریدها کمکش میکرد. خریدن نان وظیفه او بود و هوای خواهر کوچکش را او میبایست داشته باشد.
همیشه آن چند روزی که احمد به زاهدان میرفت، فضای خانه دلتنگ و غمگین میشد. از اینکه خُلق مادرشان گرفته نشود بچهها هوای مادرشان را داشتند و با یکدیگر دعوا نمیکردند، شلوغکاری کمتری میشد. برای دختر نبودِ پدر محسوستر بود. از سفر که میآمد برای او عروسک یا یک اسباببازی کوچکی میآورد. دخترک قبول کرده بود که با گرفتن سوغات ده دقیقه در بغل پدر یا در کنار او آرام بنشیند تا آنچه را در این سفر دیده بود، برایش بازگو کند. با این کار گزارش سفر را بهطور غیرمستقیم به همسرش هم میداد که سرش را به کارهای خانهبند کرده بود.
در نبود احمد، بچهها که به مدرسه میرفتند، صدای رادیو را بلند میکرد تا در همه جای خانه شنیده شود. با این کار همفکرش جای دیگر نمیرفت و هم سرش گرم موسیقی و مطالب رادیو میشد. انتخابات جنجالی سال 88 او را نگران کرده بود. نگران پسردائیاش حمید که در این جریان انتخاباتی فعال و در ستاد میرحسین موسوی مسئول تبلیغات بود. حمید در دوره نوجوانی مرد دلخواه او بود، او میبایست بعد از دیپلم دوره سربازی را طی میکرد و بعدازآن، کار مناسبی را به دست میآورد تا امکان رقابت با خواستگارهای متعدد او، برایش فراهم میشد. آنوقت بود که روی آن را داشت تا از پدرش بخواهد برای دختردائیاش پا جلو بگذارند.
در حین خدمت سربازی بود که فهمید جواب مثبت به خانواده احمد دادهاند. چارهای برایش نمانده بود. سربازیاش را دریکی از روستاهای مازندران بهعنوان سپاهی دانش تمام کرد و فکر کوچ از ایران به سرش افتاد. موفق شد که به آلمان برود و ادامه تحصیل دهد. ضمن تحصیل کارهای متفرقهای در رستورانها انجام میداد تا از این طریق، به هزینههایش کمکی باشد. ازدواج ناموفقی را در آنجا داشت. در دانشگاه با یک دختر یونانی صمیمی شده بود و بعد از دو سال، قصد ازدواج کردند اما این پیمان بیش از یک سال دوام نیاورد و از هم جدا شدند و دیگر فکر ازدواج ازسرش بیرون رفت.
یکی از روزهایی که شوهرش در مشهد نبود؛ تلفن زنگ خورد، پشت خط بیگانهای بود که با صدای مضطرب، جملاتی را بهسرعت بیان میکرد. شاید از روی کاغذ میخواند. شاید هم پیغام شخص دیگری را میرساند. در صبح آن روز کس دیگری در خانه نبود. مفهوم جملات جاریشده آنقدر دردناک و تکاندهنده بود که گوشی تلفن از دستش افتاد و پاهایش سست شد و روی فرش، همانجا به زمین نشست. این حرفها را باور کند یا بهعنوان بدگویی و دشمنی شخص تلفن کننده بگذارد؟ ممکن است این آدم با احمد خردهحسابی داشته است. طرف گفته بود که شماره تلفن را از مغازه گرفته است و این حرفها را از روی دلسوزی و خیرخواهی میگوید. عرق سردی به پیشانیاش نشست. ضربان قلبش تند شد. پلکهایش رویهم میافتاد، گلهای قالی را تار میدید. گوشی را روی تلفن گذاشت و پیام رسیده را در ذهنش مرور میکرد و آن را با مشاهدات و علائمی که چند وقتی بود او را به شک انداخته بود، تطبیق میداد. حالش را نمیفهمید. سرش داغ شده بود. انگشتانش گزگز میکرد. چادرش را به سر انداخت و به خیابان زد. بعد از ساعتی خود را کنار ضریح امام رضا یافت که از گریه چشمهایش ورمکرده بود و چادرش خیس شده بود. یا بابالحوائج یا بابالحوائج خَلِصنا مِن النار یا رَب.
