هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

درشکه قنوت



یک ماه از آخرین انتشار خاطرۀ طبیعت سبز شمال گذشته است. دارم کلافه می‌شوم. خاطرۀ تازه‌ای به ذهنم نمی‌رسد. میدانم که از پیریست و حافظه‌ای که دیگر جواب نمی‌دهد و این عصبانی‌ام کرده است. از دوران بچگی، موضوعات بیشتری بخاطرم مانده؛ یعنی مشهدِ سال‌های دهۀ سی؛ معلوم می‌شود حافظه دور، نزدیک‌تراست.


یکی از وسائل حمل و نقل شهری، درشکه بود. بچه‌های آن دوره از سواری خوردن، لذت می‌بردند. در بعضی از بازی‌ها، شرط برنده، کُولی گرفتن بود. سواری از لذت‌های خوب بچگی بشمار می‌رفت. شاید تداعی دوران طفولیت و بغل گرفتن مادر‌ها بود‌. انگیزۀ درشکه سواری قاچاقی، شاید ریشه در همین تمایل بچه‌ها به سواری بود. محور بین دو تا چرخ عقب درشکه‌ها، موقعیتی داشت‌که می‌شد روی آن نشست. این محور، زیر اطاق بود و پنهان از چشم سورچی. وقتی روی این میلۀ آهنی می‌نشستی و دستت را به فنرهای درشکه می‌گرفتی از دید مسافرین و درشکه‌چی مخفی بودی و جایگاهت ایمن بود.


 اضافه شدن وزن بچه‌ها، در کشش اسب درشکه تاثیر نداشت. اما حسادت بچه های پیادۀ توی خیابان را بر می انگیخت. وقتی می‌دیدند، کسی دارد سواری مفت و مجانی می‌خورد، از روی خود شیرینی و یا خصوصیت مشهدی بودن، درشکه‌چی را خبر می کردند؛"درشکه قنوت"  یعنی که تازیانه‌ات را به‌کارگیر. درشکه چی هم از همان جائی‌که نشسته بود، شلاقی را که باآن اسب را می‌زد، در هوا می‌تاباند و به پشت درشکه می‌نواخت. گاهی وقت‌ها هم برای دست‌انداختن درشکه‌چی، بچه‌ها، «درشکه قنوت» را فریاد میزدند و آن بیچاره شلاق را پی‌درپی به پشت درشکه می‌زد و خنده‌ها شروع می‌شد.


 قنوت به معنی فرمانبرداری است، یعنی وسیله‌ای که اسب را فرمانبردار می‌کند.  این تازیانه که به‌آن قنوت می‌گفتند،  یک چوب نازکِ کمتر از یک متر بود و به نوک آن، بافتۀ نازکی از رودۀ گوسفند. این تازیانه ظریف به موم آغشته شده بود و ضرباتش بسیار دردآور بود؛ اگر به‌صورت می‌خورد، اثرش تا هفته‌ها برجای می‌ماند.

تا جملۀ «درشکه قنوت» را، آن بچه می‌شنید، به‌سرعت خود را رها می‌کرد تا شلاق بر بدنش فرود نیاید. بخش خطرناکش همین لحظات بود. میبایست خود را با سرعت حرکت درشکه تطبیق دهد که پایش وقتی به زمین می‌رسید بتواند تعادلش را حفظ کند و به زمین نیفتد. و اگر نمی توانست فرود خوبی داشته باشد پرت می شد  وزمین می خورد  و کارش به افتخاری شکسته‌بند می‌کشید.


 همه مشهدی‌های هم‌سن من، حتماً او را می‌شناسند. بدون عکس برداریِ معمول این روزها، شکستگی یا دررفتگی را با تجربه و خبره‌گی جا می‌انداخت. زرده تخم مرغ و عسل و زردچوبه، روی‌آن می‌مالید و‌ با پارچه‌ای‌ محکم می‌بست و مرخص می‌کرد. ویزیتش پنج زار بود و همیشه خانه‌اش از این آسیب‌دیدگان، پُر. 


