یک ماه از آخرین انتشار خاطرۀ طبیعت سبز شمال گذشته است. دارم کلافه میشوم. خاطرۀ تازهای به ذهنم نمیرسد. میدانم که از پیریست و حافظهای که دیگر جواب نمیدهد و این عصبانیام کرده است. از دوران بچگی، موضوعات بیشتری بخاطرم مانده؛ یعنی مشهدِ سالهای دهۀ سی؛ معلوم میشود حافظه دور، نزدیکتراست.
یکی از وسائل حمل و نقل شهری، درشکه بود. بچههای آن دوره از سواری خوردن، لذت میبردند. در بعضی از بازیها، شرط برنده، کُولی گرفتن بود. سواری از لذتهای خوب بچگی بشمار میرفت. شاید تداعی دوران طفولیت و بغل گرفتن مادرها بود. انگیزۀ درشکه سواری قاچاقی، شاید ریشه در همین تمایل بچهها به سواری بود. محور بین دو تا چرخ عقب درشکهها، موقعیتی داشتکه میشد روی آن نشست. این محور، زیر اطاق بود و پنهان از چشم سورچی. وقتی روی این میلۀ آهنی مینشستی و دستت را به فنرهای درشکه میگرفتی از دید مسافرین و درشکهچی مخفی بودی و جایگاهت ایمن بود.
اضافه شدن وزن بچهها، در کشش اسب درشکه تاثیر نداشت. اما حسادت بچه های پیادۀ توی خیابان را بر می انگیخت. وقتی میدیدند، کسی دارد سواری مفت و مجانی میخورد، از روی خود شیرینی و یا خصوصیت مشهدی بودن، درشکهچی را خبر می کردند؛"درشکه قنوت" یعنی که تازیانهات را بهکارگیر. درشکه چی هم از همان جائیکه نشسته بود، شلاقی را که باآن اسب را میزد، در هوا میتاباند و به پشت درشکه مینواخت. گاهی وقتها هم برای دستانداختن درشکهچی، بچهها، «درشکه قنوت» را فریاد میزدند و آن بیچاره شلاق را پیدرپی به پشت درشکه میزد و خندهها شروع میشد.
قنوت به معنی فرمانبرداری است، یعنی وسیلهای که اسب را فرمانبردار میکند. این تازیانه که بهآن قنوت میگفتند، یک چوب نازکِ کمتر از یک متر بود و به نوک آن، بافتۀ نازکی از رودۀ گوسفند. این تازیانه ظریف به موم آغشته شده بود و ضرباتش بسیار دردآور بود؛ اگر بهصورت میخورد، اثرش تا هفتهها برجای میماند.
تا جملۀ «درشکه قنوت» را، آن بچه میشنید، بهسرعت خود را رها میکرد تا شلاق بر بدنش فرود نیاید. بخش خطرناکش همین لحظات بود. میبایست خود را با سرعت حرکت درشکه تطبیق دهد که پایش وقتی به زمین میرسید بتواند تعادلش را حفظ کند و به زمین نیفتد. و اگر نمی توانست فرود خوبی داشته باشد پرت می شد وزمین می خورد و کارش به افتخاری شکستهبند میکشید.
همه مشهدیهای همسن من، حتماً او را میشناسند. بدون عکس برداریِ معمول این روزها، شکستگی یا دررفتگی را با تجربه و خبرهگی جا میانداخت. زرده تخم مرغ و عسل و زردچوبه، رویآن میمالید و با پارچهای محکم میبست و مرخص میکرد. ویزیتش پنج زار بود و همیشه خانهاش از این آسیبدیدگان، پُر.