بعد از ظهر نیمههای مردادِ پنجاه، هوا بهاندازه کافی گرم بود. داخل حرم، پشت پنجرۀ نقره، روی سنگهای مرمرِخاقانی، که خنکتر از روی فرشها بود، نشسته بودیم. ضریح و داخل حرم از آنجا دیده میشد. اکثریت با زنها بود، با چادرهای مشکی کِرِپ. زائرین در رفت و آمد بودند. گوشه وکنار، مردان و زنانی نشسته و زیارتنامه یا مفاتیح میخواندند وکاری بهکار ما نداشتند. اما خادمها حواسشان بهاین جمع بود، که نکند سر و صدائی راه بیاندازند.
«معلمِ دخترخالۀ من» روی زمین آرام نشسته بود. چادر سفید به سر انداخته بود و زنها دور او را گرفته بودند و سربه سرش میگذاشتند. در فاصله ای که من نشسته بودم، چهره اش را نمی دیدم تا متوجه حالش شوم. برای او هم قطعاً لحظۀ غریبی بود. در زندگی لحظاتی هست که گذشت زمان، آنها را ماندگار و نشاندار میکند. یکی از این لحظات در حال شدن بود.
این دخترخاله که ذکر معلمش رفت ، هفت سالی از من کوچکتراست. او در یک خانواده سنتی بزرگ شده بود ، داستان خانۀ قنادها که یادتان هست؟ این تنها دخترِآن خانه است. - خدا او را برای بچههایش حفظ کند- آن چهل و چند سال پیش از مشهد که میآمد، هر بار تغییرات فکری و دیدگاههای روشنفکری تازهای را در او میدیدم. کنکاشی که کردم، معلوم شد در کلاسهای شبانۀ دبیرستانش معلمی دارد که این حرفها را از او می شنود. در باره معلمش زیادصحبت میکرد و من با حواس جمع، گوش میدادم. او هم حواسش به اشتیاق من جمع شد. احساس می کردم آن «معلمِ دخترِ خاله» را می شناسم یا از این فاصلۀ دور داشتم با او آشنا میشدم. گویا سرنوشتی بود ومرا بخود میخواند. بایستی فکری بهحال خودم میکردم.
یک قالی مشهدی خریده بودم و زیر پایم بود. لحاف تشک که داشتم و کاری هم در هواپیمائی پیدا کرده بودم. دهۀ پنجاه، همین که حقوق بگیر میشدی، با یک سوم آن حقوق، اجاره مسکنات حل میشد. گویاشرایط مهیا بود. خلاصۀ این داستان همین شد، که حالا اینجا نشسته ایم و منتظریم که«آقا» بیاید و جاری کند، البته صیغۀ عقد را.