هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

یادهایِ روزگارانِ دور

 

سال 45، هزینه حج حدود چهارهزار تومن می شد. ثبت نام و نوبت در کارنبود.  اوقاف هنوز پیدایش نشده بود. مردم به فرمانداری ها می رفتند و فرم پر میکردند و مصاحبه می شدند، که معلوم شود استطاعت مالی کافی دارند که در راه و یا در مقصد دچار مشکل نشوند. عده ای هم برای جیب بری و کلاهبرداری در آن ایام خودشان را به عربستان میرساندند. هر سال چندی مامور مخفی آگاهی برای شناسائی و دستگیری این حرفه ای ها اعزام می شد. فرمانداری ها به حمله دارها (مدیرکاروانهای سنتی) حکم و مجوز میدادند. این حمله دارها در قالب کاروان زائر جمع می کردند. محمود شربت اوغلی، حسین آثم، رضا طریقت، از معروفترین آنها بودند. رزرو و خرید بلیت هواپیما، دریافت ویزا، قرارداد با مطوّف، کرایه اتوبوس مسیرهای جحفه و مدینه و مکه و مشاعر وهمچنین اجاره مسکن مکه و مدینه و پذیرائی درطول سفر به عهده آنها بود. یک روحانی و گاهی یک پزشک، کاروان را همراهی می کرد. از سال 51، اوقاف، جایگزین وزارت کشور شد.

کارکنان هواپیمائی ملی، برای انجام امور هواپیماها و خدمت به زائران، در دو مرحله به فرودگاه جده اعزام می شدند: تعداد کمی برای انجام خدمات فرودگاهی و فنی، در زمان ورود زائر، در جده مستقر بودند؛ که این عده باآخرین پروازِ رفت، به تهران برمی گشتند. چند نفری هم به خاطر کارشان در جده می ماندند، و می توانستند اعمال حج تمتع بجای آورند. گروه دوم، با اولین پروازی که برای برگرداندن حجاج میرفت، اعزام می شد. این پروژه در «هما»  حاجی بری نام داشت و فقط از فرودگاه مهرآباد، انجام می گرفت.

سال 1348 دربرگشت حجاج، همراه سایر همکاران به «جده» مامور شدم. این اولین ماموریت خارج از کشور من بود.گروه همه در هتل  قدیم بحر احمر که کنار دریا بود مستقر بودند. ترمینال حج و فرودگاه در دل شهر بود و فاصله چندانی با هتل نداشت. برای مجموعه ای که ما بودیم، "عموماً، با سنین زیرِسی سال"  بازار، شوق این سفر را افزون می کرد. خرید لوازم الکتریکی وتصویری و صوتی، که مدل های جدیدش، آن روزها هواخواه داشت از پول ماموریت بخوبی تامین می شد. مخصوصاً اگر از گمرک مهرآباد، میتوانستی ردش کنی، کِیفش دو چندان بود. خواب و خوراک در هتل هم برای اغلب ما تازگی داشت. دیدن دریای سرخ ازپنجره اطاق، به رویا می مانست. 

 

یکی دو هفته که گذشت، بعد از اتمامِ شیفت روز؛ قصد حج عمره کردم.حوله احرام خریدم و رفتم ساحلِ بحراحمر. از آداب حج اطلاع چندانی نداشتم. همین که بایستی از کنار دریا محرم شوم را، جائی شنیده بودم. جده ئ آنوقت ها گستردگی اکنون را نداشت. از بازار که پاتوقِ همه کارکنان اعزامی برای خدمات حج بود، تا کنارِ دریا، راه زیادی نبود. لباس ها را در یک ساک جادادم و حوله ها رابستم و به نیت عمره یک تاکسی گرفتم و راه افتادم. زائرین کاروانهای شیعه همه از جحفه محرم می شدند، اما برای من، نزدیک ترین میقات «حُدِیبیه» بود، حدود 40 کیلومتری مکه. روستائی کوچک با مسجدی مخروبه بی هیچ امکاناتی.

در جائی خواندم : "سال ششم که پیغمبر مدینه رابه همراه مهاجران و انصار، به قصد مکه ترک کرده بود، برای گریز از درگیری با قریش، از بیراهه مسیر را به سوی مکه ادامه داد تا با جنگجویان قریش مواجه نشود. هنگامی که قافله مسلمانان به منطقه حدیبیه رسید، شتر پیامبر به زمین نشست.

