کاغذها و دست نوشتههای قدیمی چهل و چند سال پیش را پیدا کردم. دیدم مطالبی در آنها هست که میشود بعنوان خاطره بازگوئیشان کرد. منتهی با همان زبان و فرم نگارش آن روزهای من. اگر چه این یادداشتها پراکندگی خود را دارد، ولی حال و هوای آن روزها را بخوبی یدک میکشد.
(1)
میگویم این طیاره مزه سفر را از یاد ا نداخته و آدم فراموش میکند ماجرای گنبد نما گرفتن و سلام دادن از دور به حضرت را، که چه شوری و چه شوقی، و یاد سفر اول و اینکه شاگرد راننده از منهم گنبد نما میگرفت که نمیدانستم شامل منِ مشهدی هم میشود یا نه.
اینکه از هر دروازۀ شهر که وارد میشدی، گنبد را با دو گلدسته در طرفین میدیدی و سلامی و شوقی و رضایتی شاید، خلاصه هر چه بود یک برانگیختگی و یک عظمت و شوکتی داشت. اما حالا چشمت آنقدر به تابلوهای رنگ وارنگ پلاستیک و نامگذاریهای مهوع بند میشود که فراموش میکنی به کدامین شهر آمدهای و چرا آمده ای؟ .
از تازه ها اینکه اسامی کوچه ها را با مد روز عوض کرده اند. چه اسامی بی مسمائی! از آنجمله : کوچه یک متری و مخروبه وبن بست خیابان سعدی به نام مازیار و کوچه باغ سنگی با نام کمالی. و این نامگذاری همه جانبه، با چنان سرعتی که مرد ساکن در کوچه، بی خبر از نام جدید و چه اسم هائی زرمهر ، گل مهر، رادمهر.... همه مشابه و هم وزن «آریامهر».
دیگر اینکه ،در پارک آریامهر ( ملت کنونی) قدمی و گپی با دوستان قدیم و چه هوائی و بوی خاک آبدیده، با آواز غوکها که همراه بود با یاد شمال، و بعد در گذر از راههای خم اندرخم دیدم که دومرد در تاریکی، باسفره ای نان بیات و ماست خیکی و ترموسی از چای و دو فنجان کوچک، و چه خوب که با همین سفره، بفرما میزدند و سلامی که چه گرم.
عجیب اینکه در گذرهمین کوره راه، دو جفت دیگر با همین وضعیت نان وماست و روی خاک نشستن و بفرما زدن، که دیدم هم وطنم چه مهربان به سر سفره رنگینش میخواندم و دیدم که در این گذرگاه شش مرد در شب، با سفره ای از نان و بشارتی از کلام، چه بیگانه از من و از ما نشسته اند.