ابتدای سال 65 دو تغییر مدیریتی در صنعت هوانوردی کشور اعمال گردید. مدیرعاملی که ارتباط خویشاوندی با یکی از مسئولین ردهبالای کشور را داشت و مهندسی هواپیما میدانست و در این صنعتِ پیشرفته و دقیق، تجربه کافی کسب کرده بود و کموبیش سیاسیکاری را، در امور جاریه آموخته بود؛ بهعنوان سفیر به یک کشور اروپائی اعزام؛ در عوض بهجای ایشان «مردی فسایی» منصوب شد که در انجمن اسلامی مخابرات، مسئولین را کلافه کرده بود و برای راحت شدن از شرش، درِ باغ آبیِ هواپیمایی رانشانش داده بودند. ایشان هم بدش نیامده بود و از مخابرات به مخاطرات روی آورد. همزمان، شهردار وقتِ شیراز را به ریاست سازمان هواپیمایی کشوری گماردند تا این دو همشهری که در لهجه کاملاً هماهنگ و هم سنگ بودند، بتوانند صنعت فَشَل شده هوانوردی مملکت را، سامان دهند. در آن زمان معاونتِ «هما» را در خدمات فرودگاهی عهدهدار بودم.
مدیرعاملی که از این صنعت و از ارتباطات بینالمللی آنکه نَفَس یک شرکت هواپیمایی است، بیخبر بود و حتی شخصیت سیاسی خاصی هم نداشت که با کاریزما و اعتبار آن، بتواند نیروهای متخصص و باتجربه را جذب و مدیریت کند، سکاندار هما شد و مَضحکه خاص و عام.
برای ملاحظۀ انواع هواپیماها و درک قد و قوارهِ آنها، از راننده دفترش شبانه خواسته بود، او و رئیس سازمان هواپیمایی کشوری را به پارکینگ هواپیماها ببرد تا از نزدیک، فرق هواپیمای 727 که سه موتور داشت و 737 که دو موتور داشت را، متوجه شوند.
جُکِ «گراندتایم» (زمان ماندگاری هواپیما روی زمین برای پیاده کردن و سوارشدن مسافرین) مربوط به زمان ایشان است. در فرودگاه شیراز، در هنگام برگشت به تهران در اولین سفر استانی به زادگاهش، رئیس ایستگاه از کمیِ «گراندتایم»ground time شکوه میکند؛ بسیار مدبرانه با ژستی که نشان از تسلط کامل ایشان به اوضاعواحوال دارد، با تصور اینکه «گِراندتایم» وسیلهِ کار فرودگاهی است، میفرمایند: به تهران که رسیدم میگویم برایتان ارسال کنند. یک روز هم این حقیر را به دفترش فراخواند و بعد از چیدن مقدماتی در بابِ بافندگی ریسمان در آسمان، گفت: در پرواز اصفهان به تهران، یک مگس در هواپیما بود، کدام قسمت مسئول است؟ بهتازگی وظائف سازمانی قسمتها را متوجه شده بود.
پانزده سال قبل از این، (1352) سر شیفت قسمتِ بارِ ایستگاه تهران بودم. یکی از همان روزها، از دفتر مدیرعامل تماس گرفتند؛ بیتوضیح و مقدمهای خواسته شد که به دفتر مدیرعامل بروم. خیلی ترسیده بودم. دلیلی برای این احضارِ غیرمنتظره نمیدیدم. ازلحاظ سلسلهمراتب سازمانی دو مدیر دیگر بالای سرِ من بودند. اگر تنبیه یا تشویقی باشد، یکی از این دو، معمولاً بایستی مرا احضار میکردند. همه میدانستند، تیمسار خادمی مدیرِ سختگیر و منضبط و باقدرتی است. به کارمند خاطی امان نمیدهد و اخراجش محتمل. اشتباهی نکرده بودم که رسیدگی مدیرعامل را نیاز داشته باشد. بهتازگی تقاضای وام مسکن کرده بودم. میخواستم زندگیام را سروسامانی بدهم؛ شاید از اجارهنشینی خلاصی یابم. اضطراب این احضار، داشت خفهام میکرد.