ادامه مطلب ...

طبیعت سبز شمال


 


آن طبیعت سبز شمال، با منِ بیست‌ودوساله چه می‌کرد! اسیرم کرده بود. رنگ‌هایش، بزرگی جنگل‌هایش، آبی آب‌هایش. خیلی از نداشتن‌هایم را پُر می‌کرد. جای غربت را، جای مادر را و جای پدر را. جای نشست‌ها و گشت‌ها را.


معلم سپاهی دانشِ روستای معصوم‌آباد آمل بودم و مجبور که از محل مأموریتم جُم نخورم. مگر جمعه‌ها که می‌شد، سری به دریا زد و تنی به آب و سری هم به شهر، برای خرید مایحتاج؛ که عمدتاً شامل نان بود و سیب‌زمینی و تخم‌مرغ؛ که شکم را زود پر می‌کرد. حقوق معلمیِ سپاه دانش، غیر از این‌که شکم را سیر می‌کرد، می‌شد با اندوخته‌اش کتاب شعر خرید و دل را صفا داد.


آن طبیعت سبز شمال، آدمی مثل من را، دیوانه می‌کرد! مخصوصاً منی که مُردۀ کوه و کمر و دره و سنگ و آب بودم. حتی شن‌های داغ کویر کرمان.

مدرسۀ روستا، به همت اهالی در دل این طبیعت ساخته‌شده بود. در کنار سبزه‌‌زار وسیعی که صاحب نداشت و محل چرای اسبان و گاوان بود و جای پرسه زدن‌های من. در بهار، وقتی مه صبحگاهی روی شالیزار، دراز می‌کشید؛ در آن دورها، جبال برف پوشیده البرز دیدنی بود.

سالی گذشته بود از آن شب پائیزی که کنار سماور نشسته بود و برای همه چای می‌ریخت. همان شبی که تا استکان چای را به دستم داد، دستش لرزید و دلم را لرزاند. چند ماه بعد، کرمان را ترک کردم و برای انجام خدمت سربازی به مشهد آمدم. هنگام خداحافظی دسته‌گل نرگسی به من داده بود که حفظش برایم ممکن نبود. داستانش را، قبلاً نوشته بودم. حالا در این وسعت شمال و جنوب، صدایمان به هم نمی‌رسید. پیغام‌بری اگر می‌بود، بایستی از این شالیزارهای آب‌گرفته بگذرد. از جنگل و کوه رد شود. دشت را سر بزند. کویر را از «یزد» تا «انار» تمام کند. در شهرش، کوچه‌ها را بپرسد و بعداً، سلام کند.


ادامه مطلب ...

معلمِ دخترخالۀ من


 

بعد از ظهر نیمه‌های مردادِ پنجاه، هوا به‌اندازه کافی گرم بود. داخل حرم، پشت پنجرۀ نقره‌، روی سنگ‌های مرمرِخاقانی، که خنک‌تر از روی فرش‌ها بود،  نشسته بودیم. ضریح و داخل حرم از آنجا دیده می‌شد. اکثریت با زن‌ها بود، با چادرهای مشکی کِرِپ. زائرین در رفت و آمد بودند. گوشه وکنار، مردان و زنانی نشسته و زیارت‌نامه یا مفاتیح  می‌خواندند وکاری به‌کار ما نداشتند. اما خادم‌ها حواسشان به‌این جمع بود، که نکند سر و صدائی راه بیاندازند.


«معلمِ دخترخالۀ من» روی زمین آرام نشسته بود. چادر سفید به سر انداخته بود و زن‌ها دور او را گرفته بودند و سربه سرش می‌گذاشتند. در فاصله ای که من نشسته بودم، چهره اش را نمی دیدم تا متوجه حالش شوم. برای او هم قطعاً لحظۀ غریبی بود. در زندگی لحظاتی هست که گذشت زمان، آن‌ها را ماندگار و نشان‌دار می‌کند. یکی از این لحظات در حال شدن بود.

