قبلاً گفته بودم سفری کوتاه با عزیزانِ هنرهای تزئینی، از طریق همدان به غرب داشتیم. از گنجنامه گذشتیم، دشت لالهزار ِاسدآباد را به نظاره ایستادیم و کتیبههای مانده از تاریخ؛ ماندگاریِ نامِ حاکمانِ اثربخش را، به ما آموخت. کوچ چوپانان، طرحِ رنگینی شد، به دیوارۀ ذهن.
ماه بعدازاین سفر، خبر پیچید که «پرویز پویان» این همکلاسیِ دبیرستان فیوضات مشهد، در سومین روز خرداد سال 50 در محاصره خانه تیمی، با همرزم دیگرش «مفتاحی» بعد از مقاومت زیاد و اتمام گلولههایش، پیش از آنکه به دام ساواک بیفتد، با خوردن سیانور به زندگی خود پایان داده است.
«پرویز پویان» بعد از وقایع سال 42 که به سرکوب اسلامگرایان و بیعملیِ دیگران انجامید، کمکم از گروههای مذهبی مثل «کانون نشر حقایق اسلامی» محمدتقی شریعتی و نهضت آزادی، فاصله گرفت. در زمان دانشجوئی، (دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران) تغییرِ ایدئولوژی داد و با «مسعود احمدزاده» سازمان چریکهای فدائی خلق را بنیان گذاشت.
شعر «مصیبت» حاصل تأثیرپذیری آن سفر و این حادثه است که درهمان سال به دفتر شعرم نشسته است.
مصیبت برای پرویز پویان
نقوش مرگ برادر را، کجای اینهمه سنگ!
به راه کوچ «شوان» ها کتیبه کنم؟
به روی قلب مادر پیرم مگر،
که خفته است، درون حجابِ سالهای شقاوت.
و جشن غارت دزدان و شبنشینی جلاد پیر
که جام عافیتش، خون زندۀ پرویز.
کجای اینهمه سنگ، به تیشۀ ناخن، بهکنّم این کتیبه وحشت
برادرم آه برادرم.
هجای گنگ ماشه و خنجر
صدای در هم یک فریاد
و پرپرِ پرنده پیغام، پرش پرخون
نشست بر سرِ سجّادۀ سپیدِ مادر پیرم
که در نماز وحشت خویش، به خون زندۀ سرخ برادرم، گلابتونی شد.
کجای اینهمه وحشت، بخوانم این مصیبت را؟
که مرگ سرخ برادر
صراحتِ هر آیه را مُسجّل کرد.
دلم به گریه بود که ضجههای شب شوم
دریچههای سرخ نگاهم را، به شهر فاجعه بگشود.
بهپایداری این تیره شب، مبند دل، مادر پیرم
که خونبهای شهیدان نیمهراه ترا
هزارها خورشید
هزارها خورشید.
تابستان سال 50