تا به طبقه سوم اداره مرکزی برسم، فکرم به هزار جا رفت. خانم ایروانی منشیِ بداخلاقی بود. به سرووضعم یک نگاهِ تیز و دقیقی انداخت تا کم و کسری نداشته باشم. کراواتم را سفت کردم و به اتاقی که تا آن زمان ندیده بودم، راهنمایی شدم. دفتر روشن و ساده و بزرگی بود. «تیمسار خادمی» تا حضور مرا متوجه شد، از پشت میز بلند شد و بهطرف من آمد. سلام کردم، با حرکت سر جوابم را داد. عرق سرد پیشانیم از گرمای تابستان نبود. وقتی دستش را به سویم دراز کرد و با من به گرمی دست داد آرام گرفتم. پشت میزش نرفت. روی صندلی کنار میز نشست و مرا هم نزدیک خودش نشاند. هنوز از بُهت و تعجب بیرون نیامده بودم که پرسید میدانی چرا خواستم به دفترم بیایی؟ گفتم خیر. متوجه شد که من خود را باختهام. خندید و بابیانی پدرانه گفت: درخواست وام مسکن کرده بودی. مدیرَت زیرِ نامه از تو، تعریف زیادی کرده بود. خواستم کارمندی که رضایت مدیرش را چنین جلب کرده، از نزدیک بشناسم. هیچ ارتباط و تشویقی نمیتوانست بهتر از این، مرا وادارد که بیست سال با عشق در هما بمانم و کارکنم.
تیمسار سپهبد علیمحمد خادمی مدیرعامل «هما» و رئیس و بنیانگذار انجمن مدیریت ایران و از مدیران برجسته و توانای دهه چهل و پنجاه ایران بود. او نقش مهمی در تأسیس و توسعه و پیشرفت هواپیمایی ملی ایران داشت. در دوره نخستوزیری شریف امامی که قرار شد، عدهای قربانی بقای حکومت شاه شوند، او نیز در لیست قربانیان قرار گرفت و از کار برکنار شد. دشمنی شریف امامی و اردشیر زاهدی و اشرف پهلوی، در گذاشتن نام او در لیست بیتأثیر نبود. در 18 آبان سال 57 روزنامهها نوشتند: وقتی مطلع شد که مأمورین فرمانداری نظامی به سراغ او آمدهاند تا وی را دستگیر کنند؛ به لحاظ اینکه این رفتار را اهانتی به سوابق و خدمات خود میدانست، با شلیک گلولهای به مغزش خودکشی کرد؛ اما بنا به نقلقولی از همسر خادمی، او اسلحه کمری خود را روزهای قبل تحویل داده بود. دو نفر برای بازداشت وی به خانه مراجعه میکنند؛ جلو در او با آنها صحبت مختصری میکند. در موقعیتی که برای تعویض لباس، از پلههای حیاط بالا میآمده، با شلیک چند گلوله از پشت او را کشتهاند.
