وسطهای خیابان طبرسی ایستگاه مینی بوسهای روستای «کارده» بود. مینیبوس به معنی آن زمانیش، ترکیب و شکل اتوبوس را داشت، با همان موتورکه از اطاق بیرون زده بود و باربند وبقیه چیزها، منتهی با صندلی کمتر و طول کوتاهتر. هشت نفر بودیم. بچههای دبیرستانهای مختلف مشهد که هوای کوه و کوهنوردی بهسرمان بود و قصد صعود به قلّه هزارمسجد از رشته کوههای الله اکبر را داشتیم. موضوع برمیگردد به تیرماه سال 1341.
اعضاء گروه عبارت بودند از: «احمد سروقد» که از دیگران مسنتر بود و سابقۀ بیشتری از من داشت. برادران «پیراسته، ناصر و جهانگیر»، فرزندان پیراستۀ نقاش و تابلونویس معروف مشهد، که در خیابان شاهرضا، دو دربند مغازه داشت. تابلوهای رنگروغن بسیار زیبا میکشید و به دیوار آویز میکرد و آنچه جدید نقاشی کرده بود، در ویترین میگذاشت. هر روز در برگشت از دبیرستان، جلو این ویترین میخکوب میشدم و کیف دوعالم میکردم. این دوبرادر، که نقاشی را از پدر آموخته بودند، چهل سال قبل به آمریکا مهاجرت کردند و در آنجا به تدریس و تعلیم پرداختند و پدر را هم با خود بردند.
نفربعد «احمد ظریف»، که برنامۀ صعود به هزار مسجد را از جائی متوجه شده بود و مرا خبر کرد و به این گروه پیوستیم. بعدی «جواد بنکدار» از بچههای دبیرستان خودمان بود که بعد از این کوهنوردی دیگر او را ندیدم، تا اینکه پنجاه سال بعد، درسال 1392 دانشآموزان «دبیرستان فیوضات» دور هم جمع شدند و او خود را از تهران به مشهد رساند و در جمع ما شرکت کرد و دیدار تازه شد. از نفرآخر، «رادمرد» بیخبر هستم.
برنامه ریزی سفر را مرحوم «باقرخورشیدی» ، سرمربی هیات کوهنوردی خراسان، صورت داده بود. درآن سال این مرد کوه 55 ساله بود. بابا صدایش میکردیم. بقول بچههای هواپیمائی، جلسه بریفینگ در دبستان حکمت در خیابان دانش، روز قبل از حرکت انجام شد. آقای خورشیدی سرایدار این مدرسه بود و با زن و بچههایش در خانۀ سرایداریِ مدرسه، زندگی میکردند. مدارس آن سال ها یک خانه کوچک برای بابای مدرسه داشت.
خورشیدی که متولد سال 1270 بود، در سال 1312 غار مغان و در سال 1314 غار باغچه را کشف کرده بود. دوسال قبل از این با گیوه خود را به قلۀ دماوند رسانده بود. در سن 103 سالگی، از جبهۀ جنوبی برای چندمین بار به قلّۀ دماوند پا گذاشت و در اسفند 1381 در سن 111 سالگی، این دنیا را با همه کوه ها و غارهایش وداع گفت.