مثل همین روزها، هوای پائیزی رو به سرد شدن میرفت. این فصل که میشد، پالتوئی که یادش نمیآمد از کجا آورده بود را میپوشید. رنگ قهوهای روشن داشت. به پالتوهای سربازی میمانست، با جیبهای بزرگی که روی آن دوخته بودند. یقهای پهن، مثل پالتوی سربازان امریکائی جنگ جهانی دوم . دکمه هایش را نمیبست. شاید هم دکمهای نداشت. بعضی وقتها روی شانههایش میانداخت. اگر هوا خیلی سرد میشد و سوز داشت، آنرا روی سرش میکشید. کمی قوز داشت. شانههایش از پاهایش جلوتر بودند. ستون فقراتش بهمین صورت خشک شده بود. کمرش راست نمیشد.
پالتو برایش گشاد و بلند بود. بعلت قوزی که داشت، جلو پالتو به زمین کشیده میشد. یک عرقچین کشباف سبز رنگ، همیشۀ خدا روی سرش بود. همین بود که همه « سید » خطابش میکردند. دماغ کشیده و صورت استخوانی و چشمهای گود و سیاه. روی صورتش موی زیادی دیده نمیشد. پیشانیاش چین افتاده بود. پنجاه و چند سالی بیشتر نداشت، اما خیلی پیرتر بنظر میرسید.
هرطورکه بود و هر کجا که بود، خودش را به این روضه خوانیها میرساند. یک پای ثابت این مجالس بود. برای اینکه خودش را مدیون صبحانۀ صاحب مجلس نکند، از کلّه صبح حاضر بود. از « کوچه زردی » تا « گنبد سبز » راه زیادی است، همۀ این راه را پیاده میآمد. آنوقتِ صبح وسیله رفت و آمد نبود. تازه اگر هم بود، پولی برایش نداشت. جوانتر که بود یک دوچرخه دست دوم خریده بود، اما حالا هنگام پازدن با دوچرخه، نفس کم میآورد. ضعیف و رنجور بود قوتی به پاهایش نمانده..
حاج جلیل آقا، پسرخاله ارشد و مرحوم ما، بههر مناسبتی، در خانهاش روضه خوانی برقرار میکرد. وقتی از گنبد سبز به شرق می رفتی، وارد کوچهای میشدی، نرسیده به حیطه حاج کربلائی کوچه حمام برق بود. حالا چرا اسم این حمام زنانه را برق گذاشته بودند، خدا عالم است. از مسجد محقر قدیمی که رد میشدی، خانۀ بهم چسبیده دو برادر بود. خلیل آقا و مرحوم جلیل آقا. از همان ابتدا نقشه ساختمان را برای روضه خوانی کشیده بودند. درهای اطاقها را که باز میکردی، همۀ فضا یکدست میشد. پرچم سه گوش سیاه رنگِ زری بافی، بالای سردر ورودی افراشته شده بود. وسطش نوشته بودند؛ « یا حسین شهید » ، از فضای پارکینگ کوچکی که زیر آشپزخانه بود، برای پارک موقت کفشها استفاده میشد. همۀ ملزوماتِ یک روضه خوانی آبرومندانه، تدارک دیده شده بود.