میخواهم یادی کرده باشم از یکی از، سرشاخههای قبیلۀ خودم. قلم را بچرخانم به بازگشائی واقعیاتی از این نزدیک ترین قوم خویش، که به یادم مانده است. یگانه خالهام، که روحش قرین رحمت باد. هشت فرزندپسر برایش مانده بود؛که با تولد یک دختر، این روندخاتمه یافت. دخترشدعزیز هشت برادر.
پدرشان« آقامحمدشریف» ازاهالی بیجاربود و در مشهد مجاورشده بود. مردی سختگیر ومتعصب؛ که سوادقدیم داشت و اهل کتاب و شعر بود و اشعارش عمدتاً در مدح و مصیبت های ائمه. کتاب شعرهایش به همت فرزند ارشد، به چاپ رسید و غذای مناسبی شد برای این جماعت مداح؛ که سفرهاش همچنان رنگین بماند. «آممدشریف» درابتدا، قناد بود و مغازه ای مقابل باغ نادری داشت، ولی شغل عوض کرد و در «صالح آباد» نزدیک مرز افغانستان، با برادرش به کسب و کارپرداخت. ماهی یک بار، سری به خانواده میزد و برای کسب و کارش، جنس میخرید و به صالح آباد بر میگشت. ترسی از رفتارسخت گیرانه اش، درخاطر همه مانده است. حضورش دل همۀ بچه هارا، خالی میکرد، من در آن سالها، از روبروشدن با این شوهرخالۀ عزیز پرهیز میکردم. با اینکه اشتیاق دیدار پسر خالههایم را داشتم؛ که همبازیهایم بودند."سالهای سی وسی و پنج را در نظردارم" . خانۀ خاله، در حیطۀ حاجکربلائی علی، در محله سرشور بود. نیمه شعبان که میشد اهالی، حیطه را چراغان میکردند دیوارها را با قالی میپوشاندند. داربست می بستند و صحنه را میآراستند. یک ژیمناست بود بنام اصغرشکوهی. او با بچه هایش در تاتر گلشن عملیات آکروباتیک انجام میداد. عصر نیمه شعبان که مردم از اطراف واکناف، برای تماشای جشن جمع میشدند؛ یکی از برنامهها، که برای همه بسیار تماشائی و دیدنی بود. عملیات بندبازی این ژیمناست بود.
ازاین پسرخالهها، یک نفر تا دیپلم پیش رفت و کارمند بانک شد. آخرین فرزند ذکور هم، که همراه من به غار مغان آمده بود، لیسانس گرفت و کارمند دولت شد. ارشدترین و دومین فرزند باتفاق و به شراکت، قنادی وشیرینی فروشی پیشه کردند و در این کسب و کار، موفق شدند و مشهور در شهرمشهد. دوسال قبل، حاج جلیل آقا، ارشدخانواده و ستون اصلی خانواده، بعد از انجام عمل قلب، در بیمارستان درگذشت. او که فرزندی نداشت، پدر همه بود، جمعه ها و وقت وبی وقت، روضه خوانی در منزل براه میانداخت و آنرا بهانه میکرد، برای جمع کردن اقوام وخویشان و دوستان و آشنایان و همسایهها. سفرهاش همیشه پهن وگسترده بود. روضههای صبح، همراه با صبحانۀ کامل بود. محتاجان به این چاشت، از زمان این روضه ها باخبر بودند و اکثریت مستمعین را، این گروه تشکیل میدادند. روی خوش صاحب مجلس، این مستمندان را خجالت زده نمیکرد، روضه بهانهای بیش نبود.
آنچه موردنظرم از بیان این خاطرات است؛ یادآوری چگونگی نگرش کاملاً سنتی واصیل، به کار و شغل و ارتباط آن با جامعه ومردم است. آنچه که فرزندان ما باآن بیگانه شده اند.
