گفت: « از این مکملها بریزم؟ خیلی خوب است، کار بنزین سوپر را میکند. بهتر هم هست». مارک آن را نشان میداد که آمریکایی است. من که بدون عینک چیزی به چشمم نمیخورد. خودش شیلنگ بنزین را از من گرفت و با فشارِ آن ماس ماسَک، ورود بنزین را یکسره کرد و رفت سراغ مکمل.
هفده هجدهساله مینمود. پاچههای تازدهی شلوار گشادش، با یونیفرمی که به تن داشت، با آدمبزرگهای آن پمپبنزین، شباهت خندهداری پیداکرده بود. شاید جایگزین پدر یا برادر بزرگترش بود. قیافه معصومش با آن لباسِ گشاد و صورت خندان و جملات مؤدبانه، در ذهنم نشسته است.
کارش که تمام شد، حساب کرد. یادم نیست چه رقمی را گفت. حدود هشتاد و خردهای بود. دوتا پنجاهتومانی به او دادم و منتظر دریافت بقیهاش نشدم و نشستم و استارت زدم و از پمپبنزین خارج شدم.
این را هم بگویم که چند روز قبل سوار تاکسی شدم. تاکسی که نبود. از این سیستم جدید حملونقل شهری تهران که از طریق موبایل میتوانی ماشینهایی را که در سیستم اسنپ ثبتشدهاند را برای رفتن به مقصد استفاده کنی. هزینهاش کمتر از تاکسیتلفنیهای معمول است. این سیستم ماشین شخصیهایی را که مسافرکشی میکنند را سامان داده است.
جوان بیستسالهای بود. سلامعلیک مؤدبانه و گرمی کرد. در طول راه جواب سؤالات من را در مورداستفاده از این سیستم، واضح و باحوصله میداد. معلوم بود که این کارِ اصلیاش نیست. کوششی برای پوشش بخشی از هزینههای درس وزندگیاش بود. موقع پیاده شدن مابقی پول را از او نگرفتم. خیلی تعارف کرد گفتم نرخ مسیری که آمدید بیش از این است. خدا نگهدار گفتم و پیاده شدم. توی این فکر رفتهام که چرا با بعضی از کسانی که به لحاظ خصوصیات رفتاریشان و قرابت آن با اخلاقیات خودم روبرو میشوم، دلم باز میشود و حس خوبی میگیرم و از حسابگری دست برمیدارم. اگرچه هیچگاه حسابگر درستی در زندگیام نبودهام؛ اما فکر میکنم او را با این کارِ کمارزش، خوشحال میکنم. نه به لحاظ مقدار، بلکه به جهت ارتباط و تشکر و محبت. مخصوصاً اگر طرف در سنین پائین باشد که این روزها بچههای کار فراواناند. از طرفی این حرکت مرا میبرد به آن سالهای خوب بی تکرار.
بستنی را گذاشتم روی میز مدیر و فالوده را با اشاره او جلو میهمان که روی مبل نشسته بود. در آن سن و سال که بودم ازنظر من، هر کس که پشت میز مینشست مدیر بود. مثل مدیر مدرسهمان. دفتر وکالت داشت؛ مرد مهربان و خوش برخوردی بود. سیزدهساله بودم؛ تابستان سال 35 یا 36 در مشهد. وقتی برای برداشتن ظروف خالی برگشتم، علاوه بر پول بستنی و فالوده، یک سکه پنجریالی کنار سینی برای من گذاشته بود. این یعنی جور شدن بلیت سینمای آخر هفته.
تعطیلاتِ تابستان میبایست سرکار میرفتیم. در مغازه مرحوم پدر گارسون بودم. روپوش سفیدی تنم میکردم و بستنی و آبمیوه و دوغ و این چیزها را روی میز مشتری با همان استیلی که در فیلمها نحوه پذیرایی گارسونها را دیده بودم میگذاشتم، یا اگر کسبه محل سفارش میدادند، توی سینی قرار میدادم و باملاحظه، مسیر را در خیابان شلوغ ارگ، طی میکردم و به سفارشدهنده میرساندم. کمی شبیه پیکهای غذای امروزی.
معمول بود، مغازههای جواهرفروشی که مشتریشان به خرید نزدیک میشد، یا دفاتر اداری که در طبقات بالای مغازهها بودند، پیغام توسط کسی میفرستادند. (تلفن هنوز همگانی نشده بود) و سفارش بستنی و فالوده و از این چیزها میدادند. سفارشهای بیرون را، با همه ظرافت و سختی که داشت، داوطلب میشدم. برآوردِ من این شده بود که از چند سفارشِ بیرون از کافه، ممکن بود یکی از این صاحبان مشاغل پول خردی بهعنوان انعام، کنار سینی بگذارد. اگر همکلاسیهایم مرا با آن تک و پز و سینی به دست میدیدند، خیالم نبود، اهمیت نداشت. من سرِکار رفته بودم و آنها بیکار. از این راه پول سینما رفتن مخفیانهام را تأمین میکردم. هزینه لازمی که به گردن خودم بود. این تنها درآمدِ خارج از پول اندک توجیبی، در روزهای خوب تابستان بود.
شاید بخشی از حس شیرین مهربانی که امروز در ضمیرم جاری است و مزهاش را گاهوبیگاه حس میکنم و آن را با دیگران تقسیم، برگردد به آن مدیر که بستنی و فالوده سفارش داده بود و به اشاره او فالوده را جلو میز میهمانش گذاشته بودم.
Thanks Hashem . As usual very good