هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

زمزمه ها

 


1

آرام ای دوست، آرام

باش تا بیاویزم بادبانم را،

باش تا بیاید باد، به قایق نششسته به آبم.

-( که نیلوفران آبی را ماند به ریسمان ساقه ای لنگرآویخته )-

تا در یا آرام است و  موج آرام

سکان همه نقش های ترا، بر مدار زنده ماندنم به گردش خواهم آورد

از لحظه ها را ، ازدم ها را.

وبه آفتاب و آب که فشرده نگاههای تو هستند ، دل میبندم.


مرا امیدی باش ناامید، تا صدف خالی دریا گشتنم را

بگمان مرواریدی،

آذین گوشهای تو گردانم.

2

اگر بهار باشد و منهم باشم

از باغچه کنار اطاقم ، گل باقلا برایت میچینم

تاسوغات دستهایت کنم که گفتی،

میدانم هرگز بسویم باز نخواهی گشت.

وباز گشت من،

بازگشتنی به مهر خواهد بود

مهری که تو داشتی، مهری که تو کاشتی.

و ترا که شکل آئینه های من هستی ،

از بهت همه تصویر ها خواهمت خواست

که همه خواستنهای من هستی.


وانگاه دستهایمان را، که در خالی خلئی را هست

به گرو خارها می نهیم، تا ماراواسطگی باشند با گلها.


نه از رفتن و نه از باز آمدن پر حرفی خواهیم کرد،

که سکوت بلا گردان شب است

و ما تاریکی را پذیرا شده ایم که با خود روشنائی داریم.

در باغچه کوچکمان فردا رانشاء میکنیم

تا دستهایمان به سرگردانی نگرایند ،وقتی دیگران،فردا را احتکارکنند،

به انبارهای قارونیشان.

و تو بافردا، با همیشه خواهی رست، در چتر سایه من

3

ای لطیف ای سبز

بازگشت من ،عجب بازگشتنی خواهد بود.


وانگاه به آسودگی مردم چشمهائی را مینگرم

که به تعجیل نمی اندیشند.

چه مرا فرصتی است پاک،

تا پیوند مردم چشمهای تو گردم.

   بهمن سال چهل و پنج  تهران

عروسی ها

دعوت شده بودیم به عروسی. در بلاد آذربایجان در شهر خوی، جائی که شمس در او غروب کرد ودیگر برنتابید. غربی ترین شهر نسبت به زادگاهم،مشهد. تماشای سنت عروسی، زیرسایه‌ئ همین  نظام اسلامی، که شادی را کوپنی کرده است. و مقایسه آن را با دیروزها لازم دیدم برای باز گوئی.

مطابق معمول این سالهای بعدازانقلاب دراین مجلس، زن ها جدا و مردها جدا. منتهی زیر یک سقف با پرده ای جداکننده، تا ازصدای موزیک، زن ها هم سهم ببرند. ارکستر، شامل یک نفر کیبورد نواز بود و یک خواننده و یک طبال. هر سه جوان آموخته شده در همین سی و چند سال. بی هیچ وقفه و ادعائی زدند و خواندند و میهمانان رقصیدند. البته آهنگ ها، ملقمه ای از ترکی خودمان و لوس‌آنجلسی وترکی استامبولی. واژه ها و کلمات وموسیقی این همسایه مسلمان غربی ما، عجب نفوذی درآن خطه کرده است ! با دیدن فیلم های سریالی به زبان اصلی، که به زیرنویس ودوبله، بی احتیاج است. آنجا که باشی، نفوذ فرهنگی را ازامواج ماهواره کاملا حس میکنی. 


ادامه مطلب ...

سینما و سنت


ا

 

سینما فردوسی به سبک سالن‌های کنسرتِ اروپائی ساخته‌شده بود. بالکن آن در طول و عرض سینما ادامه داشت. نمای بیرونی آن به‌صورت مدور، از تخته‌سه‌لائی که با لاک‌الکل آن را رنگ کرده بودند ساخته‌شده بود و با بالکن سایر سینماها، تفاوت داشت. گاهی اوقات که فیلم پاره می‌شد و یا صدا نداشت، مردم به بغل این تخته‌ها می‌کوبیدند تا آپاراتچی حواسش جمع شود. به صدای فیلم ناطق می‌گفتند.


سینماهای دهه سی تا چهلِ مشهد به ترتیب ساخت: شهرزاد، فردوسی، ایران، هما، متروپل، کریستال، و رادیوسیتی بودند. اسامی همان‌طور که جلو می‌رویم فرنگی می‌شوند. آن سال‌ها، نودونه درصدِ فیلم‌ها، به زبان‌اصلی بود. برای فهم تماشاچی، بعد از نمایشِ ده‌ بیست دقیقه از فیلم، یک اسلاید با زمینه سیاه و خطوط سفید ظاهرمی‌شد که نتیجه گفتگوهای این مدت را خلاصه کرده بود. بعدها یک گروه از دانشجویان ایرانی مقیم ایتالیا، کار دوبلۀ فیلم‌های ایتالیائی را، در آنجا شروع کردند که با استقبال فراوان روبرو شد. این کار رقابتی را بین سینماگران ایجاد کرد و درنتیجه بازار سینمای آمریکا عقب ماند. فیلم برنج تلخ از آن جمله بود. پردۀ بزرگ نقاشیِ هنرپیشه زن آن «سیلوانامانگانو»، با شلوارک وتی شرتی که یقه آن تا وسط سینه‌اش باز بود، به چشم هررهگذرکه از خیابان ارگ می‌گذشت، فرومی‌شد. استفاده ابزاری از هیکل زیبای او که در برنج‌زار ایستاده بود و دستۀ شالی را در دست داشت، مذهبی جماعت شهر را نگران و دلواپس نمی‌کرد؛ اما یکی از ریشه‌های مخالفت با سینما، به همین چیز‌ها برمی‌گشت.


