در جمعی نشسته بودم. صحبت از نوشتهها و خاطراتم شد. عزیزی که سالهاست میشناسمش،کنار من نشست و با تواضع و احترام گفت: من همۀ خاطرات تو را خواندهام. آنهارا که اشتراکی با زندگی من داشتهاند را چندین بار مرور کردهام. دلم میخواست من هم میتوانستم، آنچهکه در دلم دارم روان و ساده روی کاغذ بیاورم.
در زندگی لحظات و خاطراتی هست، که میبایست یک جائی ضبط و ربط و شاید ماندگار شود. درست میگفت، منهم با نوشتن این خاطرات و شعرها، احساسات گذشتهام را، هر از گاهی ورق میزنم و نطفه و سر چشمۀ احساس رفته و حال را، زنده نگهمیدارم و تازهاش میکنم و لذتش را میبرم.
از من خواست خاطرهای را که خیلی عزیزش میداشت، برایش بنویسم تا او مثل سندی در صندوقچه خاطرات خصوصیاش آن را حفظ کند. مثل عکس قدیمی عزیزی که تو را میبرد به همان روزهائی که دیگر برگشتنی نیستند.
بی منت پذیرفت که این خاطرهاش همراه خاطرات من در وبلاگ منتشر شود. آنچه که از این لحظه کتابت میکنم، حکایت اوست. اسامی را ذکرنکردهام و بعضی از نشانیها را مبهم نگهداشتهام و احتیاط کردهام.
آن روزگوشهای نشستیم و منتظر حرفهایش شدم. احساس عجیبی داشت. ابتدا چند دقیقهای ساکت ماند. نمی دانست از کجای داستان باید شروع کند. چشمهایش بیحرکت و خیره مانده بود. بههیچ جا نگاه نمیکرد. آهی کشید، کمکش کردم، گفتم از جائی شروع کن که بهتهران آمدی و وابستگی و ارتباطات سنتی و قومی را پشت سر گذاشتی. از تنها شدنت شروع کن. چند لحظه بعد سر کلاف را پیداکرد شروع به گفتن کرد:
ادامه مطلب ...