یکی دو ساعت در پائین پا نشست و با خواندن دعای جوشن کبیر، سعی داشت ذهنش را از هجوم آن پیام لعنتی پاک کند، اشکش همچنان جاری بود و قطراتش روی صفحه کتاب دعا میریخت. باعجله به خانه برگشت تا بچهها که از مدرسه میآمدند، پشت درنمانند. برایشان غذا کشید و در سفره گذاشت اما خودش نتوانست لب به غذا بزند. آیا حرفهای آن بیگانه درست است؟ میشود که احمد چنین کاری کرده باشد؟! بچهها که غذایشان را خوردند، به اطلاقش رفت و پتو را روی سرش کشید تا صدای هقهق گریهاش را کسی نشنود.
روزها و هفتهها و ماهها گذشت، با هیچکس موضوع را در میان نمیگذاشت. نه مادرش که همیشه رازدارش بود، نه شوهرش که دوستش میداشت و نه هیچکس دیگر؛ اما رفتارش در خانه تغییر کرده بود؛ به میهمانی نمیرفت، به مادرش سر نمیزد، با شوهرش به سردی برخورد میکرد و شبها بعدازاینکه او به رختخواب میرفت و خوابش میبرد، به رختخواب میخزید. دلش نمیآمد که قبول کند شوهرش زن دیگری گرفته و از او دختر هفتسالهای دارد؛ اما زمانهای نبودنش را که مرور میکرد و اشتیاق رفتنش به زاهدان را که مجسم مینمود، حجت برایش تمام میشد. آنکس که این راز را برایش بازکرده بود، شماره شناسنامه دختر و نام مدرسه را گفته بود تا او امکان تعقیب موضوع را داشته باشد، اما او هیچوقت این کار را نکرد.
کجا؟ کی؟ چه چیزی را در زندگیام کم گذاشته بودم. چه موقع به او کمتوجهی کرده بودم. او که بچهها را مثل جانش دوست دارد. هیچگاه حس نکردم که محبتش به من کم شده باشد. نکند دلرحمیهایش و دلسوزیهایش به حال دیگران کار دستش داده باشد؟! یکوقتی گفته بود که جوان بلوچی که برایش از آنطرف مرز جنس میآورد، در درگیری مرزی کشتهشده و زن و بچهاش بیسرپرست ماندهاند. خدا عاقبت همه را ختم به خیر کند. من چه گناهی کردهام؟
چند ماه قبل بود که برادرش به خانهشان آمد. نگران حالش شده بود. تعجب میکرد که در این مدت چقدر جثهاش ضعیف شده، رنگش پریده و چشمهایش گود افتاده و بیحوصله شده. شاهد بود وقتی میخواست از روی کابینت آشپزخانه قاشق چایخوری را که افتاده بود بردارد، دستش را روی میز میکشید تا آن را پیدا کند. معلوم بود چشمهایش درست نمیبیند. قندان چای را که جلو او گذاشت، لرزیدن دستهایش کاملاً محسوس بود. بعداً که از بچهها پرسید، گفتند که مادرشان چند وقت هست که درست نمیبیند. میگوید همهجا را تار میبینم. مصمم شد که او را به پزشک برساند. وقتی با مادرش در میان گذاشت، آن پیرزن گفته بود که من چندین بار به او گفتهام که به چشمپزشک برود و عینک بگیرد که قبول نکرده است.
