هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

روایت سفر و جنس مخالف

در قطار فرانکفورت به پاریس نشسهام ویاد اولین سفری میافتم که سوار قطار شدم؛ سال1341، در هیجده سالگی. چند سالی شده بودکه راه آهن به‌مشهد رسیده بود. ایستگاه فعلی هنوز ساخته نشده بود. این سفر را، بادوست نزدیک و صمیمی و اهل کوه، «احمدظریف»، به‌قصد صعود به قله «توچال» درتهران؛ در یک برنامه دوروزه شروع کرده بودیم. تا میدان تجریش با اتوبوس واحد و از آن‌جا تا میدان دربند پیاده گز کردیم. شب را در پناهگاه« اسون» گذراندیم، (تنها پناهگاه موجود در آن زمان) اما از فرطِ سرما، تا صبح خواب به چشممان نرفت. جز یک پتو سربازی، وسیله دیگری برای خواب نداشتیم. این پتو‌ها زیر انداز و رواندازمان بود. روز بعد، به قله رسیدیم و احدی را در راه ندیدیم. از طریق «کاسه توچال» با شن‌اسکی به «در بند» برگشتیم. در مدت 48 ساعتی که در این کوه‌ها بالا و پائین می‌رفتیم، هیچ کس در این راه دیده نشد، شاید بخاطر این‌که وسط هفته بود. البته ورزش کوهنوردی، مثل امروز بین مردم این قدر طرفدار نداشت. بیان چگونگی تامین هزینه این سفر، بهانه نوشتن این خاطره شد، که به خواندنش می ارزد.   

 

ادامه مطلب ...

خانۀ قنّادا

 

میخواهم یادی کرده باشم از یکی از، سرشاخه‌های قبیلۀ خودم. قلم را بچرخانم به بازگشائی واقعیاتی از این نزدیک ترین قوم خویش، که به یادم مانده است. یگانه خاله‌ام، که روحش قرین رحمت باد. هشت فرزندپسر برایش مانده بود؛که با تولد یک دختر، این روندخاتمه یافت. دخترشدعزیز هشت برادر.

پدرشان« آقامحمدشریف» ازاهالی بیجاربود و در مشهد مجاورشده بود. مردی سخت‌گیر ومتعصب؛ که سوادقدیم داشت و اهل کتاب و شعر بود و اشعارش عمدتاً در مدح و مصیبت های ائمه. کتاب شعرهایش به همت فرزند ارشد، به چاپ رسید و غذای مناسبی شد برای این جماعت مداح؛ که سفره‌اش همچنان رنگین بماند. «آممدشریف» درابتدا، قناد بود و مغازه ای مقابل باغ نادری داشت، ولی شغل عوض کرد و در «صالح آباد» نزدیک مرز افغانستان، با برادرش به کسب و کارپرداخت.  ماهی یک بار، سری به خانواده می‌زد و برای کسب و کارش، جنس می‌خرید  و به صالح آباد بر می‌گشت. ترسی از رفتارسخت گیرانه اش، درخاطر همه مانده است. حضورش دل همۀ بچه هارا، خالی می‌کرد، من در آن سالها، از روبروشدن با این شوهرخالۀ عزیز پرهیز می‌کردم. با این‌که اشتیاق دیدار پسر خاله‌هایم را داشتم؛ که همبازی‌هایم بودند."سالهای سی وسی و پنج را در نظردارم" . خانۀ خاله، در حیطۀ حاج‌کربلائی علی، در محله سرشور بود. نیمه شعبان که می‌شد اهالی، حیطه را چراغان می‌کردند دیوارها را با قالی می‌پوشاندند. داربست می بستند و صحنه را می‌آراستند. یک ژیمناست بود بنام اصغرشکوهی. او با بچه هایش در تاتر گلشن عملیات آکروباتیک انجام می‌داد. عصر نیمه شعبان که مردم از اطراف واکناف، برای تماشای جشن جمع میشدند؛ یکی از برنامه‌ها، که برای همه بسیار تماشائی و دیدنی بود. عملیات بندبازی این ژیمناست بود. 

ادامه مطلب ...

نامۀ بدون آدرس


بالاخره بایستی این‌را برایت بازگو می‌کردم، اگرچه پنجاه سالی ازآن گذشته‌ است. دراین سال‌‌ها هروقت مروری بر آن‌سال‌ها کرده‌ام، سطری به‌شعرِ بلند زندگی‌ام اضافه شده است. دوباره بازکردنِ درِاین صندوقچه، طنینِ خوشِ آواز عمرِرفته را به‌دلم می‌نشاند ! می‌خواهم مثل آن سال‌ها، یک نامه برایت بنویسم. شانس این‌که این نامه را تو بخوانی، نزدیک به صفراست، با این وجود می‌نویسم.


