دعوت شده بودیم به عروسی. در بلاد آذربایجان در شهر خوی، جائی که شمس در او غروب کرد ودیگر برنتابید. غربی ترین شهر نسبت به زادگاهم،مشهد. تماشای سنت عروسی، زیرسایهئ همین نظام اسلامی، که شادی را کوپنی کرده است. و مقایسه آن را با دیروزها لازم دیدم برای باز گوئی.
مطابق معمول این سالهای بعدازانقلاب دراین مجلس، زن ها جدا و مردها جدا. منتهی زیر یک سقف با پرده ای جداکننده، تا ازصدای موزیک، زن ها هم سهم ببرند. ارکستر، شامل یک نفر کیبورد نواز بود و یک خواننده و یک طبال. هر سه جوان آموخته شده در همین سی و چند سال. بی هیچ وقفه و ادعائی زدند و خواندند و میهمانان رقصیدند. البته آهنگ ها، ملقمه ای از ترکی خودمان و لوسآنجلسی وترکی استامبولی. واژه ها و کلمات وموسیقی این همسایه مسلمان غربی ما، عجب نفوذی درآن خطه کرده است ! با دیدن فیلم های سریالی به زبان اصلی، که به زیرنویس ودوبله، بی احتیاج است. آنجا که باشی، نفوذ فرهنگی را ازامواج ماهواره کاملا حس میکنی.
این کیبوردها کار نوازنده ها را ساده کرده است خودش هم دست میزند و هم ریتم میگیرد. لازم نیست که هی دادبزنی،دست دست دست. سیستم های صوتی امروزی بلندگو بوقی های قدیم راکنار زده است. وقتی صدایش درمیآید، شیشه ها و ظروف روی میزها را هم میلرزاند تا ارکستررا همراهی کنند. همین تکنولوژی تشدید صدا در دهه اول محرم، خودش را در هیئت های عزاداری بخوبی نشان میدهد، با سیستم بکوب بکوب طبل وسنج و سین سین کردن ها، وصدای مداحان که از داخل هیات درساعت 12شب به تمام محله پرتاب میشود تا اگر مریضی هم در بستر باشد از این ناله ها شفا یابد .
درمجلس عروسی، جوانترها بی تعارف با ریتم آهنگ به زیبائی می رقصیدند، انگاربا این کار به صاحب مجلس، ادای دِین میکردند. این رقص آذری چه ریتم خاص و حرکات موزونی دارد، گروهی به صورت دایره با حرکت موزون دست ها وپا ها می چرخند، کهن سالان هم با این ریتم نمی توانند بی حرکت بمانند. اطفالی که بی طاقتی میکردند وبه پدرها سپرده شده بودند با همین ضرب آهنگ برای آرام کردنشان آنهارا تکان میدادند و چاره ساز بود و ساکت میشدند. یک جای مجلس خیلی دلم گرفت، وقتی یک عاشق نابینا، با تارش خود را به نزدیک سن رساند، سازش را کوک کرد و قصد خواندن داشت، (عاشق درفرهنگ آذری به نوازندگان وخوانندگانی اطلاق میشودکه شاعرو نوازنده وخواننده آهنگی است که خود ساخته اند.عاشق ها یکی از مهمترین عناصر پاسدار شاخه های فولکلور هستند) ، مجلسیان هوایش راداشتند و با رضایت، راهیاش کردند. البته خودش میدانست که چه میکند، تنهاراهی که برای امرارمعاش داشت سازش بود و صدایش، اما بدون آن دستگاه های صوتی صدایش به گوش هبچکس نمی رسید.
آخرین رقص هم با ترانه «یاشاسین آذربایجان» ختم شد، که خودش داستانی دارد و باز کردنش فرصتی میخواهد.
برگردم به عقب، سال های کودکی. درعروس کشون دائی آخری، که خدا رحمت اش کند؛ حادثه ای رخ داد که در ذهن من هنوز باقی مانده است. پرت شدنِ جاریِ عروس، از ماشین، هنگام دورزدن دریک میدان. بقیه نزدیکان با درشکه ماشین عروس را دنبال میکردند و فلکه حضرت را دورمیزدند. مجالس عروسی، درخانه ها برگزارمیشد. بهجز باشگاه افسران سالن دیگری نبود. آن هم مخصوص بزرگان و لشگریان بود. بعد ها کودکستان مستوفی در خیابان جنت، باشگاه فرهنگیان شد وطبقات متوسط و کارمندان، از این امکان برخوردار شدند.