این برادر که دلخوشی از دامادشان نداشت وقتی این بیتوجهی را بچشم دید، چند فحش رکیک نثار آن مردک بیخبر کرد که از حال زنش غافل مانده است. او را به چشمپزشک رساند، چشمپزشک او را به دکتر اعصاب و روان معرفی کرد. بعد از انجام (ام آر آی) کار به جراح مغز و اعصاب کشیده شد. تومور مغزی پشت پیشانیاش، چشمهایش را آسیب رسانده بود. دکتر هشدار داد که بایستی بهفوریت عمل شود. اینجا بود که این برادر، با اصرار از او خواست که اصل مشکل و ماجرا را برایش تعریف کند. لحظات سختی بود؛ رازی که سالی در دلش نگهداشته بود، میبایست از سینهاش بیرون بریزد که بیرون ریخت. ولی در دل پشیمان بود که دیگر دیر شده بود. مادرش و دائیاش که وکیل دادگستری بود، به سراغش آمدند و اصرار به اینکه میبایست از این مرد جدا شود و طلاق بگیرد؛ کاری که او انتظارش را نمیداشت. جدائی را به صلاح بچهها نمیدانست. احمد را هم خیلی دوست میداشت و تحمل جدائی از او را نداشت. این تنِش نباید به بچهها منتقل میشد. فقط تحمل صبورانه و بردبارانه او بود تا این غم سنگین را بیش از یک سال در خودش فروریزد و حاصل، توموری بشود که در جلو مغزش بین دو ابرو که حالا در حال سفید شدن بودند، ریشه بدواند. اگر احمد را نپذیرد بچهها را چه کند؟ احمد کجا برود، او که در مشهد کسی را ندارد. کاشکی مادرش آن سالها به درخواست زن دائی، برای حمید پاسخ مثبت میداد و من چنین روزهایی را نمیدیدم.
حمید بعد از بگیر به بندهای انتخابات 88 از ایران خارج شد و خودش را به آلمان رسانده بود. در آنجا دوباره ساکن شد. ده سال قبل تحصیلاتش را در آلمان تمام کرده بود. دکترای فلسفه شرق داشت. وقتی بیماری او را فهمید، پیغام داده بود که او را برای معالجه به کلن بیاورند اما فرصت این کار نبود. دریافت ویزا خودش ماهها طول میکشید و حال او، روزبهروز بدتر میشد.
خدایا؛ این دیگر چه بلائی است که بر من نازل کردی؟ چه کرده بودم که مستحق چنین تقاصی باشم؟ نکند اشتیاقی که در بیستسالگی به حمید داشتم را، بهانه کردهای و برایم خطونشان میکشی؟ من که به این ازدواج تن دادم و صدایم درنیامده بود. آن بیچاره هم که ترک وطن کرد و در بدر دیار قربت شد. زندگیاش میخواست دوباره سروسامان بگیرد که بلاکش فتنهاش کردی! من هم که دردم را به خاطر بچهها، در دل صاحبمردهام خفه کردم و هیچ نگفتم، نور چشمهایم را گرفتی. جانم را میگرفتی که طاقت این بار سنگین خیانت را نداشتم. بچههای معصوم من، این رسوایی و بیمهری را چگونه تحمل کنند؟ تو که رحمان و رحیمی تو که ارحمالراحمینی؛ بازکن قفل این معرکه را.
بعد از کُمای چندروزه، بیآنکه چشمباز کند و اشکهای جاریشده بچهها و پدرشان را که به تخت چسبیده بودند ببیند، دم گرمی دیگر از سینهاش بیرون نیامد.
روز عاشورا بود، حدود ظهر. یکی از دوستان که از آشنایی من با برادرش باخبر بود؛ خبر فوتش را تلفنی از مشهد به من رساند. خبر بدی بود انتظارش را نداشتم. با خودم گفتم ببین چه شد که حق انتخاب آخر هم از او گرفته شد.
نه به ان شوری شوری ان زمانها که حق هیچگونه ابراز علاقه ای نداشتی که اگر داشتی شاید برایت سرنوشت دیگری رقم می خورد.نه به این بی نمکی که از عشق حتی وازه اش نیز دیگر شفاف نیست. جناب افسریان بسیارجالب بود بیشتر این که حتی بعد از شکست و خیانت هنوز هم از رویارویی با خودش می ترسید
http://hashemafsarian.blogsky.com/1394/09/20/post-86/
Very sad story. Unfortunatlely similar story happens all the time.
غمگین و آزورده ام این چه دنیایى است . خاک بر سر این دنیا . روحش شاد باشد