برایت بگویم، من سال پنجاه ازدواج کرده‌ام، چهارفرزند دارم، سه پسر و یک دختر و یک نوه شیرین زبان یازده ساله به‌نام «بزرگمهر». هفتاد سالگی را پشت سرگذاشته‌ام و ماندگارِپایتخت. این نامۀ فرضی‌را، بایستی همان پنجاه سال قبل می‌نوشتم. اما آن روز، شجاعت امروز را نداشتم. حدس می‌زنم نزدیکان من، انتظار داشته باشند که بعضی از مطالب این نوشته، زیر تیغ خودسانسوری تراشیده شود. یاکلاً از خاطره بیرون بیاید. اما حقیقت زندگی‌آدم ها، قابل فراموشی نیست. فقط میشود آن ها را بیان نکرد. 

ادامه مطلب ...

سپاهی دانشِ معصوم آباد


 شهریور چهل وسه، درامتحانات متفرقۀ کرمان، بعلت دریافت نمره تک -3- از انشاء ؛ رَد شدم و در دورۀ بعدی، نمرۀ انشاء به 18 رسید و خلاص شدم. بالاخره دیپلم ریاضی را درکرمان گرفتم. موضوع را پیگیری کردم، معلوم شد آنچه که نوشته بودم، بوی سیاسی میداده و تصحیح کننده ورقه، بیچاره ازتوده‌ای‌های ندامتی بوده و ترسیده است. نگارش را ندیدگرفته و به نتیجه، نمره داده بود. با خودم گفتم این چندماه هم روی آن 12 ماهی که بدست خودم حرام شده بود.

خدمت سربازی درپیش بود. دوره چهارماهه آموزشی سپاه دانش، مهرسال44 درپادگان 5 مشهد شروع شد و من هم بخاطر درازی قد، درصف اول قرارگرفتم، با لباس گشاد سربازی، که خیاط روزگار آن‌را، اندازه ام کرد.

ادامه مطلب ...

هما را پسندیدم که اسم قشنگی داشت


بعد از اتمام دوره سپاه دانش *(1) و دریافت برگه خاتمه خدمت سربازی، برای پیدا کردن کار و شغل راهی تهران شدم. رسم دوران حکومت یاقوت، این بود که هر سازمان واداره‌ای که به نیروی کار نیاز داشت، در روزنامه‌ها، چند بار آگهی استخدام می‌زدند و امتحان کتبی می‌گرفتند و مصاحبه می‌کردند. بعدازآن، تکلیف معلوم می‌شد.

منِ شهرستانی هم می‌توانستم، در این پروسه، بدون دغدغه‌ای در صف، جا بگیرم. دو قطعه عکس 6x4 می‌خواستند که داشتم. در عکاس‌خانه‌ای در خیابان لاله‌زار گرفته بودم. برای احتیاط، معرفی‌نامه از مسجد محل، با خودم برده بودم. ببخشید بی‌ادبی است، گفتند: این را برو رویش یک کاری بکن! همان مدرک دیپلم با معدل 6/12 کافی است. آن زمان، عدالتِ گزینشی، در بنیادهای نظام اداری جاری نشده بود. ریشم را از ته با ماشین فیلیپس زده بودم و چون تابستان بود (سال 1346) پیراهن آستین‌کوتاه هم پوشیده بودم و هیچ‌کس، مانع ورودم به جلسه امتحان در دبیرستان البرز نشد. سؤالات امتحان، معلومات عمومی و آزمون‌های هوش بود. درحالی‌که من احکام نماز‌های مستحب و خمس و زکات و سفر و غِنا و تنبور را حفظ کرده بودم، اما هیچ‌یک در امتحان نیامد. خلاصه این‌که با همۀ این گرفتاری‌ها، در دو سازمان ملی و یک غیر ملی، پذیرفته شدم؛ دوره کارگردانی در تلویزیون ملی ایران و فروش و خدمات هواپیمایی ملی ایران و دیگری وزارت دارائی. انتخاب سختی بود، اما به لحاظ این‌که تا آن زمان، هواپیما را از نزدیک ندیده بودم، این شد که «هما» را به پسندم؛ ضمناً اسم قشنگی هم داشت.


استخدام و آموزش، در ساختمان خیابان سعدی، در کوچۀ بن‌بستی نزدیک میدان مخبر الدوله بود. قبلاً این مکان مربوط به شرکت سهامی هواپیمایی ایران بوده است.*(2) مرحوم عباسیان به گروه قبول‌شده؛ که پانزده‌نفری بودند؛ تفهیم امتحان کرد و شروط استخدام قطعی را، بعد از قبولی دوره آموزشی اعلام داشت. البته چند درِ باغ سبز هم نشان می‌داد که باور نمی‌کردیم، ولی درست می‌گفت. - خدا رحمتش کند. من شهرستانی خوش‌باور ساده‌دل، پذیرفتم و دل و دین و جان کم‌ارزشی را که داشتم، درگرو روی ماه هما، گذاشتم.

ادامه مطلب ...

کالِ قره خان





یادگیری شنا، برمیگردد به یازده، دوازده سالگی. نمی دانم ازکجا با خبرشدم که درکال قره خان، موقعیتی هست که میشود آن‌جا شناکرد. حدود بیمارستان شاهرضا (امام رضای کنونی). این کال یک مسیل بود. از غرب مشهد به شرق می‌آمد، حالاهم هست، ولی روی آنرا پوشانده اند. آب کمی درآن روان بود. این آبراه که شکل دره را بخود گرفته بود، به نظر بصورت طبیعی ایجاد شده بود. حرکت آب و سیل، زمین را شسته بود و دره‌ای ایجاد کرده بود. در آن محدوده، بیست متری از کف خیابانِ اصلی پائین تربود.

