پیش پرده
بعد از فوت بیمقدمه و ناگهانی مادرش، بار اولی بود که او را میدیدم. معلوم بود که این اتفاق تمامی روح و جسم او را بهم ریخته است، صحبتِ یک سال قبل است. نحیف و تکیده شده بود. یکپایش را بهسختی برمیداشت. بدنش کمی به راست متمایل بود. دست چپش را به دست راست هایل کرده بود. نمیخواست آویزان باشد. حرکت چپ و راست شدن سرش نشان میداد که توانائیاش درراه رفتن تحلیل رفته است. چه بلائی به سرِ این دختر آمده بود که چهار پله ورودی را بهسختی بالا میآمد. خوشبختانه عضلات صورتش تغییر نکرده بود. چهره مهتابیاش، چشمهای قشنگش، بینی خوشتراش و لبهای نازکش، زیبایی همان زمانی را داشت که چندین سال قبل، سرِ این کار آمده بود. پاسخگوی تلفن بود. تُن صدایش از پشت تلفن واضح و شاداب و با انرژی بود. موهایش همانقدر که از روسری بیرون زده بود، رنگ چشمهایش را داشت.
خیلی وقت بود که او را ندیده بودم، میشود گفت از چند ماه قبل از فوت مادرش. احوال پسرانم را پرسید. از دور با آنها آشنایی داشت. احسان را به لحاظ ارتباط شغلی و ایمان را به جهت اینکه طرح (کاد) را در سال 68 در مغازه پدرش گذرانیده بود. پدرش را میشناسم. اهل دل و اهل ذوق و هنر بود. تابلو سازی وخطاطی میکرد. در خط صاحب سبک و نظر بود. خط بنائی، اسلیمی، ثلث و فسخ و نستعلیق را خوب میشناخت. برای ایوانهای جدیدی که آستانقدس درحالساخت بود، کتیبه ثلث مینوشت.
دکانش در گَوَرگاه سراب بود. پاتوق نقاشان جوان و تازهکار، کارهایشان را آنجا بیکدیگر نشان میدادند و نظریه میگرفتند. از آن جمله محمود موحد که حالادر فرانسه مقیم است و کارهای آبرنگ او شهرت جهانی پیدا کرده است و مرحوم ترمهچی و جوان مینیاتوریست ترک زبانی بود که اکنون اسمش در خاطرم نمانده است.
زمستان که میشد، بساط شلغم برقرار بود. یک دیگ روحی روی والُر با آب بسیار کم وسط مغازه میجوشید. شلغمها با آب خودشان مزّه میگرفتند. نوای تصنیفهای مرضیه خیلی آرام همیشه در فضای مغازه سیال بود. بهمحض ورود یک اجنی، نوار کاست از حرکت میایستاد و معصیت شنیدن آوای خواننده زن، جاری و ساری نمیشد.
بوی خوش و لطیفی که از درخت ابریشم، در آن سه کُنجی گذرگاه میپیچید، یاد آن ایام را معطر کرده است. سالهای 67 و 68 را بخاطر میآورم که بعد از بازنشستگی زودرس به مشهد کوچ کرده بودیم. حالا او هم پا به پیر سالی گذاشته است. بعد از دو بارسکته، دیگر از خانهاش بیرون نمیآید. قلم را نمیتواند در دستانش نگهدارد تا آن خطوط زیبای نستعلیق را بر ورقهای کاغذ جاری کند. این موضوع روحیهاش را بِکُل بهم ریخته است.
پرده اول
چه مصیبت خانهای شده بود! مادرش در رختخواب برای همیشه خوابیده بود و بچهها چه ضجّه و فریادی براه انداخته بودند که دل هر تازه واردی را کباب میکرد. هنوز بیان شاهدانی که آن صحنههای روزهای نخست را باز گو میکنند، غمبار و ملال آور است:
اگر خبر به قوم وخویشها برسد، فوری میخواهند به بهشت رضا منتقلش کنند. نمیگذارند پیش ما بماند. اگر او را ببرند، هیچکدام دیگر او را نخواهیم دید.