از تفریحات حاشیۀ عروسی ها، دزدیدن عقل عروس بود. یعنی یک وسیله ای ازخانه عروس مخفیانه برداشتن؛که نشان دهنده زرنگیِ خانواده داماد است و برتری داماد به عروس. البته هنوز هم نفهمیدم که چرا میگویند دزدیدن «عقل عروس» . همسایه ها و آهالی محل خودشان را به پشت بام ها میرساندند و برمجلس مسلط بودند و حرف و حدیث ها از صبح روز بعد، از همین رسانه منتشر میشد. در خانواده های مذهبی خبری از بزن بکوب نبود، اما داریه زدن در بخش زنانه متداول بود، آنها که تعصب مذهبی نداشتند، چند نفر نوازنده را اجیر میکردند وسرشان را گرم نگه میداشتند تا مجلس را خوب گرم کنند. پری خماری که تصنیف های آن دوره را میخواند، دربخش بانوان خوانندگی میکرد؛ چطوری برم تو آفتابه ؟.... این جوری برم تو آفتابه ؟
عروسی پسرعمویم که دانشکده افسری را می گذراند، حدود سالهای 38، 39 در همان کوچه باغ نادری، بخاطر می آورم. روی حوض وسط حیاط را پوشانده بودند و یک گروه سیاه بازی برای شاد کردن میهمانان مشغول اجرای برنامه بود . اصطلاح تخته حوضی از همین اجراهاست. مخارج عروسی از وام پدر به پسر تامین شده بود، تا در اقساط ماهانه، مستهلک شود. آنوقت ها باورمن این بود که پدر، پسررا داماد میکند !
نمایش تخته حوضی که روشنفکران ما به اوپشت کردهاند و مردم عامی هم آن را به شوخی گرفتند، از هنرهای آئینی و سنتی این مرزوبوم است و دارد از بین میرود. شاید هم که از بین رفته است. هجو و هزل و طنز، خنده میآورد و، خنده شادی را میکارد. شادی ضد مرگ و نیستی است، انسان ها در ترس نمیخندند. شادی آرامش است. امنیت و آسایش و اطمینان را به به جامعه میدهد و ما به راحتی این ارزش های کهن را از دست داده ایم و، باهجمه روشنفکری دورش ریخته ایم. یاد «سعدی افشار» بخیر که جماعت مذهبی هم با سیاه بازی های اومسئله ای نداشتند.
آقارضاشوهرخواهرمن، که پسرخاله من هم هست و، دیگران حاج آقا رضا صدایش میکنند، در حدود سال های 54،53 نزدیک میدان سعدآباد، تالارعروسی بازکرد. شعارتبلیغاتی آن - تالار شادی بدون موسیقی - بود. آقارضای ما در دفترکارش که مسلط بود به مدخل ورودی ، مینشست وچهارچشمی مواظب بود، کسی هیچ آلت طربی را با خود به سالن نیاورد. مذهبی ها، درمخالفت با جریان های تجدد طلبانه آن روزها، گرایش های مذهبی را بزرگ نمائی میکردند و این مرزبندی های امروز، قدم های اولش، از همان سال ها برداشته شده بود. دیگرکمترکسی درخانهها، جشن عروسی برقرار میکرد. تالارها هم همگی همراه باموسیقی بودند. این بود که آقارضای ما، برای جامعه مذهبی چاره اندیشید و تالار شادی را راه انداخت. اما نگفت که شادی، چگونه بدون ابزار شادی آفرین می تواند جماعت را شاد کند ! حتما آقا رضا هم قصد داشت مثل آقای«بشیری» که مسئول حراست «ایران ایر» بعد از انقلاب شده بود ، اسلام را درتالارشادی، پیاده کند.
سال 58 وقتی کاپیتان «حسنی» که عمرش دراز باد، در جلسه مدیران هواپیمائی، علت عملکردهای افراطی و بی منطق را، از این مسئول فرستاده شده از نخست وزیری سئوال کرد، در جواب شنید:که ما آمده ایم تا اسلام را درهواپیمائی پیاده کنیم. کاپیتان حسنی که خود از مسلمانان قبل از فتح مکه بود، جواب داد که، درست میگوئی، اسلامی راکه ما میشناسیم همیشه سوار بوده است. ودیدیم که در این سی و چند سال، هم اسلام پیاده شد، و هم هواپیمائی ملی ایران.
