تو بیا خانه ی کوچکمان را،
با دو پیچک و یکی فواره که برقصد در باد ، به گلستانی تبدیل کنیم.
و کنار سفره،
بنشینیم آن چنان ساده،
که کودک ها، هوس خوردن نان و نمک سفره مارا بکنند.
و تو بخشنده تر ازچشمه رود
و تو روشن تراز آئینه صبح
لقمه های نان را
بتساوی،بین کودک ها تقسیم کنی
و بگوئی،
که بیا باز فراموش کنیم
که سر سفره ما
نانی بود.
تابستان 47 تهران
دعوت منو یاد اون شعر احمد شاملو انداخت که میگه
ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند .
با تشکر