ناله میکرد و زار میزد. جیغ میکشید:
مامان، مامان بلند شو چشمهایت را باز کن. تو که آرزوها برای من داشتی. میگفتی کی باشد که عروسیت را ببینم؟
کوچکترها زار میزدند. از او میخواستند که اینقدر دلشان را نسوزاند. پدر حریفش نمیشد. از کنار جنازه مادر دورش میکرد و او باز خودش را روی او میانداخت. گریههای او دل همه را ریش میکرد. روز و شبی بههمین حال گذشته بود.
بابا بگذار برای آخرین بار به حمام ببریمش. او هر بار که به حمام میرفت از من میخواست که پشتش را لیف بزنم. بابا بگذار این کار را در خانه خودمان بکنیم.
پدر گوشه اتاق همانگونه که چمباتمه زده بود، سرش را بین دو دست نگهداشته بود و آرام گریه میکرد و ارادهای برای جمع کردن این وضعیت از خودش نشان نمیداد. عاقبت این شد که جنازه را در خانه شستشو دادند. خالهها شیون کنان رسیدند و اما هیچکس برای انتقال به بهشت رضا عجله نداشت.
هنوز لباسهای مشکی را به تن داشت که مجبورش کردند لبلس آبی بیمارستان بپوشد. روی صندلی چرخدار به واحدهای مختلف بیمارستان برای ام آر آی و نوار مغزی میبردنش. بسختی میتوانست کلمات را ادا کند. حرفهایش مبهم بود و جملاتش نارسا. یک طرف بدنش حس نداشت. از خواب که بیدار شده بود، این حالت را متوجه شد. خواهر کوچکترش را نمیتوانست صدا بزند. کلمات در دهانش گیر کرده بودند. گریه هم نمیتوانست به حال خودش بکند. دیگر احساس گریه و زاری این چند هفته گذشته هم به او دست نمیداد.
ساعت ملاقات شده بود. خانواده دور تخت او جمع شده بودند و به حالش دل میسوزاندند. سر و سینه و دست و پایش بوسیله لولهها و سیمها به مانیتور بالای سرش وصل شده بود. پرستار که گفتگوها را شنیده بود با احترام همه ملاقاتیها را از اتاق بیرون کرد و در راهرو به آنها رو کرد وگفت: با این حرفهایی که میزنید حس و حال این دختر را خرابتر میکنید. خودش به اندازه کافی بلا سر خودش آورده است. با این تعاریفی که از عزا گرفتنتان میکنند، اینکه سنکوپ نکرده است جای شکرش باقی است.
یک ماهی در بیمارستان بستریشده بود. میگفتند نسبت به روز اول خیلی فرق کرده است. وقتی او را بعد این مدت دیده بودم، میتوانست راه برود. خیلی از عضلاتش بکار افتاده بود. داروها مؤثر واقعشده بود. فیزیوتراپی هم بیاثر نبود. چند ماهی هست که دوباره به سرکارش برگشته است. مراعاتش میکنند. ساعت کار کمتری را در برنامه برای او گذاشتهاند.
پرده دوم
, هوا دارد تاریک میشود، چرا اتوبوسها مرا سوار نمیکنند. این اتوبوس هم که مرا سوار نکرد. عیب ندارد، همین جا که نشستهام جای خوبی است. کسی به من کار ندارد. مردم را تما شا میکنم. چه مردم خوشحال هستند. همه عجله دارند. چه تند راه میروند. کجا میروند؟ اینجا جای خوبیست کسی به من نگاه نمیکند. نشستهام دیگر. بهکسی هم کاری ندارم. مادر وقتی تو را میشستم، چقدر مواظب بودم کف صابون به چشمهایت نرود. اگر تو را به بهشت رضا میبردن، میخواستند با آب سرد بشورنت. نمیتوانستی بگویی که سردت شده، بگویی آب سرد است.