مسلمانان ده روز و چندی در سرزمین «حدیبیه» اقامت کردند. رسول خدافرمان داد به نشان حج شتران را قربانی کنند و سرها را بتراشند. سوره فتح درراه بازگشت از حدیبیه به مدینه، بر پیغمبرخدا نازل شد."

 مکانی با این سبقه تاریخی چنین مخروبه وبی نشانه ای از آن  واقعه ئ پرثمر. دل آدم را سخت می شکند ؛ البته ازوضعیت امروزش بی خبرم.

جاده ای دوطرفه، باریک و تاریک، حدیبیه را به مکه وصل میکرد. نسیمِ گرمِ ملایمِ شبانه ای، از شیشه های ماشین  تنم رانوازش میداد. سرم را از ماشین بیرون کردم. چه آسمان سیاهی، چه ستاره های زلال و روشنی. به کجا میرود این راهِ دراز ؟ همهِ ئ نشانی هائی که درذهنم از مکه داشتم، از حکایتهای کسانیکه این سفررا تجربه کرده بودند و با آب و تاب، برای مهمان هائی که به دیدن حاجی آمده بودند تعریف میکردند. از عکس ها، از فیلم ها، از داستانها و قصه ها و تاریخ و تاریخ. از کتاب خسی در میقاتِ جلال آل احمد؛ و همه تصاویری که درباورم از هاجر بود، از ابراهیم، از بنای کعبه، از کتاب اسلام شناسی دکتر شریعتی. از تولد رسول خدا، از آن قطعه ای که میگفت : " آنشب آسمان مکه ستاره باران بود " . در دلم لبیک میگفتم،" لبیک اللهم لبیک ". چقدر اعتقاد و ایمانم پاک و صادقانه وفطری و دست نخورده بود. حیف و صد حیف که در این سال ها از دست رفت.

 نیمه های شب بود، راننده عرب بی هیچ حرفی نگاهش به جاده بود. کنجکاوانه روبرویم را می پائیدم تا  دیدن مناره هارا از دست ندهم. یک باره نورتابیده به آنها، چشم هایم را خیره کرد. وارد مسجد الحرام شدم. برای اولین بار کعبه را دیدم. چقدربلند!  چقدرسیاه ! چقدرروشن ! چقدر بزرگ ! چقدر نزدیک ! چقدرآسان ! چقدر مَردُم ! چقدر مَردُم. چه گردشی، چه گردش رنگینی مثل اقمار مشتری و در همان جهت گردش زمین.

گیج شده بودم؛ به صدای ترکیب دعاها گوش میدادم و مبهوت ایستاده بودم که عربِ سیه چرده قدبلندی، به شانه ام زد. قد او ازمن بلندتربود؛ پیراهن سیاهی به تن داشت؛ پیراهن نبود تن پوشی بود مثل عبای آخوندها،  ولی با پارچه نازک توری مانند، لاغر می نمود،. شالِ بلندِسبزی که از دورگردنش به جلو انداخته بود، تا روی زانوهایش می آمد. به من فهماندکه عَلویست؛ می خواست مرا طواف دهد، حال و وضعم را متوجه شده بود. بنظرم 20 ریال طلب کرد، پذیرفتم وطواف را شروع کردم. چقدرخوش صدا و خوش لحن، دعا می خواند" رَبِنا آتِنا فی الدُنیاحَسنه و فی الاخِرة حَسنه وَ غِنا عَذابَ النّار"

ألان که این ها رامی نویسم، صدایش را می شنوم. چه چهره صحرائی و بَدَوی زیبائی داشت. صورتی استخوانی با پوستی شفاف که به سیاهی میزد. حواسم به آهنگِ صدایش بود ومنظرِ خانه درنظرم. چه آسوده بودم که کاری به کار فقیهان واحکام شرعی آنها نداشتم. چه ساده بود و آسان و ابتدائی. چه ارتباط بِکر و خالصی. شانه به شانه سیاه و زرد و سفید می پیچیدی؛  بی اعتنا به تنه زدن های سیاهانِ سودانی و زنهایشان که دست درکمرِهمدیگر می انداختند؛ انگار، که به شادی و جشن آمده بودند. لمسِ سنگ های سفیدوسرد، باپاهای برهنه، ارتباط زمینی را یادآوری میکرد و مرا از بالا به پائین می کشید. سئوالاتی ذهنم را پر کرده بود. این آدم ها از چه دورانی دورِاین سنگ های سخت و سیاه می چرخند ؟ رنگ این پرده از کی سیاه بوده است ! ؟ چرا لباس احرام سفید است ؟ چرادرجهت  چرخش زمین باید گشت ؟

ازپشت پایه های شب تیره،

                                       کو به سینه شان سُتوار

تنها صدای واهمه

                              تکرار تکرار.

