از اسم اسماعیل رزٌاز برمیآید که در کار حبوبات و برنج و نخود لوبیا اینجور چیزها باشد. وقتی قرار شد ملت شناسنامه داشته باشند، اداره سجل احوال، «بوستان پور» را برایش انتخاب کرد که باغ و بستانی داشت. به همین علت بزرگترهای ما او را دائی باغدار مینامیدند.
طایفه اسماعیل رزٌاز دوشاخه شد؛ یک شاخه از پسر و یک شاخه از دختر، دختر نامش عذرا بود، ولی همه او را در بزرگسالی «شاه بیبی» صدا میکردند. عذرای جوان را به «محمدعلی» دادند که زنش از دنیا رفته بود و سه فرزند بزرگسال برایش باقیمانده بود. فرزندانش در همان خانۀ محلۀ سرشور و در کنار بچههایی که از عذرا به دنیا آمدند ساکن بودند. روزگار بچگی و نوجوانی این کودکان با نفاق و حسادتِ تنی و ناتنی بودن گذشت تا اینکه تنیها بسر و سامان رسیدند و سهم آنها را از نیمۀ خانه، بعد از چند دهه خریدند که داستانش مفصل است. «شاه بیبی» مادربزرگ مادری من بود.
«محله سرشور» یکی از قدیمیترین محلات مشهد است. روایتهای گوناگونی درباره وجهتسمیه این محله وجود دارد؛ درگذشته دستههای عزاداری، قمه زنها، دستۀ تیغزنها یا دستۀ خونیها در ماه محرم در مسیر خود به سَمتِ حرم امام رضا به دلیل خونآلود بودن، پیش از ورود به صحن حرم، در حمامهای واقع در این محله مثل «حمام سر سوق» (سرشور)، «حمام شاه»(حمام مهدی قلی بیک)، «حمام سالار بهادر» و «حمام بیگلربیگی»، غسل میکردند و پس از طهارت، راه خود را از بازار زنجیر به سمت صحن عتیق ادامه میدادند؛ احتمال دارد نام سرشور ازآنجا نشأتگرفته باشد. پس از محله سراب، اعیاننشینترین محله شهر محسوب میشده است.
محله سرشور تشکیلشده بود از خیابان خسروی نو، آخوند خراسانی (خاکی) و امام رضا (تهران) . ازآنجاکه محله سرشور میان محله اعیاننشین و حکومتی سراب و محلۀ سوداگران یهودینشین عید گاه، قرار داشته، هویت مردم آنهم میانگین هویت مردم آن دو محلۀ بوده. در این محله هیچ خانه اجارهای وجود نداشته، فقراء آن کم و اغنیائش متعارف بودند. حمام و آبانبار و مسجد بیشتری در این محله بود. بیشتر ساکنان را کارکنان دولت و آستان قدس، تجار، صرافان، زرگران، حکاکها، ملاکها، بزازها، شَعربافها و نخودبریزها و مردم میانهحال و صاحبان مشاغل متعارف تشکیل میدادهاند. یکی دیگر از ویژگیهای بارز این محله، سکونت تعداد زیادی مهاجر ثروتمند مَروی و هِروی در آن بود.
«محمدعلی» اهل شهر فراه از ولایت سیستان قدیم بود. او تجارت شال کشمیر میکرد. زندگی مرفهی داشت ولی اغلب در سفر تجاری بین مشهد و فراه افغانستان؛ زادگاه اصلیاش بود؛ که دیگر بعد از جنگ هرات، از ایران جداشده بود. شال کشمیر در 150 سال قبل، تحفهای بود که در جهان نظیر نداشت. مردان سرشناس و متمول خراسان این شال را به سر میبستند. از موی نوعی بُز کوههای هندوکش در افغانستان بافته میشد و در مقابل سرما بسیار مقاوم بود.
تعداد بچههای عذرا از «محمدعلیِ» تاجر شال به سه نفر رسیده بود که قصد مکه کرد. این سفر یک سال تمام طول کشید. قبل از سفر، میخ طویلهای به وسط دیوار حیاط کوبید که نشانی باشد از تقسیم مساوی مایملکش، برای فرزندان زن سابق و لاحِق.