, ای وای این اتوبوس هم رفت و مرا سوار نکرد. همین جا خوبست. تلفنی هم نیست که دائم زنگ بزند. خسته شدم از این تلفنها، اگر رئیس بپرسد که چرا دیر سرکار آمدهای؟ میگویم اتوبوس نیامد. نه بهتر است بگویم: اتوبوسها همه پر بودند. من که نمیتوانم بااینحالم مثل بقیه خودم را توی اتوبوس جا کنم و سرپا بایستم.
, دیشب هم بی جهت همه نگران شده بودند. من که توضیح دادم اتوبوسها همه پر بودند و مرا سوار نمیکردند برای همین دیر بهخانه رسیده ام! نمیدانم چرا باور نمیکردندکه این ایستگاه وسط خط است و همه اتوبوسها پر به اینجا میرسند. مخصوصا ساعتی که دفتر تعطیل میشود و من راه میافتم. تازه با این راه رفتن من که مثل بقیه نمیتوانم قدم بردارم. نیمساعت همین تکه راه طول میکشد.
, مادر چه آرزوها که برای من داشتی. خب صبر میکردی و نمیرفتی، حالا که نیستی، کسی سراغ ما نمیآید. تازه من با این وضعام نمیتوانم سینی چای دستم بگیرم و پذیرائی کنم. ای وای این اتوبوس هم رفت، با بعدی هر طور شده سوار میشوم.
نیم بی تو دمی بی غم کجایی؟
ندارم بی تو دل خرم کجایی؟
نیایی نزد این رنجور یکدم
نپرسی حال این دَرهم کجایی؟
به بویت زنده ام هر جا که هستی
به رویت آرزومندم کجایی؟
پرده آخر
در ایستگاه اتوبوس ساعتها مینشست و بیآنکه تلاشی برای سوارشدن بکند به فکر فرو میرفت. این علامت خوبی نبود. دیر آمدنش سرکار و دیر رسیدنش به خانه، همه را نگران کرده بود. جوابهایش قابل باور نبود.
تصادفی متوجه شدم. در نشستی با برادرش آنچه را که از او دیده بودند در میان گذاشتم و او را در جریان رفتارهای اخیرش قرار دادم. نمیخواستم پدرش با آن حالی که دارد از این وضع مطلع شود.
نتیجه پیگیری از حال و رفتارش این شد که کارش دوباره به تخت بیمارستان کشیده شد؛ و نوار مغزی و ام آر آی و عکس گرفتنها و آزمایش و بقیه قضایا. رفتارهایش نشانه هایی از بازگشت بیماریاش بود. دکتر گفته بود به موقع متوجه حالش شده اید. وگرنه کار خیلی سخت میشد. از چند طرف پیگیر حال و احوالش شدم. خبرهای خوشی میرسد. باور دارم آنانکه این خاطره را تا به اینجا دنبال کرده اند، با دعای خیری که برایش میکنند و انرژی مثبتی که از دلهاشان میخیزد، بهبود حالش را سبب میشوند.
کاشکی بعدازآنکه مادر دیگر چشمهایش را باز نکرد، به عرف و سنت توجه میشد و جنازه روی زمین نمیماند و آن صحنه های دردناک و فراموش نشدنی ذهن بچهها را این چنین فرو نمیریخت. میپذیرفتند که غسل با آب سرد در بهشت رضا، سرمایش نخواهد داد.
حالا که این خاطره روی کاغذ آمد، خودم را با شعری از فروغی بسطامی سرزنش میکنم:
آنکه در نظر بازی، عیب کوهکن کردی
کاش یک نظر دیدی، عشوههای شیرین را
ها شم . بدون مبالغه کسی را ندیدم که به زیبا ئی تو قلم بزند