درگودالی، که اطراف آن خاک و سنگ بود، آب گل‌آلودی جمع شده بود. هم‌سن و سال‌های من، درگرمای تابستان، تن را به این آب میزدند و با جیق وداد و سروصدا، چند ساعت از بعد از ظهرشان را، با آب بازی، پُر می‌کردند. هیچ‌کس شنا نمی‌دانست. به‌گویش مشهدی، همه غُطّه می‌خوردند. تفریح خوبی بود. 

  ادامه مطلب ...

غارچنشت


سال چهل ویک، سفری به جنوب خراسان کردیم برای بازدید از «غارچنشت» در 60 کیلومتری جنوب شرقی بیرجند. سه نفربودیم، احمدظریف وطاهرزاهدی ومن. تا روستای کاهین امکان رفت و آمد با ماشین بود. ظهر به «مزارکاهی» رسیدیم، امام‌زاده محقری با یک ایوان کوچک، که سرپناهی بود برآفتاب جنوب خراسان.  از پیرمرد متولی که بیکار نشسته بود، چگونگی مسیر را تا روستای چنشت پرسیدیم، که باید پیاده گزمیکردیم. دوفرسخی میشد. یکی دوساعتی که آنجا بودیم وغذائی خوردیم، هیچ زائری به زیارت نیامد. کوله‌ها را بستیم و راه افتادیم. درطول راه جنبنده ای به چشم نخورد. حالا میبینم که درسفرهای نوروزی امسال به گفته فرماندار سربیشه 188400 نفر، مزار «بی بی زینب خاتون» دختر امام موسی کاظم است را، زیارت کرده اند. مزار درزمینی به وسعت 20 هکتار بنا شده وضریحی مطلا با طرح ضریح امام رضا زیرگنبدآن قرارگرفته است.

ادامه مطلب ...

دعوت


 

 

تو بیا خانه ی کوچکمان را،

با دو پیچک و یکی فواره که برقصد در باد  ،   به گلستانی تبدیل کنیم. 

و کنار سفره،

 بنشینیم آن چنان ساده،

 که کودک ها، هوس خوردن نان و نمک سفره مارا بکنند.

و تو بخشنده تر ازچشمه رود

و تو روشن تراز آئینه صبح

لقمه های نان را

بتساوی،بین کودک ها تقسیم کنی

 و بگوئی،

که بیا باز فراموش کنیم

                      که سر سفره ما

 نانی بود.

 

تابستان 47 تهران

یاد ایام




ای خوشا باز قدیما

اون قدیم و ندیما

سفره های رنگبرنگ

مردم خوب و قشنگ.


خنده های ناز تو

که مث غنچه گلهای اقاقی رو درخت

تو کویر دل من

یکدفعه باز میشد

برق چشمات تو شبا

کلید راز میشد

عقده های دل گمگشته من باز میشد.


یاد اون در بدری ، خون جگری

قصه های سبز پری.


یاد اون روزا که با ، لاله عباسی باغ

گونه هات سرخ میشد.

گیسوتو بافته بودی ، مث اون پیچش تاک ، که یله داده به خاک .


اون صفای کوچه باغا دیگه نیست

ملا گشتن تو رواقا دیگه نیست

قصه های ننه آقا دیگه نیست

لطف بی قل وغش پاک تو با ما دیگه نیست.

 

همه از سنگ شدیم

همه بی رنگ شدیم

همه دلتنگ شدیم.

 

دیماه 46 تهران

حال و هوای روستای معصوم آباد – آمل




 

حالا بهار

          حالا درختان افرا و توسکا.

حالا همه ی آینه ها، همه اشکها همه فلق ها .

وآن رطوبت سمج شالیزار، و عطراویشن هاو گزنه ها.

گلهای باقلای کنار اطاق.

وترنم آوازگیلک، که بیشه رافتح میکند

                                             که دشت را میگیرد.

حالا قارچهای روی گاله ها

                                 کنارجوی، پای درخت.

حالا گلهای زرد کوچک بی بو

گلهای آبی رنگ با ساقه های بلند

و ترنم باد در شالیزار، در بیشه، در رزیا،

و گلگشت قاصدکها و پاپلی ها

                                   تا شکوفه گیلاس وحشی.

 

 

حالا پیوند برگها، پیچک ها، مرزها، کنارها.

وسینه سبز کوه، باقله ی سفید خفته در بخار.

 و بازی گنجشکها در بوته های نورس پیاز.

                                                 ودیدارنیزار بیمار.

وسد آبها وآبرسانها، و صدای پاسداری سگها.

                                              و چون همیشه، زردی آفتاب غروب .

                                              و چون همیشه، رطوبت باران دوشین.

حالابهار شالیزار،

                      و آرزوی دیدار

 

 

اردیبهشت 46 تهران