سال 1338 که در کلاس چهارم دبیرستان بودم، خانواده نهنفری ما، در این خانه قدیمی ساکن شدیم و نگهداری از «شاه بیبی» که بیبی جان به او میگفتیم به عهده ما افتاد. کاش تصویری از این خانه در دسترس بود. ورودی آن در انتهای کوچه فرعی بنبست از کوچۀ «امین دفتر» قرار داشت. درِ قدیمی چوبیِ سنگین و کوتاهی که بجای لولا، زائدهای را در زمین و سقف داشت و روی همین پاشنهها میچرخید، ما را به دالان کوتاه و تاریکی میرساند و با پلههای بلند آجری به طبقه بالا میبرد. حوض سنگی مستطیل شکلی در وسط حیات قرار داشت و چرخ چاه و سنگاب آن، برای پر کردن حوض از آب چاه.
اتاقهای همکف را، زیرزمین میگفتیم، اگرچه روی زمین بود. اتاق مهمانخانه نوعی پنجره شبکهدار کشوئی داشت که با بالا و پائین رفتن باز و بسته میشد. به این پنجرهها اُرسی میگفتند. بلندای آن از کف اتاق تا سقف بود با شیشههای رنگین که خود رؤیا بود و به حیاط باز میشد. اتاق پر از طاقچه بود؛ طاقچههای قوسدار که در دل دیوارها ایجاد کرده بودند. کتاب «پَر» اثرِ ماتُسِن را، در حال و هوای بیستسالگی در این اتاق میخواندم.
سه دائی و یک خاله و مادر من «شوکت خانم» که تنی بودند، از «شاه بیبی» بجای ماند. شوکت خانم با «آقا سید محمد» فرزند سید حسین ازدواج کرد و خاندان «افسریان» از این دو پدید آمدند. زمان این وصلت؛ سالهای جنگ جهانی دوم و قحطسالیها بود.
پدر تا پیر سالی، نانآور اصلی خانواده بود. اما اقتصاد خانواده را، مادر مدیریت میکرد. برادر کوچکتر؛ جلال از هفتسالگی کنار پدر مشغول کارشده بود؛ چشمهایش حساسیت داشت، مدرسه او را نپذیرفت؛ با این توهم که تراخُم دارد و واگیر است؛ گفتند بعد از معالجه بیاید. او هم دیگر به مدرسه نرفت. اما خود سواد آموخت و کارکرد؛ در میانسالی دو واحد تولیدی را اداره میکرد و جزو کارآفرینان موفق بود؛ او در نوجوانی به دیابت مبتلا شد و زودتر از پدر از دنیا رفت. آن دیگری یحیی که دو سال کوچکتر از من بود؛ بعد از اتمام دوره ابتدائی، کارگر مغازه الکتریکی نورافشان شد؛ از این رشته آموخت و به سیمکشی و امور الکتریک و الکترونیک پرداخت. در کارخانه شارپ لورنس در تهران استخدام شد و بیشتر آموخت؛ بعد از انقلاب، تولید دستگاههای تقویتکننده صوتی را که بازارگرمی داشتند، شروع کرد و زمینههای ایجاد کارخانه تولید تلویزیون را فراهم کرد. اما موفق نشد و کار به سامان نرسید و با ناملایماتی مواجه شد و از کنار همۀ ما رفت که رفت.
«محمدعلی فراهی شالچی» جد مادری من، سال 1310 درگذشت؛ گفته میشود که درراه مشهد به سیستان در کویر؛ بین بیرجند و زاهدان، اتوبوس آنها از کار میافتد و راننده برای گرفتن کمک به بیرجند برمیگردد. او که تحمل ماندن در آن بیابان و در اتوبوس را نداشته و خود را راهبلد این جاده میدانسته است، از اتوبوس خارجشده و پیاده به راه میافتد. دو روز بعد، جنازه او را که گرفتار طوفانِ شِن شده بود در اطراف «سپیدآبه» در دل کویر پیدا میکنند و در همانجا به خاک میسپارندش.
«سید حسین» پدربزرگ پدری، از اهالی «تونِ طبس» بود که جدش به «میر تونی»؛ امیر منطقه طبس میرسیده است و بعد از چهل نسل، به امام زینالعابدین. او به مشهد و دو برادرش به کربلا کوچ میکنند که مرحوم آیتالله طبسی حائری از آن اصل و نسب است.
پدر در سال 1284 در مشهد متولد میشود. با برادر کوچکتر و مادرش که مادربزرگ پدری ما باشد و «نه نه آقا» صدایش میکردیم، در نزدیکی «مسجد شاه» در همان محلۀ سرشور ساکن میشوند. لهجه غلیظ طبسی «نه نه آقا» تا آخر عمر با او بود. مرا دوست میداشت و من او را نیز. پدر با اینکه دنبالۀ نام خانوادگیاش «محصل» بود اما فرصت تحصیل برایش فراهم نشد، چراکه از کودکی نانآور خانوادهاش شده بود. برادر کوچکتر را به درس خواندن واداشت و خود از ششسالگی شاگردِ قنادی «صادقِ سوهانی» در بالا خیابان شد. خدمت سربازی را در بیستوپنجسالگی به پایان رساند و در سیوپنجسالگی ازدواج کرد.