ادامه مطلب ...

مریض ها همه آش


یک شب جمعه، گویا پدر با دلی آزرده، مغازۀ قنادی را می بندد و یک راست میرود زیارت امام رضا. به ضریح چسبیده و گریان کمک می‌خواهد. آن‌زمان دورضریح مثل امروز فشرده از آدمهای مستاصل وگرفتار نبود. نه این‌که وضعشان روبراه بوده باشد، بلکه تراکم جمعیت، تعداد قلیل زائر، وساعت یازده شب، به او این امکان را داده بودکه سرش را به پنجره ضریح به‌چسباند و زاری کند. دراین وقت کسی روی شانه اش میزند:  «آقاسیدمحمد» مشکل ات چیست؟ پدرمی‌بیند، دکترشیخ است، دلش باز میشود و موضوع بیماری من را برایش شرح میدهد.

ادامه مطلب ...

صدای موج


دریا ، صدای موج تو با ماست روزوشب

وقتی کف ات به ساحل آرام میرسد

آن توری سپیدحجابش « موج »

می ریزد ازسرش

دستم به سینه بازش نمیرسد

حرفی نگفته ، زلفی بدست باد نداده

محو میشود .

دریا ، این شعر کیست ، که تکرار میشود ؟

خوش میدهی نشان ،

 معشوق خوش جمال مرا

هر لحظه ، بی امان .



                                                          


   


بهانه




شب آنجاست ، بهانه ات اینجاست

روز اینجاست ، نشانه ات آنجاست


مینویسم ، میخوانی

میگویم  ، میدانی

میخواهم ، میرانی


یرای شعر گفتنم ، ترا بهانه میکنم

به ماندگاریت ، 

دعای خالصانه میکنم 


بازبینی زادگاهم

با خودم گفته بودم که اگر حالی باشد، قلمی میزنم، که حجت است برای سفر، باز شناسی تازه ایست از خود و محیط ، یعنی که خودت را محک بزنی در برابر محیط تازه ، و نه چنان تازه بلکه از چشم دور افتاده که داشت فراموشت میشد، محیطی تازه برای چشم و دل تازه ئ من وگر نه همان است که بود .

میگویم این طیاره مزه سفر را از یاد انداخته و آدم فراموش میکند ماجرای گنبد نما گرفتن و سلام دادن از دور به حضرت را، که چه شوری و چه شوقی ، و یاد سفر اول و اینکه شاگرد راننده از منهم گنبد نما میخواست که نمیدانستم بایستی داد یا نه .


          

ادامه مطلب ...

سلامی دوباره



خم این ساقه سترون را 

بر من بسته پا بهانه مگیر

انبوه لحظه های گرفتار روزگا ر

سد سکندریست ، بر تابش طلائی آفتاب عشق


نصرت بده مرا
تا از میان سینه تنگم به آفتاب
سلامی ،
 دوباره کنم



                           




با یاد بزرگواران الف - بامداد و م - امید




چه دره ها که گذ شتیم ، در فرازوفرود
چه عرصه ها که ستاندند ، با قیام قعود
چه عشوه ها که خریدیم ، در سبکسالی
چه جامه ها که دریدیم ، در پگاه درود
چه گفته ها که نگفتیم و ، درگلو خشکید
چه شکوه ها که به دل بودو، در میانه نبود
چه خوابهای طلائی که مستجاب نشد
چه ناله ها که به اندوه سینه ها افزود
چه خنده ها که به لب آمدو، به خاطرماند
چه اشک ها که فرود آمدو، غمی نزدود
چه دستها که به آن سروقامتش نرسید
چه رسته ها که به امید دجله معبری نگشود
چه شام های بلندی که بامداد نداشت
چه واژه های زلالی که میم امید گشود
چه رهروان عزیزی که بین ره ماندند
چه سبزپوش بهاری که در میانه غنود
بیاد غیرت آزادگان این بروبوم
نشست خامه به کاغذ ، واین ترانه سرود

_______________________

ایکاش



ایکاش فتنه خیال تو
در پیچ و تاب عمر رفته می خشکید
ایکاش طفل خنده ی شرمت
در ریزش نگاه نخستین
در شلوغ بازار حراج عاشقان ، گم میشد .
زان پس ، میتوانستم
طعنه های کلام ترا ، درآسودگی
با صبر و اشتیاق ، 
آزمون کنم .