این دخترخاله‌ که ذکر معلمش رفت ، هفت سالی از من کوچک‌تراست. او در یک خانواده سنتی بزرگ شده بود ، داستان خانۀ قنادها که یادتان هست؟ این تنها دخترِآن خانه است. - خدا او را برای بچه‌هایش حفظ کند- آن چهل و چند سال پیش از مشهد که می‌آمد، هر بار تغییرات فکری و دیدگاه‌های روشنفکری تازه‌ای را در او می‌دیدم. کنکاشی که کردم، معلوم شد در کلاس‌های شبانۀ دبیرستانش معلمی دارد که این حرفها را از او می شنود. در باره معلمش زیادصحبت می‌کرد و من با حواس جمع، گوش می‌دادم. او هم حواسش به اشتیاق من جمع شد. احساس می کردم آن «معلمِ دخترِ خاله» را می شناسم یا از این فاصلۀ دور داشتم با او آشنا می‌شدم.  گویا سرنوشتی بود ومرا بخود می‌خواند. بایستی فکری به‌حال خودم میکردم.


یک قالی مشهدی خریده بودم و زیر پایم بود. لحاف تشک که داشتم و کاری هم در هواپیمائی پیدا کرده بودم. دهۀ پنجاه، همین که حقوق بگیر می‌شدی، با یک سوم آن حقوق، اجاره مسکن‌ات حل می‌شد.  گویاشرایط مهیا بود. خلاصۀ این داستان همین‌ شد، که  حالا این‌جا نشسته ایم  و منتظریم که«آقا» بیاید و جاری کند، البته صیغۀ عقد را. 


ادامه مطلب ...

سال زلزله






تیر ماه سال چهل و نه، بسرم زد تا به «کاخک»، آن بهشت سرزمین گنابادی‌ها، بعد از زلزلۀ سهمناک و دردناک، سری بزنم.

بگویم‌که: از نوسازی دوسالی گذشته بود. خانه ها ناتمام و اکثراً بدون سقف، و مردم کماکان در چادرها و همگی مسخ آن قهر. امامزاده «سلطان محمد عابد» که بروایت روزنامه چی ها، تنها برجامانده و سقف فرو نریختۀ آن سامان بود روی تپه ای کنار آبادی گریه می‌کرد. همان جا،  به‌نظاره ایستادم چند.


از ایوان ورودی، تنها‌ دوپایه بازنجیری‌که هررهگذر، بوسه‌ای برآن میداد و به سر و صورت می‌کشید باقی مانده بود. که سیاه بود و خاک آلود. حالا از هر کجایش میشد که وارد صحن امام‌زاده شوی. چرا که هنوز هیچ در و پیکری برایش نبود.


خورشید، توی کوه داشت با ماتمی پائین میرفت، و غبار کویر نظاره اش را آسان کرده بود. ماتمی نه از اینجا، که از تمامی کاخک های ویران شده روی این آب و خاک .

خورشیدکه می‌رفت، من هم می‌رفتم‌، که حمدی بخوانم و زیارتی بر این‌همه کشتگان حادثه.

سنگ های قبر، هم‌تراز با صحن، و نوشته ها با کلماتی بهم نزدیک. « زهرا با دوفرزند علی و حسن فوت بر اثر زلزله نهم شهریور 1347» ، «معصومه با فرزند دوساله براثر زلزله نهم شهریور». کربلائی سیدتقی، بر اثر زلزله نهم شهریور. وتکرار و تکرار و تکرار.که دیدم باید جائی باشد که به‌دیوارش تکیه دهم، و هم به ایمان و تسلایش . همان کردم که باز ماندگان حادثۀ شوم. و حاصل جز تاسف هیچ.