کوچکترها با روزنامه های باطله، برای مصرف درقنادی، پاکت میساختند. بزرگترها، در مغازه پارچه فروشی، شاگردی میکردند. آداب و رفتارهای مذهبی و انجام شرعیات اصل بود. بعد از اذان صبح، بیدارباش زده میشد. مستراح و یا بقول امروزیها توالت، صبحها، صف داشت. یک پیراهن مندرس روی بند، برای خشک کردن دست وصورت آویز بود، آنکه از همه دیرتر به این خشک کننده رسیده بود، اول میبایست آب آنرا می چلاند، بعد صورتش را خشک میکرد. صرفه جوئی و حسابگری از اصول اولیهِ اقتصاد خانواده بود. درغیاب پدر، فرزند ارشد، مردِخانه تلقی میشد. ازدواج ها، کاملاً سنتی صورت میگرفت. مادر به خواستگاری میرفت و اگر می پسندید، کارتمام بود. هیچ یک از این ازدواجها، به جدائی و نافرمانی و قهری که دیگران ازآن باخبرشوند، نیانجامید. سلسله مراتب سِنی، نظام مدیریت خانواده را سامان میداد. بزرگترها به کوچکترها امر و نهی میکردند. خریدِ نان روزانه، که مقدارش هم کم نبود، وظیفه کوچکترین برادر بود. اوقات فراغت بزرگترها، به رفتن روضه و حرم میگذشت و کوچکترها، به بازی های متداول آن زمان، مثل : لامکا بازی، بازی با مازولاغ و توشله بازی و وسط بازی و الک دولک و طناب بازی سرگرم بودند. در خانه ودرجمع نقطه بازی و مشاعره متداول بود.
دبستان را که بچه ها تمام میکردند، میبایست دنبال کار بروند. سه فرزند ارشدتر، به طَبعِ پدر ودائیها، قنادی و شیرینی سازی را انتخاب کردند. چهارمین نفرشاگرد بزاز شد. نفرات بعدی با آشنائی و ارتباطیکه با این شغل، برقرار شده بود، به این سَمت گرایش پیداکردند. دهه سی تا چهل، با پشتکار و تجربه ای که بدست آمده بود، همه صاحب مغازه شدند و کارفرمای خودشان. دراین زمان، خانۀ دوطبقهِ بزرگتری را در «کوچه امین دفتر»، نزدیک «گنبدسبز» خریده بودند که هفت هشت اطاق داشت، وپاسخگوی مراسمِ دوعروسی اول بود و عروسها هم به جمع خانواده قنادها اضافه شدند. « آممدشریف» پیرشده بود و آرام در خانه میماند و قرآن میخواند وکتابهای قدیمی را دُور میکرد و از احترام فرزندان، بخوبی برخوردار بود.
نگارش این بخش از خاطرات، خواستۀ عزیزی است که انتظار داشت در مورد چگونگی خانواده پدرش بیشتر بداند. منهم باطیب خاطر، خواستۀ او را لبیک گفتم. این خانم که اکنون رشتۀ دکترای زبان شناسی را درپاریس میگذراند، یکی از چهارفرزند «رسول آقا» ششمین پسر خالۀ منست. این پسرخاله که دوسالی از من بزرگتر بود، بعد از اتمام دوره ابتدائی، پدرش را در کسب و کاری که در « صالح آباد » داشت کمک میکرد. بزرگتر که شد، شاگرد بزاز شد. زحمت کش بود و دلسوزِهمه. درکار کردن جدی بود و برای انجام کارهای سخت، داوطلب. مادربزرگ که «بی بی جان» صدایش میکردیم، افتاده شده بود و پیر و ناتوان. خانۀ مادربزرگ هم در همان کوچه ومحله بود. در حالیکه فرزندان و نوه های زیادی داشت، تنها او بود که انجام امور و پرستاری وی را بهعهده گرفت و شبها کنارش میخوابید. رسولآقایما، بسیارشوخطبع بود و سر بهسرهمه میگذاشت، اما یک رگ عصبانیت و تعصب از پدرخدا بیامرزش گرفته بود که گاهی بروز میکرد. در بچگی شلوغ و شر بود و در بزرگسالی هم آرام نمیگرفت. مریدِ پا به قرص «شیخ احمدکافی» روحانی سخنور بودکه در تیر ماه سال 57 در تصادف رانندگی کشته شد وتشیع جنازه او به تظاهرات وسیعی در مشهد منجرگردید. درگرماگرم تنش هائی که بین ایران وعراق در دهه پنجاه بوجودآمده بود و محدودیت هائی درسفر به عراق اعمال میشد، چند سفر قاچاقی از میان نخلستانهای مرزی به کربلا رفت. نحوه رفتن به زیارت کربلا با آن مشقت و خطر، نشان دهنده روحیه سرکش او وهمچنین شور و ارادتش به امام حسین بود. مغازه اش را در خیابان دروازه طلائی توسعه داد و نماینده پارچه مقدم در مشهد شد. چهار فرزند قد و نیم قد در چهل و پنج سالگی داشت، سه دختر و یک پسر.