من متولد 1360 روستاهای اطراف فریمان هستم از بچگی تابحال در تمام عروسیهای محلی که به سبکهای قدیمی انجام میشود این شعرخوانی طنز میخوام برم تو آفتابه رو هم میخوانند و میهمانان را شاد میکنند البته با کمی تغییر در کلمات و قسمت پایانی ، خواستم بگم این شعر مختص مراسمات عروسی غرب کشور نیست در منتهی الیه شمال شرقی کشور هم انجام میشود، با تشکر
باسلام
اقای افسریان برایتان سلامتی و طول عمر آرزو میکنم
نوشتهایتان واقعا زیباوخاطره انگیزاست
این نمایش که در بعضی از عروسیها و مراسم ختنهسوران هنوز هم اجرا میشود، چنین است:
برای اجرا سه نفر داوطلب میشوند، یکی آفتابهدار که آفتابهای را به وسط مجلس میآورد. نفر دوم میرود و کف دو دست خود را با دوده یا با خاک ذغال سیاه میکند و نفر سوم شعرخوان است. بعد از آنکه مقدمات کار آماده شد کسی که آفتابه آورده مینشیند و آفتابه را در بالای سر خود نگاه میدارد و آنکه دستان خود را سیاه کرده بالای سر او میایستد و دو دست خود را برای اینکه آفتابهدار متوجه سیاهی دستانش نشود در پشت خود پنهان میکند. نفر سوم یعنی شعرخوان روبهروی آن دو میایستد و میخواند:
صحنه: هر مکانی میتواند باشد، شعرخوان به وسط میآید:
شعرخوان: میخوام برم تو آفتابه
تنگ و تاریکه آفتابه
لولهاش باریکه آفتابه.
نفر دوم: چهجوری میری تو آفتابه؟
شعرخوان: با پا میرم تو آفتابه
میخوام برم تو آفتابه تنگ و تاریکه آفتابه لولهاش باریکه آفتابه
نفر دوم: چهجوری میری تو آفتابه؟
شعرخوان: با ران میرم تو آفتابه میخوام برم تو آفتابه
تنگ و تاریک آفتابه لولهاش باریکه آفتابه
نفر دوم: چهجوری میری تو آفتابه؟
شعرخوان: با پشت میرم تو آفتابه میخوام برم تو آفتابه
تنگ و تاریکه آفتابه لولهاش باریکه آفتابه
نفر دوم: چه جوری میری تو آفتابه؟
شعرخوان: با شکم میروم تو آفتابه
میخوام برم تو آفتابه
تنگ و تاریکه آفتابه لولهاش باریکه آفتابه
نفر دوم: چهجوری میری تو آفتابه؟
شعرخوان: با سینه میرم تو آفتابه
میخوام برم تو آفتابه
تنگ و تاریکه آفتابه لولهاش باریکه آفتابه
نفر دوم: چهجوری میری تو آفتابه؟
شعرخوان: با دستام میرم تو آفتابه میخوام برم تو آفتابه.
تنگ و تاریکه آفتابه لولهاش باریکه آفتابه
نفر دوم: چهجوری میری تو آفتابه؟
شعرخوان: با گردن میرم تو آفتابه
میخوام برم تو آفتابه
تنگ و تاریکه آفتابه لولهاش باریکه آفتابه
نفر دوم: چهجوری میری تو آفتابه؟
شعرخوان: با سر میرم تو آفتابه
میخوام برم تو آفتابه
تنگ و تاریکه آفتابه
لولهاش باریکه آفتابه
نفر دوم: چه جوری میری تو آفتابه؟
شعرخوان: چشمای دشمن را بگیر تا من برم تو آفتابه
در این هنگام نفر دوم که دستهایش سیاه است و آفتابهدار از آن بیخبر است خم میشود و چشمان او را میگیرد، و با این کار اثر سیاهی دستان نفر دوم چون نقابی روی صورت آفتابهدار میماند و نمایش با خنده به چهرة آفتابهدار، پایان میگیرد.
ممنون یادآوری شد خاطرم هست در بچگی زنها این شعر ها را میخواندند
با تشکر از استاد عزیزم خیلی زیبا وگفتار روان بود.
ما آخزش نفهمیدیم چجوری بیریم تو آفتابه......
سلام
خیلی لذت بردم
مثل همیشه از نوشته هایتان و انتخابهایتان ( که در فیس بوک دنبال میکنم ) استفاده بسیار بردم ...
سالم باشید و دستانتان پرتوان برای نوشتن تجارب خوب ...
قربانتان علیرضا
خیلی سپاسگزارم تشویق عزیزان کمک میکند تا بتوانم با جدیت دنبال نمایم