درآستانۀکوه‌های غبارآلود، خورشیدکه‌ میرفت، شیارِ‌ بولدزرها را، روی تپۀ پشت بارگاه، دنبال میکردم که یاد آور تدفین‌های دسته جمعی بود.

 

سال بد

سال نگون.

سال بی‌آبی کاریز

سال خون.

سال بی‌مهری مهر

سال تنهائی دشت.

سالی‌که کشت نشد

سالیکه چرخ نگشت

 

ندانم




 

در فرار از پریشیِ وصلی که بُگسست

دلِ بی‌زبانِ مرا،  با پیامی که در خاطرم نیست

به‌پرواز دادی، به‌هر جا پراندی.

 

قصۀ عاشقی را که از یادمان رفته بود

به‌آواز خواندی ، به‌منظر نشاندی.

 

نسیمِ صدایت غزل‌های نا گفته را خواند

ندانم چه سُودا سرت بود !

که ما را به اینجا کشاندی.

 

                                                       فروردین نودوسه

هزارمسجد




وسط‌های خیابان طبرسی ایستگاه مینی بوس‌های روستای «کارده» بود. مینی‌بوس به معنی آن زمانیش، ترکیب و شکل اتوبوس را داشت، با همان موتورکه از اطاق بیرون زده بود و باربند وبقیه چیزها، منتهی با صندلی‌ کمتر و طول کوتاه‌تر. هشت نفر بودیم. بچه‌های دبیرستان‌های مختلف مشهد که هوای کوه و کوهنوردی به‌سرمان بود و قصد صعود به قلّه هزارمسجد از رشته کوه‌های الله اکبر را داشتیم. موضوع برمیگردد به تیرماه سال 1341.


اعضاء گروه عبارت بودند از: «احمد سروقد» که از دیگران مسن‌تر بود و سابقۀ بیشتری از من داشت. برادران «پیراسته، ناصر و جهانگیر»، فرزندان پیراستۀ نقاش و تابلونویس معروف مشهد، که در خیابان شاهرضا، دو دربند مغازه داشت. تابلو‌های رنگ‌روغن بسیار زیبا می‌کشید و به دیوار آویز می‌کرد و آن‌چه جدید نقاشی کرده بود، در ویترین می‌گذاشت. هر روز در برگشت از دبیرستان، جلو این ویترین میخ‌کوب می‌شدم و کیف دوعالم می‌کردم. این دوبرادر، که نقاشی را از پدر آموخته بودند، چهل سال قبل به آمریکا مهاجرت کردند و در آن‌جا به تدریس و تعلیم پرداختند و پدر را هم با خود بردند.


نفربعد «احمد ظریف»، که برنامۀ صعود به هزار مسجد را از جائی متوجه شده بود و مرا خبر کرد و به این گروه پیوستیم. بعدی «جواد بنکدار» از بچه‌های دبیرستان خودمان بود که بعد از این کوهنوردی دیگر او را ندیدم، تا اینکه  پنجاه سال بعد، درسال 1392 دانش‌آموزان «دبیرستان فیوضات» دور هم جمع شدند و او خود را از تهران به مشهد رساند و در جمع ما شرکت کرد و دیدار تازه شد. از نفرآخر، «رادمرد» بی‌خبر هستم.

برنامه ریزی سفر را مرحوم «باقرخورشیدی» ، سرمربی هیات کوهنوردی خراسان، صورت داده بود. درآن سال این مرد کوه 55 ساله بود. بابا صدایش می‌کردیم. بقول بچه‌های هواپیمائی، جلسه بریفینگ در دبستان حکمت در خیابان دانش، روز قبل از حرکت انجام شد. آقای خورشیدی سرایدار این مدرسه بود و با زن و بچه‌هایش در خانۀ سرایداریِ مدرسه، زندگی می‌کردند. مدارس آن سال ‌ها یک خانه کوچک برای بابای مدرسه داشت.


