سنفونی شهرزاد اثرِ ریمسکی کورساکُف، فضای اتاق محقر مرا را پرکرده بود. این سنفونی با الهام از داستانهای هزار و یکشب نوشتهشده و حال و هوایی شرقی دارد. موومانهایش را بسیار دوست میداشتم. آن روز صبح، روی صندلی کنار میزی که همۀ داروندارم را روی آن میگذاشتم، نشسته بودم. در طبقۀ همکف یک ساختمان دوطبقۀ آجر بهمنی که آن سالها، بسازبفروشهای یزدی در تهران میساختند. گرمای آفتابی که از پنجره بزرگ آهنی روی پرده قرمز یزدی باف میتابید، اذیت کننده نبود.
آخرین نقاشیام را به دیوار زده بودم؛ مرد تنهائی که دستش را زیر چانهاش گذاشته و سرش را پائین گرفته و فکر میکرد. سایهای همۀ صورتش را پرکرده بود. این تجسمی بود از من که به دیوار آویز شده بود و داشت صفحات کتابِ سالهای گذشته را، مرور میکرد. از تنهائیام خسته شده بودم. او هم خسته بود و سرش را پائین گرفته بود. میخواستم تغییری به زندگی مجردیام بدهم.
همچنان که نگاه من به تابلو خیره مانده بود، افکارم آوارۀ سالها سختی بود که بود بر من گذشته بود. نوار موسیقی به آخرش رسید. کاست نوار را دوباره از اول گذاشتم. ضبطصوت کوچک سیاهرنگ مارک سونی که از جده خریده بودم یکسره روشن بود. بیستوهفتساله بودم. چهلوچند سال پیش.
روز خوبی نبود. نامهای را که پستچی از درزِ درِ ورودی به داخل انداخته بود و لای در گیرکرده بود را برداشتم. تعجب کردم که چرا پستچی زنگ نزده است؛ پشت پاکت آدرس نداشت. پهنای پاکت را باعجله با دست بریدم. کاغذ داخلش را که درآوردم معلومم شد که از کیست. در باورم نمیآمد. چرا نامه فرستاده؟! چنین کاری از آن دختر بعید بود. حدس زدم شرایط پیشآمده او را مجبور به نامهنگاری کرده. آدرس را از کجا به دست آورده بود نمیدانم! روی ورقی که از دفتری کنده، آن چند سطر را نوشته بود. طرز نگارش و خطش، نشان میداد که بهیکباره تصمیم به این کار گرفته. برای اینکه پشیمان نشود دوباره آن را نخوانده بود. چند سکته داشت و یک خطخوردگی. جملاتی را که نوشته بود، بهطورقطع و یقین، نمیتوانست رودررو به زبان بیاورد.
عکس سیاهوسفید برّاق را، از لای کتاب شعر «سحوری» که به خاطر تولدم هدیه داده بود درآوردم و این بار جور دیگری تماشایش کردم. توی عکس چهرهاش خندان بود و بهطرف دوربین بالاتنهاش را چرخانده بود. رنگِ دامن گلدارش در عکسِ سیاهسفید، معلوم نبود. پیراهن سادهای به تن داشت. موهایش را نپوشانده بود. کنار باغچه که ایستاده بود بخشی از انتهای حیاط و قسمتی از ساختمان نمایان بود. خندهاش در عکس ثابت مانده بود. به نظر ژستِ خنده داشت. پشت عکس هم چیزی نوشتهنشده بود. عکس او را برگرداندم و روی میز گذاشتم و دیگر نگاهش نکردم. نگاه و خندهاش تأثیرگذار بود. وسوسهام میکرد. میبایست عقلانیتر فکر میکردم، این نگاه نمیگذاشت. اذیتم میکرد. به ریشهها و علل فرستادن این نامه فکر میکردم. انتظار چنین واکنشی را از او نداشتم. حرفهایمان را اگرچه در پرده و غیر شفاف گفته بودیم، ولی دیگر تمامشده بود. همۀ حواسم معطوف بازنگری گذشته بود. نُتهای سنفونی شهرزاد مرا همراه وقایعی میکرد که به آن روز ختم میشد.
ادامه مطلب ...
بنا به پیشنهاد «محمود موحد» دوست نقاش و قدیمیِ من در پاریس. یکشنبه را به بازار مکارهای رفتیم که هر هفته در همان خیابانهای منطقه مرکزی پاریس برقرار میشد. اشیاء و لوازمخانگی، پوشاک، تجهیزات و مبلمان، روزنامه و مجلههای قدیمی و کتاب، چراغ و کیف و لباس و خلاصه همه نوع وسایل مربوط سالهای گذشته را، برای فروش به نمایش گذاشته بودند. استقبال مردم هم خوب بود. شهرداری هم چندین خیابان را به این بازار اختصاص داده بود. اکثر این لوازم و اشیاء و البسه و خرتوپرتها، جنبه کلکسیون (نگهداری) داشت تا مصرفی. نمونه چیزهایی که ما در دهه سی و چهل در منازل و مغازهها و جاهای مختلف میدیدیم و کاربردهای معمول داشت. مثلاً کفش و لباسهای مد سالهای دهه 1960؛ و یا صندلیهای فلزی تا شو که در ایران به صندلی ارج شناخته میشد. به نظر یک نوع ارزشگذاری به گذشته بود و حفظ خاطرات دوران ازدسترفته.