در بیستوششسالگی خودش کارفرمای خودش شد. شیرینی و شکلاتسازی لالهزار را در خیابان ارگ مشهد به راه انداخت و با فرزندان «محمدعلی فراهی شالچی» که بعدها، دائیهای من شدند، شریک شد و کاروبارش گرفت. از خواهرِ شُرکایش، خواستگاری کرد و «شوکت خانم» را به او دادند تازندگیاش بیشریک نباشد؛ اما شراکتِ اول، پای نگرفت و کار به اختلاف و جدائی کشید و مجبور به پرداخت حق السهم دائیها شد. ازآنجاکه اندوختهای نداشت؛ مجبور به قرض شد و سالها بهرهها پرداخت و به فروش خانۀ هفتاد متریاش تن داد و چنین شد که ما اجارهنشین شدیم. بالاخره در سال 1334 اعلام ورشکستگی کرد و نیمی از سهام لالهزار را هم از دست داد. همیشه میگفت پدر بیسوادی بسوزد. همۀ گرفتاریهایش را از بیسوادی میدانست.
میخواهم یادی کرده باشم از یکی از، سرشاخههای قبیلۀ خودم. قلم را بچرخانم به بازگشائی واقعیاتی از این نزدیک ترین قوم خویش، که به یادم مانده است. یگانه خالهام، که روحش قرین رحمت باد. هشت فرزندپسر برایش مانده بود؛که با تولد یک دختر، این روندخاتمه یافت. دخترشدعزیز هشت برادر.
پدرشان« آقامحمدشریف» ازاهالی بیجاربود و در مشهد مجاورشده بود. مردی سختگیر ومتعصب؛ که سوادقدیم داشت و اهل کتاب و شعر بود و اشعارش عمدتاً در مدح و مصیبت های ائمه. کتاب شعرهایش به همت فرزند ارشد، به چاپ رسید و غذای مناسبی شد برای این جماعت مداح؛ که سفرهاش همچنان رنگین بماند. «آممدشریف» درابتدا، قناد بود و مغازه ای مقابل باغ نادری داشت، ولی شغل عوض کرد و در «صالح آباد» نزدیک مرز افغانستان، با برادرش به کسب و کارپرداخت. ماهی یک بار، سری به خانواده میزد و برای کسب و کارش، جنس میخرید و به صالح آباد بر میگشت. ترسی از رفتارسخت گیرانه اش، درخاطر همه مانده است. حضورش دل همۀ بچه هارا، خالی میکرد، من در آن سالها، از روبروشدن با این شوهرخالۀ عزیز پرهیز میکردم. با اینکه اشتیاق دیدار پسر خالههایم را داشتم؛ که همبازیهایم بودند."سالهای سی وسی و پنج را در نظردارم" . خانۀ خاله، در حیطۀ حاجکربلائی علی، در محله سرشور بود. نیمه شعبان که میشد اهالی، حیطه را چراغان میکردند دیوارها را با قالی میپوشاندند. داربست می بستند و صحنه را میآراستند. یک ژیمناست بود بنام اصغرشکوهی. او با بچه هایش در تاتر گلشن عملیات آکروباتیک انجام میداد. عصر نیمه شعبان که مردم از اطراف واکناف، برای تماشای جشن جمع میشدند؛ یکی از برنامهها، که برای همه بسیار تماشائی و دیدنی بود. عملیات بندبازی این ژیمناست بود.
ادامه مطلب ...یک شب جمعه، گویا پدر با دلی آزرده، مغازۀ قنادی را می بندد و یک راست میرود زیارت امام رضا. به ضریح چسبیده و گریان کمک میخواهد. آنزمان دورضریح مثل امروز فشرده از آدمهای مستاصل وگرفتار نبود. نه اینکه وضعشان روبراه بوده باشد، بلکه تراکم جمعیت، تعداد قلیل زائر، وساعت یازده شب، به او این امکان را داده بودکه سرش را به پنجره ضریح بهچسباند و زاری کند. دراین وقت کسی روی شانه اش میزند: «آقاسیدمحمد» مشکل ات چیست؟ پدرمیبیند، دکترشیخ است، دلش باز میشود و موضوع بیماری من را برایش شرح میدهد.
ادامه مطلب ...