خورشیدی که متولد سال 1270 بود، در سال 1312 غار مغان و در سال 1314 غار باغچه را کشف کرده بود. دوسال قبل از این با گیوه خود را به قلۀ دماوند رسانده بود. در سن 103 سالگی، از جبهۀ جنوبی برای چندمین بار به قلّۀ دماوند پا گذاشت و در اسفند 1381 در سن 111 سالگی، این دنیا را با همه کوه ها و غارهایش وداع گفت. 


ادامه مطلب ...

محلۀ ‌چهارباغ


 

اکنون که عمر به هفتاد رسیده است ؛ بازگوئی و بازنگری ومرورِ ایام رفته با همۀ کژی‌ها و راستی‌ها، و گرما‌ها و سرما‌هایش، همانند گوش دادن به آهنگ‌های قدیمی لذت بخش است. در موضوعاتش غرق می‌شوم و با بازخوانی آن‌‌‌‌ها، بازیافته می‌شوم.


 مثل ورق زدن آلبوم عکس‌های سیاه و سفید قدیمی می‌ماند که آدم‌هایش هم قدیمی شده‌اند. چقدر سئوال از آن بیرون می‌زند!  بخاطر داریدآن وقت‌ها، عکاس‌ها عکس‌های پرسنلی را «روتوش» می‌کردند؟ یعنی عیب و ایراد‌های چهره را کم و بیش می‌گرفتند و برای جا‌های خالیِ سر، چند لاخ مو می‌گذاشتند. همین اثر زخم که بالای لب دارم و بچشم می‌‌آید، با روتوش گرفته می‌شد. روی نگاتیوِ عکس که از شیشه بود، با مِداد نوک‌تیز، عیب را رفع و رجوع می‌کردند. کارِ شایسته‌ای بود. عکاس‌های قدیم « ستّارالعُیوب »بودند.


حرف عکس و عکاسی زدم، یادم آمد در راستۀ ارگ بعد از دیوار بانک ملی، البته حرف  مشهد را می‌زنم، ابتدای خیابان ثبت، چهار پنج مغازه عکاسی کنار‌هم بود، که عکس‌های فوری  می‌گرفتند. جعبه دوربین‌هایشان روی سه‌پایه‌های بلند چوبی، آماده بود. آن‌ها را در پیاده رو می‌گذاشتند و داخل دکان پردۀ سیاه یا پردۀ نقاشی ازمنظره‌ای آویزان بود.


 روی چهار‌پایه، جلو پرده می‌نشستی، کلّه‌ات را تنظیم می‌کرد و سراغ جعبۀ دوربین عکاسی می‌رفت که با پارچه سیاه ضخیمی، تاریک‌خانه برای آن درست کرده بود. بجای فشاردادن «شاتر» در دوربین‌های امروزی، پوششِ روی عدسی را برمی‌داشت و چند شماره می‌شمرد و دوباره سرجایش میگذاشت. ذرات نور از داخل عدسی، در این فرصت کوتاه، خودشان را به کاغذ حساس عکاسی می‌مالیدند و عکس منفی ظاهر می‌شد. از روی آن دوباره عکس می‌گرفتند و داخل همان جعبه تاریک‌خانه ظاهر می‌کردند و بُرش می‌زدند و با تکان دادن در هوای آزاد خشک می‌کردند و خلاص.


بعضی‌ها که آرزوی خلبانی داشتند، پشت دکور نقاشی شدۀ هواپیمای «داکوتا» می ایستادند و عینک خلبانی که از وسائل عکاس باشی بود، به‌چشم می‌زدند و کلاهی هم به‌این منظور داشت که بر سر می‌گذاشتند. عکس‌که ظاهر می‌شد طرف، خلبانی بود در پهنای آسمان. دکور ماشین هم داشتند. دستت را روی فرمان که حقیقی بود می‌گذاشتی ژست می‌گرفتی که ماشین دار شده ای. 


ادامه مطلب ...

داستان کلانتری



سال و روزش را به‌یاد نمی‌آورم، بایستی چهارده پانزده ساله بوده باشم. در کوچه «یدالله» در «چهارراه خواجه ربیع» مشهد ساکن بودیم. محمود پسر صاحب‌خانه هم‌سن و سال من بود. برعکس خُلقیات من، ناآرام و بیش‌فعال. از نظر فیزیکی، بازوهای کلفت‌تر، سینۀ برآمده، پوستِ روشن، ولی در قد و قواره، هم‌اندازۀ من. دو خواهر و یک برادر بزرگترش، ازدواج کرده بودند. 


او با مادرش که صاحب‌خانۀ ما بود و به‌ او« خانم» می‌گفتیم، همراۀ خواهر کوچک‌ترش، در همان عمارت وسط باغ که شرحش قبلاً رفته است، زندگی می‌کردند. اگرچه در آن سال‌ها، در تنگدستی بودیم، اما هیچ‌گاه این تفاوت طبقاتی حس نشد. پول سینما را مشترکاً جور می‌کردیم. نان و گوشت و ملزوماتِ هر دو خانواده را به اتفاق می‌خریدیم. منبع‌آب را از چاه دستی با زحمت زیاد و باخنده شوخی پُر می‌کردیم. آب‌ ‌حوض را، با سطل توی باغچه‌ها خالی می‌کردیم، البته پول این زحمت کشی را  هم می‌گرفتیم. 


زمینِ والیبال درست کرده بودیم. پرتاب نیزه و پرش ارتفاع، تمرین می‌کردیم. درفصل درخت‌کاری، قلمه‌های سپیدار را در خاکِ مرطوبِ دو طرف جوی آب، که دور باغ چرخیده بود فرو میکردیم‌. بی‌آن‌که سبز شدن آن‌ها را در باور خود داشته باشیم. در نوبت آب، وظیفه میر‌آب را عهده‌دار بودیم. فصل رسیدن توت‌ها، ساعت‌ها روی شاخه‌های درخت به‌خوردن و تکاندن آن مشغول بودیم.


با مزدهای روزانۀ تعطیلات تابستانی از پدر،  قسطی یک دوچرخه روسی خریدم . تزئین و سرویس هفتگیِ آن، به تلافی کاری بود که از آن می‌کشیدیم. چه راه‌های درازی که سواره می‌رفتیم.

چه لذت‌ها که از بازی‌های بی‌هزینه می‌بردیم. شیب را‌ه‌های دور را، به آسایش بازگشت، تحمل می‌کردیم. جادۀ وکیل‌آباد و استخرآن، شاهد این سرزدن‌ها و گرسنگی‌کشیدن‌ بعداز ظهر‌هایِ آن‌روزهاست، که با خرید نانی اگر پولی درجیب مانده بود، شکم‌ها بخوبی سیر می‌شد. 


ادامه مطلب ...

نوبرِ بهارِ بستنی


 


تا خواستم یادی کنم از آن‌که با مادرم برادر بود و به کمال با او برادری می‌کرد، تارهای صوتی‌ام در گلو به هم‌ریخت و صدا و کلامی ساخته نشد. بغض، راه حنجره‌ام را بست و این هفتادوچندساله مرد، بی آن‌که بخواهد لایه اشک، چشمانش را گرفت. مشتی بر زانو زدم که چرا این دل، این‌قدر نازک می‌ریسد و نازک می‌بافد.‌


حالا که حالم برجایش آمده، دنبال علت این احساس آمده‌ام و می‌شکافم ایام را. دوره‌های خوش و ناخوش گذشته را. این خواهر و برادر (مادرم و دایی‌ام) هر شب جمعه به حرم امام رضا می‌رفتند و در آنجا باهم درد دل‌های یک هفته را، بده بستان می‌کردند. از همین‌جاست که دوران طفولیت من، از این بازار مهربانی، بهره‌مند و سرشار می‌شده است. به‌یقین مادر، در گوش کودکی‌ام، لالائی عشق می‌خوانده است؛ که در درازای عمرم، بی‌هیچ ارتباط تنگاتنگی، این دائی را دوست می‌داشتم و او را عزیز می‌شمردم.