یا َلیلی یا َلیلی یا َلیلی،

در قبله گاه شرقی ات ای سنگ سخت سیاه،

 نظّاره کن:

طبل عزای عشق،

                         درافلاک، میزنند!.

                                                       حج سال 50 مکه

نمازشد؛ درردیف های آخرمسجدالحرام، دروسط صف، خودم را جادادم ودست بسته ایستادم ؛ تاموج زیبایِ

رکوعِ این همه را ناظرباشم. دیرتر ازهمه خم می شدم و زودتر راست. چه موجی ایجاد میکرد این حرکت

انسانی؛ رهبرِ این آرایش انسانی  صدایِ مُکبّربود. دستِ بسته، به احترامِ جمع بود. پیشانی را خوب، به

زمینِ سرد می مالیدم؛  سریع تر بر میداشتم تاببینم، این جماعت چگونه بر می خیزد. در این جمع کاملاً

حل شده بودم؛ تا آن موقع در هیچ نماز جماعتی شرکت نکرده بودم.

یک سفر چند ساعته هم با هواپیما به مدینه رفتم. آفتاب را در مدینه خوب میشود حس کرد. همانگونه که

مدینه را درآفتاب. اسفند ماه بود و این همه گرما !  فکرش را که میکنی، گرمتر می شوی.

 

در مسجدالنبی احساس راحتی نمیکنی. خیال می کنی مواظبت هستند. مشخص هستی. درد است وقتی

قبر پیغمبر را در حصاری از شحنه میبینی، بی جرأت اینکه نزدیک شوی، که انگار کافری. و صحن

مسجد پر از مسلمانان همه جا، و بیشتر هند و پاکستانی . این ها از همه زودتر می آیند و از همه دیر تر میروند.

بعد از ظهر هیچ هواپیمائی نبود که با آن برگردم. یک هواپیمای یک موتوره که پست جا بجا میکرد و از

صحاری آمده بود و به جده میرفت ؛ حاضر شد که مرا سوار کند. چه گوش دردی گرفتم از بس در سطح پائین

پرواز میکرد و این فاصله یک ساعته، دوساعت ِکامل طول کشید.

درشگفتم، تابه حال، بیش ازشانزده بار، حج نصیبم شده است؛ اما هیچ گاه نقش ماندگار و پایداری مثل این سفر،

در دل و ذهنم تثبیت و ته نشین نشده است. 

    نه به هفت آب،که رنگش به صدآتش نرود                  آنچه با خرقه زاهد می انگوری کرد


 یادهایِ روزگارانِ دور :  دَمِتان گرم.


نظرات 4 + ارسال نظر
Anoosheh یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 01:59

لبیک اللهم لبیک ". چقدر اعتقاد و ایمانم پاک و صادقانه وفطری و دست نخورده بود. حیف و صدحیف و صد حیف که در این سال ها از دست رفت. ..az dast narafte man montmaen hastam...
injoori ke shoma neveshtin hanoon hast

ahassan vaziri دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 02:19

khodam ra dar een khatereh didam va be yade khabi aftadam keh dar makeh didam va pas az do sal daghighan be vogh paivast .

علیرضا راجی پنج‌شنبه 15 اسفند 1392 ساعت 19:35

سلام ٬ روایت تاریخی بسیار ارزنده ای بود ...
بامید نوشته های بعدی پیرامون موضوع حج و حاجی بری ...
دوستدارتان علیرضا

محسن سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 20:46

من یه بار نظر دادم اما انگار ثبت نشده :
خوب اینکه مشکلی نیست دوباره نظر میدم.
اینکه یک سیاه پوست انقدر زیبا و خوش صدابود. خیلی دیدنی و شنیدنیست.و اینکه بالاخره یک حاجی دیدیم که در مورد قیمت اجناس عربستان و آب و هوا و کیفیت بالای هتلها و... صحبتی به میان نیاورد ، خیلی خوندنی بود.اینکه یک مسلمان هم میتونه بدون تعصب باشه خیلی دوست داشتنی بود.
ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد