یک شب جمعه، گویا پدر با دلی آزرده، مغازۀ قنادی را می بندد و یک راست میرود زیارت امام رضا. به ضریح چسبیده و گریان کمک میخواهد. آنزمان دورضریح مثل امروز فشرده از آدمهای مستاصل وگرفتار نبود. نه اینکه وضعشان روبراه بوده باشد، بلکه تراکم جمعیت، تعداد قلیل زائر، وساعت یازده شب، به او این امکان را داده بودکه سرش را به پنجره ضریح بهچسباند و زاری کند. دراین وقت کسی روی شانه اش میزند: «آقاسیدمحمد» مشکل ات چیست؟ پدرمیبیند، دکترشیخ است، دلش باز میشود و موضوع بیماری من را برایش شرح میدهد.
ادامه مطلب ...