شاید ده‌ساله بودم یا بیشتر، یک بعدازظهر، مادر برای ملاقات دایی، عازم بیمارستان شاهرضا ( امام رضای کنونی) بود. سنِ مادرم، به او نزدیک‌تر بود تا خواهر و برادران دیگر. آپاندیس او را عمل کرده بودند. چه اصراری می‌کردم تا مرا همراه ببرد؛ نپذیرفت می‌گفت: بیمارستان جای بچه‌ها نیست. 

مادر از کوچه «روشن»، خودش را به خیابان خسروی رساند و درشکه‌ای سوار شد و به گریه من که دنبالش کرده بودم توجهی نداشت. درشکه با قنوت درشکه‌چی که بر اسب نواخت، حرکت کرد و من، پشت درشکه تا بیمارستان دویدم. خاطر ندارم که آیا تمام راه را می‌دویدم یا بخشی از راه را روی محور چرخ‌های عقب درشکه توانستم بنشینم، کاری که معمول بچه‌ها بود.

 حالا که مسافت را با طول قدم‌های بچگی می‌سنجم، سرم سوت می‌کشد. به نظر سه کیلومتری می‌شود. یک روز باید این مسیر را کیلومتر بگذارم تا میزان اشتیاقم را به عدد تبدیل کنم.

 بالاخره توانستم خودم را به مادر برسانم و او هم مجبور شد که دستم را بگیرد که گُم نشوم. بار اولی بود که تخت و فضای بیمارستان و پرستاران و بیماران را می‌دیدم که همه به سفیدی می‌زدند و دست و پای من به سیاهی می‌زد.


ادامه مطلب ...

قضیه‌های « هما »


خاطراتی که از «هما» برایتان می‌گویم، اشاره‌هائی دارد، به ضعف ها و اشتباهات و کج روی ها و تفسیر به رای جماعتی‌،که از انقلاب برداشت مخصوص خودشان را، در آن سال‌ها داشتند. ماندگاری این‌گونه خاطرات، کمک میکند که اگر خدای ناکرده ! زبانم لال ! بخواهیم ازتاریخ درسی بگیریم، مستنداتی داشته باشیم. اگرچه این موارد اهمیت آن‌چنانی، در تاریخ هواپیمائی مملکت ندارد.

 

 قضیه اول:

آقای محمدباقریان، پانزدهم شهریورپنجاه و نه، حکم مدیرعاملی به‌دست، و بی تشریفات، پشت میز ریاست، درطبقه سوم اداره مرکزی نشست. ازکاپیتان محمد حسنیکه در کانادا مشغول پرواز بود، خواستکه به ایران بیاید، اونیز پذیرفت.آخرین روزهفته دوم، نزدیک ظهر، هواپیماهای جنگی عراق، فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند. باند فرودگاه آسیب دید و چندهواپیمای نظامی هم درآتش سوخت.


درآن زمان، مسئول عملیات حج هما بودم. حج تعطیل شد. حدود دوازده سیزده هزار نفر باپیش پروازها، و تعدادکمی ازکاروان‌ها، به جده اعزام شدند. کلیه پروازها متوقف شد. مسافرینی‌که درراه بازگشت به ایران بودند در اروپا و مبادی پروازی سرگردان شدند. احتمال حمله مجدد وجود داشت، لذا حفظ و ایمنی هواپیماها در الویت قرارگرفت. شرکت نیمه تعطیل شد. 


ادامه مطلب ...