من در همایی، صنعت هواپیمایی را شناختم که شخصی چون خادمی آن را بنیان گذاشته بود مدیریتش میکرد؛ اما ده سال بعد از انقلاب دیگر هما آن هما نبود. از بعد از انقلاب این مردِشیرازی، هفتمین مدیرعاملی بود که به این شرکتِ تخصصی فرستاده میشد. موقعیت و نظامی که از قبل از انقلاب «هما» را سرفراز و مطرح و موفق نگهداشته بود، بهتدریج از دست میرفت. عوامل خارجی و داخلی به جان شرکت افتادند و رمق او را گرفتند. تحمل و پایداریِ دلسوزانِ شرکت، بیتأثیر درکند کردن این روندِ فرسایشی نبود. اَنگِ لیبرال را به نیروهای متخصص میچسباندند تا در جوّ سیاسی دهه شصت بتوانند با شعار تعهد بجای تخصص، برای خود موقعیتی دستوپا کنند. جریانهای سیاسی و فشار حاکم درمملکت، از طریق انجمنهای اسلامی ادارات و بسیج و عمدتاً، عقبماندگان و فرصتطلبان متظاهر و موجسوار، بر روندِ امور، تأثیر مستقیم گذاشتند و آینده، روزبهروز تیرهتر و مبهمتر شد. بیثباتی، شرکت را از برنامهریزی درست، ساقط کرده بود. نیروهایی که دورنمای اصلاح وضعیت نابسامان هواپیمایی را، نمیدیدند؛ قانون بازنشستگی پیش از موعد، چارهسازشان شد. این گروه از بدنۀ «هما» جدا شدند و هر یک پی کار خود رفتند. من هم از همین دسته بودم. فرم درخواست را پر کردم و مستقیماً به رئیس دادم. البته تعارفاتی کرد و بالاخره بعد از سه هفته پذیرفته شد و از «هما» طلاقِ خُلعی گرفتم و پیِ کار تازهای رفتم. با دریافت 8600 تومان سقف حقوق ماهانه بازنشستگی، مطابق بخشنامه دولت در سال 66.
در سال 52، لیسانسِ «معماری داخلی» از دانشکده هنرهای تزئینی گرفته بودم؛ اما موقعیت مناسب و مطلوبِ ا استفاده از این مدرک در هواپیمایی پیش نیامده بود. همان موقع با «مهندس مُعزی» که کارگاه بُرُنز را در شرق مصلا تهران دارد، آشنا بودم. او مرا ترغیب کرد که این هنر و صنعت را از وی بیاموزم و دنبال کنم؛ و باصداقت تمام، رموز کار با فلز بُرنز را به من آموخت و راهنماییام کرد تا منابع تهیه مواد اولیه و وسایل کار را بشناسم.
بمبارانهای کورِ تهران در سال 66، عده زیادی را در بدر کرد. اواخر اسفند، مدارس هم نیمه تعطیل بود. این شد که تصمیم به ترک تهران گرفتیم و راهی مشهد شدیم. چند هفته که گذشت و شور اولیه خوابید و تهران هم آرام نشد، تردید برگشت و استقرارِ کاملتر در مشهد، ذهن خانواده را گرفت. آموزشوپرورش، تسهیلاتی را برای انتقال معلمین و دانش آموزان فراهم کرد و بچهها سرگرم شدند. برای من هم امکاناتی فراهم شد که در کارخانه برادرم «یحیی»، در جاده قدیم قوچان که تقویتکنندههای صوتی و الکتریکی میساخت، سرگرم شوم.
واااااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییی
من تو خط به خط این مطالب مغزم داغ میکنه و اعصابم خورد میشه. شما که وسط جربان بودید چه دردی رو تحمل کردید؟
اینکه شکوه و عزت چیزی با بی خردی عده ای از بین بره و بفهمی و نتونی جلوشو بگیری بسیار دردناکه
سلام
استفاده خوبی کردم ٬ گمشده همه ما ایرانیان در این سالها صداقت و درستکاری است که دین ما هم برآن استوار شده و در خاطرات شما اساس موفقیت های مدیریت ها گذشته علاوه بر تخصص همین دو اصل است ٬ امیدوارم نسل جدید با توکل بر خدای بزرگ این دو اصل را جایگزین سیاست زدگی و عوام فریبی نماید .
دوستدارتان - علیرضا
با تشکر از شما
از تاسیس ماهان و آتی هم اگه میشه تعریف کنین .
من یادمه اون موقع شما خیلی سختی میکشیدین و تلاش میکردین.
ممنون