اوکه از تحصیلات آکادمیک بهره ای نبرده بود وبالمعال اهل مطالعه و کتاب و تجزیه و تحلیل شرائط سیاسی حاکم، بصورت عمیق نبود، مانندبسیاری از هم نسلان خود، با هیجانات روزِ آن سالها پیش میرفت. «رسول آقا» پایه های جهان بینی خود را قبل از انقلاب، با سخنرانی های «شیخ احمدکافی» وفق داده بود و بعد از انقلاب باهیجانات و القائاتِ جریانهائی که نبض حرکت های به اصطلاح انقلابی را دردست داشتند. تَرَََک و شکافی که بعد از عزل «بنی صدر» و ورود «سازمان مجاهدین خلق»، به جنگ مسلحانه با حکومت انجامید؛ و همچنین انفجار حزب جمهوری اسلامی و حوادث بعد از آن، لایه هائی از جامعه مذهبی که مایه های هیجانی و افراطی گری نیز داشتند را، با اَنگ حزب الهی، برجسته و نمایان کرد . «رسول - ......... » هم، از قربانیان نادانسته این هیجاناتِ سیاسی شد و خونش بی جهت و بی هدف، درقدمگاه خانۀ محقرش، در تیرماه 65 ، به دست مجاهدین گول خورده خلق و در مقابل چشمان معصوم دخترَکش ، « زینب »به زمین ریخت. "یادش ماندگار"
دلم برای آغوش گرم بابا تنگ شد تنگ به اندازه یه آسمون پر ابر .... آقای افسریان قلم جادویی دارید به حدی که هر بار این متن رو میخونم خاطرات تا جایی که سن و سالم اجازه میده ذهنم رو درگیر میکنن این بار پنجم یا ششم هست که خوندمش میدونین غم ندیدن بابا تو این بیست و اندی سال گاهی به گلویم هم فشار میاره این متن رو با ولع میخونم انگار لحظاتی من رو به اون فضا می بره .......... کاش این متن هیچ وقت تموم نمیشد و به اندازه باقی عمرم میتونستم حکایت و روایت از اون زمان و زندگی بابا داشته باشم برای خوندن ..
besiar shirin va delneshin va baraye man kamelan malmos
با آنکه آشنایی با این خانواده ندارم..اما با متن زیبایتان در این نوشته کوتاه واقعا حس میکنم سالهاست که این خانواده را میشناسم.. نوشته تون زیبا بود و زنده..
رسول آقا را خدایش رحمت کناد... و طول عمر به شما عنایت فرماید
باسلام
بسیار مفید بود و با شناختی که من از این خانواده بزرگ ، معزز و محترم دارم ، الحق که چکیده وار سنگ تمام گذاشتید ، خدا حاج آقا رسول شهید را هم آمرزیده و غریق رحماتش نماید ...
دوستارتان علیرضا
جناب مهندس
انرژی حاصل از تشویق عزیزان کمک میکند که امید وار بمانم می بینم فراموشی پیری کاررا سخت کرده است کاش ده سال قبل شروع میکردم